حسن غلامعلی‌فرد/ بی‌قانون. چهل و هفتم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
حسن غلامعلی‌فرد/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت چهل و هفتم

از روزی که سایه را دیدم یک‌سری از غدد بدنم که هیچ‌وقت بهشان توجه نمی‌کردم، یکهو خودنمایی کردند. احساساتی که گمان می‌کردم زیر خروارها فرمول و عطش علم‌پژوهی دفن شده، همچون آتش‌فشانی که عمری خاموش بوده به ناگاه فوران ‌کرده و درون رگ و پی و قلبم جاری شد.
هر چند من مرد علم بودم، آن‌قدر فرمول و نظریه را از بر بودم که می‌توانستم ساعت‌ها خودم را درگیر آن‌ها کنم تا به احساساتی که سال‌ها در من ته‌نشین شده بودند، افسار بزنم. اما تا سایه را می‌دیدم، احساساتم افسار پاره می‌کردند و همچون یابویی سرکش سوی قلبم جفتک می‌پراندند.
نمی‌دانم چه بامبولی سوار کرد و چه نقشه‌ای کشید که توانست خودش را درون آشپزخانه جا کند. عقلم می‌خواست به او مشکوک باشم اما دلم چیز دیگری می‌خواست. برقی در چشمان سایه بود که تمام شکیات مرا می‌شست و با خود می‌برد.
وقتی با یک بشقاب ماکارونی سراغم آمد، انگار روی زمین نبودم. حس کردم می‌توانستم به درازای همه‌ ماکارونی‌های درون بشقاب عاشقش شوم. همان طور که با لب‌های غنچه شده‌ام رشته‌های ماکارونی را هورت می‌کشیدم، زیر چشمی نگاهش می‌کردم. چشمانش برق می‌زدند. حتما نقشه‌ای توی سرش داشت.

سایه روایت می‌کند:
باید هر جور می‌شد خودم را توی تیمارستان جا می‌کردم. می‌دانستم آشپز غیبش زده بود و غذای دیوانه‌ها را پیرمردی کثیف که هیچ سر رشته‌ای از آشپزی نداشت می‌پخت. غذا که نه، آب زیپو. بهترین موقعیت بود تا خودم و‌توانایی‌هایم را به رخ بکشم.
باید آنجا مشغول می‌شدم تا می‌توانستم با خیال راحت به نقشه‌هایم برسم‌. با کمترین امکانات بیف‌استراگانفی لذیذ پختم و برای دکتر استامبولی بردم. اولین قاشق را که توی دهانش چپاند چشمانش چنان درخشید که انگار به سفری رویایی رفته بود.
وقتی استامبولی سرسختی‌ام را دید، گفت: «عجب دست‌پختی. بهتره به جای اینکه دیوونه بازی در بیاری برای ما کار کنی و هر روز برام غذاهای خوشمزه بپزی». پادشاه مردها شکم‌شان است. البته وزیر و یک‌سری مقامات دیگر هم در آناتومی‌شان دارند اما شکم بر تمامی‌شان برتری دارد. تیرم به هدف خورده بود. تا پایم را توی آشپزخانه گذاشتم برای نخبه‌ام ماکارونی پختم.
وقتی غذا را برایش بردم، چشمانش درخشید. وقتی با لب‌های غنچه‌اش ماکارونی‌ها را هورت می‌کشید، زیر چشمی نگاهم می‌کرد. می‌دانستم با خودش چه فکری می‌کرد. می‌خواست بداند چه نقشه‌ای توی سرم داشتم. لبخند زدم و زیر لب گفتم: «به زودی می‌فهمی!»

ادامه دارد

روزنامه طنز بی‌قانون

@bighanooon
@dastanbighanoon