محمدحسن خدایی/ بی‌قانون. قسمت سی و پنجم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
محمدحسن خدایی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت سی و پنجم
«جنگ و صلح»
بخش اول

مرد با آن هیبت باشکوه، دست‌ها را فرو برده بود داخل جیب‌های کت سیاه رنگ خود و نگاهم می‌کرد. سبيل پرپشتی داشت و کله‌ای کچل. گفت «من اتو فون بیسمارک هستم!» و طوری هم گفت که انگار لطف بزرگی به من کرده است. خواستم خود را معرفی کنم که تعظیم کنان فریاد زدم «بیسمارک، رایش آلمان؟ در خدمتیم حضرت اشرف!» سری تکان داد و گفت «تو چرا این همه لاجون و نحیفی پسر جان؟ گرسنگی می‌کشی مگه؟» که یکی از همراهان حضرت اشرف خطاب به من گفت «این اطراف غذای مناسب عالی‌جناب یافت می‌شود؟» نکته اعجاب‌آور ماجرا این بود که بیسمارک و رفقا، به فارسی روان و سلیسی مشغول افاضات خود بودند. بیسمارک قدم‌زنان اتاق را از نظر گذراند و پرسید «دنیا به کدام سو می‌رود؟» یکی از دیوانه‌ها که کنار من ایستاده بود پرسید «تا ساعت یک بعد از ظهر، هر کس، هر جا دلش خواست می‌ره!» بیسمارک که در حال و هوای قرن نوزدهمی خودش بود فریاد زد «ما دوباره برای عظمت آلمان و کل دنیا برگشتیم!»
دیوانه که محو تماشا بود ناگهان شروع کرد به تشویق کردن و دست‌ها را چنان محکم به هم کوبید که یکی دیگر از دیوانه‌ها آرام گفت «آخی!» بیسمارک غرق در تفکری عمیق رفت و نشست روی صندلی درب و داغون اتاق و اضافه کرد «ولی قبل از عظمت دنیا و آلمان، اول باید ناهار بخوریم!» دوباره تعظیم کردم و پرسیدم «جناب حضرت اشرف چی میل دارند؟» که بیسمارک پاسخ داد «چه چیزها دارید؟» گفتم «امروز یکشنبه است و آش شله‌قلمکار می‌دهند.» یکی از همراهان با تعجب پرسید «امروز یکشنبه است؟» دیوانه‌ اولی خنده‌کنان فریاد زد که « امروز یکشنبه است و آش شله‌قلمکار هم نفخ‌آور!» بیسمارک از جا جست و آمد کنار پنجره و به چشم‌انداز بیرون خیره شد و با احوالی نوستالژیک گفت «ملت آلمان همیشه نفخ داشته و یبوست. فکر می‌کنید برای چه چیز کارش به اینجاها کشید؟» دیوانه با تعجب پرسید «یعنی همیشه آلمانیا آش شله‌قلمکار نوش جان می‌کنند؟» همه ساکت شدیم. کسی از پشت در فریاد زد «این یکی؟» یکی دیگر جواب داد «خدا عالمه!» در زدند.
بیسمارک گفت «مزاحم نشوید! جلسه رسمی است!» که ناگهان در باز شد و قلچماق با دو نفر از پرستاران مرد، وارد اتاق شد. دیوانه دوباره شروع کرد به تشویق کردن. بیسمارک فریاد زد «بی‌شعورها برای چه بدون اجازه گرفتن داخل شدید؟» قلچماق فریاد زد «شماها بازداشتید!» بیسمارک با طمانینه برگشت سمت هیکل خارج از استاندارد قلچماق و پرسید «شنیدم آش شله‌قلم‌کار می‌دهید به این جماعت. آن هم نفخ‌آور! خجالت بکشید آقا!» که قلچماق فریاد زد «شما بازداشتید!» بیسمارک قدمی جلو گذاشت و لبخند با اصالتی نشست روی صورت اصلاح‌شده‌اش و گفت چه جالب، این جمله را قرار بود این بار من بگویم! دوستان، این آقا با این هیبت رقت‌انگیز، بازداشت هستند!» و دستور داد که قلچماق و پرستاران را بازداشت کنند. قلچماق قدمی عقب نشست و فریاد زد «آقا جان شما نمی‌خواد حرف من رو تحویل خودم بدی، شما طبق قانون اینجا، بازداشتید!». همراهان بیسمارک اسلحه کشیدند. یکی از آن‌ها گفت «آخ جون، شلیک قبل از ظهر! آقا جان لطف کنید همانجا بایستید تا من بدن شما را نشانه بروم!» که قلچماق، رنگ پریده عقب نشست و دستور خروج اضطراری صادر کرد.
بیسمارک خنده بر لب، با آرامشی مثال زدنی پرسید «حاضری به ارتش ما بپیوندی پسر جان؟» برای نخبه‌ای گرفتار سیستم بروکراتیک قلچماق و اعوان و انصارش، با آن کلیه‌های همیشه پرکار، پیوستن به ارتش رایش آلمان، آن هم در اتاقی نمور با ترک‌های کم و بیش آزاردهنده، شاید انتخاب خوبی نبود اما می‌توانست کورسویی از امید و رهایی باشد. بار دیگر تعظیم کردم و گفتم «در خدمت هستم قربان!» که بیسمارک دستی بر شانه‌ام گذاشت و گفت «به ارتش ما خوش آمدی پسر جان!» دیوانه فریاد زد «پس ما چی؟ خسته شدیم از شله‌قلم‌کار! آخه نفخ‌آوره! باد می‌اندازه توی شیکم آدم!» بیسمارک نگاهی از سر بی‌تفاوتی به دیوانه کرد و همان‌طور که می‌رفت سمت پنجره با لحن قهرمانانه‌ای گفت «امروز سوسیس ژرمنی می‌خوریم!» که سنگی به شیشه اصابت کرد و از کنار صورت بیسمارک، کمانه‌کشان عبور کرد و اصابت کرد به تابلوی «هیس! حتی موقع هیس گفتن!» اتاق و به نظر جنگ آغاز شد...

ادامه دارد

روزنامه طنز بی‌قانون
@bighanooon
@dastanbighanoon