مریم آقایی/ بی‌قانون. چهل و هشتم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
مریم آقایی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت چهل و هشتم

سایه روایت می‌کند:
فکر می‌کردم راضی کردن یک نخبه که حجم زیادی از کله‌اش مغز و مو است، کار خیلی سختی باشد. اما طفلک را آن‌قدر در آن خراب شده چیزخور کرده بودند که با شنیدن نقشه ابلهانه من چشمانش گشاد شد. بشکنی زد و گفت: «خودشه! تو خیلی باهوشیا!» باهوش؟ نه من باهوش نبودم. همیشه نمره ریاضیاتم کم می‌شد و بابت فیزیک و شیمی باید والدینم به معلم‌هایم جواب پس می‌دادند. با این حال دلم نیامد توی ذوقش بزنم. به خاطر همین روبه‌رویش نشستم و ظرف ماکارونی را از جلویش برداشتم. آخ، نخبه من! تو تا این حد شکمو نبودی! چه بلایی به سرت آمده! چشمانش با ظرف غذا حرکت کرد و چرخید و از تنم رد شد. انگار که اسکنم می‌کرد تا غذایی که پشت سرم پنهان کرده بودم را ببیند. دیگر داشت کفرم را بالا می‌آورد. من فکر فرار بودم و او فکر این شکم بدمصبش که روز به روز قلنبه‌تر می‌شد، بود.
دستانم را در موهایش فرو کردم تا بلکم بتوانم توجهش را به حرف‌هایم جلب کنم. وقت زیادی نمانده بود، اما تلاش ملوسانه و زنانه‌ام جواب نداد، این شد که تصمیم گرفتم با روش‌های واقعی خودم حواسش را جمع کنم. روش خودم هم دوتا چک آبدار بود، اما... اما... اَه! لعنتی! دستم بین فرفری‌هایش گیر کرد. شروع کردم به کشیدن دستم و تلاش برای خلاص کردن انگشت‌هایم از بین موهایش. -«موهات اذیتت نمی‌کنه؟» +«نه!» -«ولی پدر منو درآورده. قیچی داری؟» +«فکر کنم زیر تخت اون دیوونه یکی باشه!» در فکر اینکه همیشه دوست داشتم در زندگی واقعی از این دیالوگ استفاده کنم و حالا به آرزویم رسیده بودم، به سمت تخت آن طرف اتاق راه افتادم. +«اوهوووی.... دردم اومد! یواش بابا! کنده شد موهام». -«بی ادب شدیا. اوهوی چیه؟ پاشو. راستی هم اتاقیت کجاست؟» دنبالم راه افتاد. +«بردن برقش بندازن». قیچی را از میان کوهی از کثافت بیرون کشیدم و خرت خرت، موهای نخبه را زدم. نصف موهایش را از ته زدم و خیال خودم و همه را راحت کردم. قیافه‌اش آن‌قدر احمقانه شده بود که دوتایی زدیم زیر خنده، حالا نخند و کی بخند. + «هییییس... راستی سایه، نقشه‌ات چی بود؟ یادم رفت». صد رحمت به حافظه ماهی. -«تو چطوری نخبه شدی؟» و به خندیدنم ادامه دادم. آن‌قدر خندیدم تا بالاخره ناراحت شد و اخم کرد. عادت دارم. همیشه گند همه چیز را در می‌آورم.
اساسا دست و دلم به کم در هیچ چیزی نمی‌رود.
روی تخت و پشت پنجره زانوهایش را بغل کرده بود و حیاط ترسناک را نگاه می‌کرد. بالای سرش ایستادم و در حالی که سعی می‌کردم به خاطر کله بد شکل و موهای ناقصش از خنده ضعف نکنم، صدایم را مهربان کردم و گفتم: «به من نگاه کن»، نگاه نکرد. -«با توام»، برنگشت. انگار واقعا بهش برخورده بود. برای همین خودم را جمع کردم و روی تخت نشستم. از چشمانش غم می‌بارید. با خودم فکر کردم این پرنده قفسی من هرگز به حبس عادت نخواهد کرد. باید هر چه زودتر کاری می‌کردم. -«گوش کن به من. توی غذای اینجا یه دارو می‌ریزم که همه خواب‌شون ببره. قبلش باهات هماهنگ می‌کنم که تو یه وقت از اون غذا نخوری. بعد میام اینجا دنبالت و با هم میریم و سال‌های سال با خوبی و خوشی زندگی می‌کنیم.» با همان غم کشدارش نگاهم کرد. قیافه‌ام را از آن مدل‌هایی که دوست دارد کردم و گفتم: «می‌دونم خیلی باهوشم!» بلند شدم و تعظیم کردم برایش: «خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم. من متعلق به شمام نخبه جان»، لبخند زد.
گفتم: «نقشه رو گرفتی؟» سرش را به تایید تکان داد. باز هم روزه سکوت گرفته بود. دوباره مغزش پنچر شده بود و فقط خواب برایش کارساز بود. کمکش کردم قفل دست‌هایش را باز کند و روی تخت دراز بکشد. تا عوارض داروها از بدنش برود طول می‌کشد. چراغ را خاموش کردم و خواستم از در خارج شوم: «سایه؟» برگشتم و نگاهش کردم. گفت: «امشب، شب مهتابه!» گفتم: «حبیبت رو می‌خوای؟ ببخشید عزیزم، نمیشه بمونم». +«نه طبیبم رو می‌خوام نمکدون». -«استانبولی رو؟» دهانش را کج کرد. -«خب پس چته؟» +«میشه بری تو حیاط و از تاریکی بیای تو روشنایی؟ میشه یه بار سایه در دوردست بشی و من از اینجا نگات کنم؟» در را بستم و رفتم. همان دو قران مغزی که داشت هم به وسیله داروها خراب شده بود. اصلا اگر یکهو بچه‌اش نشود چه؟ حالا نشد هم نشد! خودش هست. در همین فکرها به حیاط رسیدم. از تاریکی توی نور رفتم. نگاهم می‌کرد.

ادامه دارد

روزنامه طنز بی‌قانون
@bighanooon
@dastanbighanoon