فرزاد کفتر. مرتضی قدیمی | بى قانون

فرزاد کفتر
مرتضی قدیمی | بى قانون
‏@bighanooon



بزرگ‌ترها‌ و قدیمی‌ها اگر می‌خواستند کسی را نفرین کنند، می‌گفتند انشاءا... به چه کنم چه کنم بیفتی. هنوز هم می‌گویند آن‌هایی که کم از مهربانی دارند تا زبان‌شان به نفرین برود. ما که هنوز وارد زندگی نشده بودیم، نمی‌دانستیم یعنی چه اینکه می‌گویند. گرچه بعدها فهمیدیم و بارها در پیچ و خم زندگی این جمله را تکرار کردیم؛ حالا چه کنم؟
اما به نظرم بدتر از به چه کنم چه کنم افتادن، وابستگی است. شاید بدترین نفرین این باشد که به کسی بگویی الهی یکی پیدا بشه دلت رو ببره و بعد، روزگار، او را ازت بگیره.
فرزاد سرباز انبار پادگان بود و نه با کسی کاری داشت نه کسی با او کار. بعد از ظهرها که آزاد می‌شدیم می‌رفت روی تختش دراز می‌کشید تا شامگاه و بعد هم خاموشی. انگار که وجود خارجی نداشت تا کسی نفرینش کرد، اگر وابستگی نفرین باشد.
یک روز که از انبار، در دورترین نقطه پادگان، راه می‌افتد سمت آسایشگاه، کفتری را می‌بیند که یکی از بال‌هایش زخمی است.
کفتر را می‌زند زیر لباسش و می‌آورد تو آسایشگاه. به پیشنهاد جواد که تمام زندگی‌اش قبل سربازی روی پشت بام گذشته بود به هوای کفتربازی و مسابقه، بال زخمی را شست‌وشو می‌دهند و کمی هم الکل می‌ریزند روی جای زخم.

چند روزی طول می‌کشد تا حال کفتر و بالش خوب می‌شود و مهم‌تر از آن حال فرزاد بود که حالا با همه حرف می‌زد.
کفتر را که با خودش نمی‌توانست به انبار ببرد. باید می‌گذاشت توی آسایشگاه می‌ماند و به نگهبان هم اصرار می‌کرد مراقبش باشد.
وقتی که از انبار برمی‌گشت قبل از اینکه برود توی صف ناهار اول سراغ کفترش را می‌گرفت و بعد می‌رفت منتظر می‌ماند تا نوبتش شود و بعد گرفتن غذا، بنشیند و مشغول شود. قبل از مشغول شدن هم حتما یک مشت از برنجش را می‌ریخت جلوی کفتر که حالا دیگر زخمش خوب شده بود و برای برنجی که فرزاد جلویش می‌ریخت بغ بغو می‌کرد.
بعد چند وقت که کفتر توانست کمی بپرد چه ذوقی کرد و داد زد داره می‌پره... داره می‌پره. کفتر دور کوچکی زد و دوباره برگشت جلوی فرزاد نشست تا از خوشحالی بلند شود و به اکبر که ته دیگ غذا را درآورده بود، بگوید بندری بزند و او هم شروع کند به جوری رقصیدن که باورمان نمی‌شد این فرزاد همان فرزاد چند ماه قبل باشد.
به پیشنهاد جواد توک بال‌های کفتر را با ناخن‌گیر زدند تا نرود و بماند و حال فرزاد هم خوش باشد با وجود برنج. اسمش را گذاشته بود برنج وقتی می‌دید با خوردن برنج به بغ بغو می‌افتد.
حالا دیگر بندری زدن اکبر و پراندن برنج و رقص فرزاد، کار هر روزمان شده بود جلوی آسایشگاه.
حال‌مان خوب می‌شد بعد چند ساعت کار یا نگهبانی با دیدن رقص فرزاد و چندتای دیگری از بچه‌ها اگر حالی داشتند تا تکانی به بدن‌شان بدهند.
چند ماهی از پیدا شدن برنج گذشته بود و دیگر همه به بودنش عادت کرده بودیم. انگار که او هم یکی از ما شده بود در آسایشگاه. وقتی هوا گرم شده بود و بعد از خوردن ناهار برای فرار از گرما و آفتاب زودتر می‌رفتیم داخل. برنج هم برای خودش کف آسایشگاه راه می‌رفت و گاه بالی می‌زد و خودش را به تختی می‌رساند و از تختی به تخت دیگر.
صبح شنبه‌ای بود که گفتند فرمانده پادگان قرار است از قسمت‌ها بازدید داشته باشد. همه به هول و ولا افتاده بودند مبادا چیزی سرجایش نباشد یا که چیزی اضافه باشد.
نگهبان آسایشگاه هم از ترس جناب سروان، پای برنج را با نخی به شاخه شمشادهای جلوی آسایشگاه می‌بندد تا فرمانده بیاید و برود.
بازدید فرمانده لغو می‌شود تا نگهبان هم در آن شلوغی و بگیر و ببند برنج را تا آمدن سربازها فراموش کند.
وقتی فرزاد سراغ برنج را می‌گیرد او تازه یادش می‌افتد و سمت شمشادها می‌دود.

آن روز هیچ کسی ناهار نخورد وقتی دیدیم چمن‌ها پر از پرهای برنج شده و بدن بی‌جان و تکه‌ شده‌اش کمی دورتر افتاده است. شاید اگر پایش بسته نبود، می‌توانست بالی بزند و از گربه‌ای که نفهمیدیم از کجا پیدایش شد، فرار کند. حتما تلاش هم کرده بود.
فرزاد لاغر و لاغرتر شد وقتی با ما ناهار نخورد دیگر و حالش از دیدن برنج بد می‌شد و بغض می‌کرد و می‌رفت روی تخت دراز می‌کشید.
دل‌مان خوش بود چیزی به پایان خدمتش نمانده و زودتر می‌رود و حتما برنج را فراموش خواهد کرد. حتما می‌دانست نخواهد توانست وقتی ظهر شنبه‌ای از انبار نیامد تا غروب که ارشد سراغش را گرفت. در انبار هم قفل بود تا فردا که سرکار استوار نفیسی، مسئول انبار آمد و در سردخانه را که باز کرد دید فرزاد آنجاست، بی‌جان و یخ‌زده.

🔻🔻🔻
‎روزنامه‌ی طنز بی‌قانون (ضمیمه طن