داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ همین دور و بر: کافه «قسمت دوم». مهرداد صدقی | بی قانون
✅ همین دور و بر: کافه «قسمت دوم»
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon
خانم فرهمند نوشیدنیاش را که مینوشد همچنان از دغدغههایش میگوید. خبر ندارد من الان تنها دغدغهام این است حالا که کیفم را نیاوردهام، چطور پول کافه را حساب کنم. یک بشقاب داغ هم سفارش میدهد و داغ دلم را تازه میکند. نه به اینکه غذای سلف نمیخورد، نه الان که اشتهایش باز شده و هی سفارش میدهد. اگر موبایل بانکم را راه انداخته بودم الان مشکلی نداشتم. یادم میآید بابا و بابابزرگ به مطبی رفتهاند که خیلی از ما دور نیست. از خانم فرهمند عذرخواهی میکنم و یک پیام بلندبالا با جزییات کامل برای بابا مینویسم. فکر کنم در دید خانم فرهمند اولین نمره منفی را گرفتم. اینکه موقع حرف زدنِ او سرم توی گوشی است. متاسفانه شارژ موبایلم هم دارد تمام میشود و نمیدانم بابا پیام مرا میبینند یا نه. ای روزگار، اگر مخالفی من با خانم فرهمند ازدواج کنم، خودم بیخیال میشوم دیگر چرا میخواهی مرا اینطوری ضایع کنی؟ پیرمرد نوازندهای از جلوی کافه رد میشود. خانم فرهمند در حال خوردن سفارشش میگوید: «آخ چقدر قدر دلم میخواست بهش کمک کنم».
ترجمه حرفش این است که «حامد بدو بهش کمک کن». سرم را به علامت تایید تکان میدهم اما مثل شاگرد تنبلهایی که مشق ننوشتهاند و در برابر نگاههای معلم پوستکلفت شدهاند، بدون عکسالعمل خاصی به او نگاه میکنم. نمیداند احتمالا همان پیرمرد الان توی جیبش از من بیشتر پول دارد.
یه جوری شدین. نکنه فشارتون پایین افتاده؟
نه چیز خاصی نیست
البته باید بگویم «نه چیز خاصی نیست. از بیپولیه».
پیامک بابا میرسد. با کلی شکلک خنده برایم نوشته «الان قیافهات دیدنیه. من که گفتم شهابی بهتره!».
پدرجان باور کن الان وقت شوخی نیست. پیامک دوم بابا هم میآید. نوشته «الان میام طرف شما. فقط حواست باشه چون ممکنه منرو ببینه و بفهمه که برای حساب کردن اومدم، برای همین...».
شارژ موبایلم تمام میشود و خودش خاموش میشود. نفهمیدم بابا آخرش قرار است چکار کند. خانم فرهمند که متوجه شده مشکلی پیش آمده، به گوشی خاموشِ من اشاره میکند و میگوید: «اگه کار واجبی دارین گوشی من هست».
در حالی که نمیدانم چکار کنم، غذای من را هم میآورند. به خودم میگویم حالا که پولش را ندارم و خانم فرهمند هم با فهمیدن ماجرا قطعا پاسخ منفی میدهد، لااقل از مزه غذا لذت ببرم. اما با هر لقمه انگار به لحظه حساب کردن نزدیکتر میشوم. میخواهم الکی کش دهم تا به لحظه حساب کردن نرسیم اما زمان به سرعت میگذرد. حرفهای دیگری میزنیم که چون کمی خصوصی است و به او قول دادهام به کسی نگویم، به شما هم نمیگویم. بعد از نیمساعت، خانم فرهمند میگوید: «امروز چقدر از این پیرمردای طفلکی میبینیم. این یکی معلومه خیلی گرسنهاس».
انگار همین روزی که پول ندارم، عالم و آدم از من کمک میخواهند. با بیمیلی به بیرون نگاه میکنم. چشمم به بابابزرگ میافتد که دستهایش را دور چشمهایش پناه کرده و دارد از پشت پنجره کافه به داخل نگاه میکند. احتمالا نقشه بابا همین بوده که بابابزرگ به من کیف پول را برساند. خانم فرهمند میگوید: «این چرا اینجوری داره به ما نگاه میکنه؟»
با کمال پوزش از بابابزرگ، به ناچار میگویم «فکر کنم طفلی مشکل داره». البته دروغ نگفتهام. اگر مشکل نداشت که امروز با بابا قرار نبود بروند دکتر. تازه الان مشکل من از او بیشتر است اما مهم این است که در دید خانم فرهمند مشکلی پیش نیاید. به خودم قول میدهم بعدها از دلش دربیاورم. فورا از جایم بلند میشوم. خانم فرهمند میگوید: «آفرین».
تصور کرده من قرار است به بابابزرگ کمک کنم. حیفم میآید تصویر ذهنیاش را خراب کنم. بابابزرگ هم با دیدن من به سمت درِ کافه میآید. اگر بتوانم زودتر به او برسم و به داخل نیاید خیلی خوب میشود. دارم میروم که خانم فرهمند میگوید «ببخشید صبر کنین».
خانم فرهمند دارد توی کیفش دنبال پول میگردد. چشمم که به محتویات کیف پولش میافتد، بیشتر خجالت میکشم. میخواهد پول بدهد و میگوید: «اینم از طرف من بهش بدین».
نه خودم بهش میدم.
خانم فرهمند این کار من را به حساب جنتلمن بودنم میگذارد و خبر ندارد جریان چیست. اگر جریان را بگویم که باید همهاش را بگویم و باز هم نمره منفی. اگر نگویم هم بعد از جوابِ مثبت احتمالی، بابابزرگ را خواهد دید و آن موقع آنقدر نمره منفی خواهم گرفت که کل گواهینامه ازدواجم باطل میشود. خودم را به سرنوشت میسپارم. قبل از اینکه به درِ کافه برسم بابابزرگ وارد میشود. هول هولکی میخواهد کیف را به من بدهد. مثل معتادهایی