داستانهای روزنامه طنز بی قانون
یاسمن شکرگزار/ بیقانون. سی و ششم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
یاسمن شکرگزار/ بیقانون
@bighanooon
قسمت سی و ششم
«جنگ و صلح»
بخش آخر
مزه لذیذ سوسیس ژرمنی با ضربه سنگ به شیشه اتاق تبدیل به سوسیس کیلویی 1000 تومن بقال سر خیابان شد. نامردها نگذاشتند پیوستن من به ارتش بیسمارک به دو دقیقه بکشد تا جنگ را شروع کنند. شنیده بودم جنگ جهانی اول در ادامه توهمات بیسمارک شروع شده بود و حالا مردک میخواست جرقه جنگ جهانی سوم را هم توی این دیوانهخانه بزند. نباید میگذاشتم حالا که وام یک میلیون تومانیام داشت جور میشد، این جرقه آرزوهایم را به باد دهد. زیرپیراهن سفیدم را از روی تخت برداشتم و مقابل پنجره رفتم تا با نشان دادنش جلوی حمله بعدی را بگیرم. از گوشه پنجره به حیاط نگاه کردم و سرآشپز را دیدم که ظرف عدسی را مقابلش گذاشته و در حین پاک کردن عدسها، هر از گاهی سنگریزهای را از توی آنها در میآورد و با تیرکمان روانه شیشه یکی از اتاقها میکند. نفس راحتی کشیدم چون از سرآشپز که همه به خاطر بدمزه بودن غذاهایش به خونش تشنه بودند، ارتشی برای آغاز جنگ در نمیآمد. بیسمارک منتظر تحلیل من از مشاهداتم بود که زیرپیراهنم را روی تخت انداختم و گفتم: «آشپز داره علامت میده برای ناهار بریم نهارخوری». دروغ هم نگفتم، هم وقت ناهار بود و هم اینها گرسنه. آدم گرسنه هم اعصاب خوبی برای تصمیمگیری ندارد پس بهتر بود با سیر کردن شکمشان جلوی یک جنگ و بلبشوی جهانی را میگرفتم. بیسمارک که صدای قار و قور شکمش بلند شده بود، فرمان داد همراهانش اسلحه بکشند و وضعیت بیرون در را بررسی کنند. همراهانش در را باز کردند و نگاهی به راهرو انداختند. خبری از قلچماق و دار و دستهاش نبود. عجیب بود اینقدر ترسیده باشند. شاید هم داشتند حرمت مهمان را حفظ میکردند. هر چه نباشد مهماننوازی از خصوصیات مردم ماست و مثل این اجنبیهای غاصب نبودهایم که حتی از غصب یک دیوانهخانه نمیگذرند. بیسمارک دستور داد خارج شویم. اشاره کردم از پلهها بالا برویم. بیسمارک ایستاد و گفت: «اول توالت رو نشون بدید». حالا توی این هیر و ویر باید توالت هم میرفت. گفتم: «اگر واجب نیست فعلا درزش بگیرید». اطرافیانش چشمغرهای رفتند و گفتند: «اعلاحضرت تا دستشان را نشویند به غذا لب نمیزنند». اشاره کردم از راهرو پایین برویم. جز تک و توک دیوانهای، خبری از قلچماق نبود. به دستشویی اشاره کردم و هر سه داخل شدند. بیسمارک بیمعطلی پشت روشویی ایستاد و شیر را باز کرد. از ته مانده مایع دستشویی کف دستش ریخت و شروع به مالیدن کف دستها به یکدیگر کرد. دو همراهش شروع به شمارش کردند انگار در حال اجرای مسابقه محلهای به سبک آلمانی بودند. گفتم شاید رسمشان است. فقط اشاره کردم شیر را ببندند. اما بیسمارک سری تکان داد و گفت: «نظافت شیر آنچنان که باید رعایت نشده است. ما دیگر به آن دست نمیزنیم». با خودم گفتم شستوشویش سریع تمام میشود و بهتر است سر لج نیندازمش. اما دیدم شمارهها مدام بالاتر میروند. از 50 که گذشتند لحنشان طوری شد که انگار میخواهند شمارششان را تمام کنند. اما بعد گفتن 60 دوباره از 1 شروع به شمردن کردند. پرسیدم: «برای چی تا شماره 60 میشمرید؟» بیسمارک گفت: «پزشکان ثابت کردند برای کشته شدن میکروبها شستوشو باید دو دقیقه طول بکشد.» حرفش سندیت علمی نداشت. خود من که جزو نوابغ بودم، در مطالعات علمی حداکثر زمانی را که برای شستن دست دیده بودم، 40تا60 ثانیه بود. مال مفت پیدا کرده بودند و اسم ضربه زدن به منابع طبیعی را توصیه پزشک گذاشته بودند. عِرق ملیام بیشتر از این اجازه نمیداد هدر رفتن سرمایه ملیام را توسط یک اجنبی ببینم. برای همین دست بردم و شیر آب را بستم. احساس غرور ملی میهنیام آنقدر درونم اوج گرفت که اگر سقف توالت بالای سرم نبود در آسمانها باید پیدایم میکردند. اما همراهان بیسمارک نگذاشتند اوج من حتی به سقف برسد. دست به یقهام انداختند و روی زمین پرتم کردند. بیسمارک با قدمهایی آهسته خودش را بالای سرم رسانید و پایش را بالا برد و عاجهای کفشش را روی صورتم فرو آورد. صدای خرد شدن شیشههای عینک و فرو رفتن شیشهها در پوستم توی سرم پیچیده بود که چند قطره آب هم روی صورتم پاشیده شد. میترسیدم چشمانم را باز کنم و اسلحه بیسمارک را مقابل صورتم ببینم اما عزمم را جزم کردم تا آخرین اقدامش را با تفی توی صورتش جبران کنم. چشمانم را برای نشانه گیری باز کردم اما صورت زنی سفیدپوش مثل مهتابی به صورتم نور انداخت و گفت: «به دکتر خبر بدید مریض سه روز بیهوش، باهوش شد.»
ادامه دارد