داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ وای وای وای دلم!. عابد کریمی | بی قانون.. از چند سال پسره را دم در پاساژ دیدم
✅ وای وای وای دلم!
عابد کریمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بعد از چند سال پسره را دم در پاساژ دیدم. حس غریبی بود، احساس کردم این پسر نمونه بارز خیلی از ما آدمهاست. هرجا پا میگذارد نکبت و بدبختی برایش میبارد. خودم را باعث این جنایت میدانستم و از طرفی تحملش برای من که ادعای شعور و فرهیختگی داشتم خیلی دردآور و سوزناک بود. اصلا باورم نمیشد چطور توانسته بودم یک انسان را این چنین بیپناه و بیچاره تماشا کنم. هیچ وقت این قدر دلم برای کسی کباب نشده بود. خودم بارها قربانی و کاراکتر ضایع و مورد تمسخر یک جمع شده بودم و حس و حالش را درک میکردم. حاضر بودم هرکس داخل پاساژ هست بیاید من را ضایع کند اما پسره بیش از این جلوی من خار و خفیف نشود. اما حیف، تا بوده روزگار همینطور نامرد و ضعیفکش بوده و هنوز هم هست.
داستان از سالهای آخر دوران دانشجویی شروع شد. یک روز برفی و سرد زمستانی بود. در خانه دانشجویی واقع در منطقهای سردسیر از توابع جلبکآباد سفلی با نادر و حمید و مهدی نشسته بودیم. منتظر رسیدن محسن بودیم. محسن زنگ زد و گفت: توی اتوبوس با یک پسر ترماولی آشنا شدم و بهش تعارف کردم بیاد خونه، این پسره پررو هم زود گفت باشه، چه کار کنم بیارمش؟ حوصلهمون سر رفته بود، گفتم بیارش کمی سر به سرش بگذاریم. پسره قد بلند، خوشقیافه، آرام و باوقار بود. یه جورایی همه به او حسودی کردیم. از رسمها و قوانین مسخره خانه دانشجویی برایش تعریف کردیم و به گفتن هر حرف و هر کار ناشایستی مجبورش کردیم. گفتیم یک حوض وسط حیاط هست، قانون خانه دانشجویی ما این هست که تازه واردها باید روی یخ حوض قدم بزنند.
اولش پسره قبول نکرد اما از اصرار و قیافههای درب و داغان ما ترسید. تا لب حوض رفت اما تا یخ نازک را دید مقاومت کرد. نصف شب چند نفری انداختیمش توی حوض، هرچه خواست بيايد بیرون، با بیل و پارو نگذاشتیم. چند دقیقه زیر بارش برف داخل آب یخ دست و پا زد و یک دفعه از یک گوشه فرار کرد. پابرهنه با زیرپیراهنی از خونه زد بیرون و توی خیابون روی برف از نظر محو شد. از جای پایش روی برف دنبالش رفتیم و کنار خیابان در حالی که مثل بید میلرزید پیدایش کردیم.
آوردیمش خانه، نشست کنار بخاری و رویش یک پتو انداختیم، تا یک کم از لرزیدن و بندری رقصیدنش کم بشود. من و نادر رفتیم توی آشپزخانه یک چایی دم کنیم تا بخورد و کمی داغ شود. اولین کابینت را که باز کردم به جای پلاستیک چایی، چشمم به یک پلاستیک دارو و قرص و آمپول و سرنگ افتاد. پلاستیک را بیرون آوردم و یک نگاه پلیدانه به نادر انداختم. چشمهای هردویمان برق زد! سرنگها را پر از چایی کردیم. به پسره گفتیم: خیلی سردته؟ گفت: آره. گفتیم: اشکال نداره، ما هم هروقت خیلی سردمون میشه کمی موادمخدر به خودمون تزریق میکنیم که بدنمون گرم بشه. زودباش دستت را بیار جلو تا بهت تزریق کنم...
اون روز پسره بیچاره خیلی التماس کرد، خیلی گریه کرد. از بدبختیها و شاگردیاش در فروشگاهی در یک پاساژ تعریف کرد. از بیکاری و مسافرکشی پدرش حرف زد. گفت: به خدا، چندبار یواشکی سیگار کشیدم اما تا به حال موادمخدر مصرف نکردم. صبح که بیدار شدیم، پسره رفته بود. چندبار هم توی دانشگاه دیدمش تا اینکه من از دانشگاه اخراج شدم. همه این سالها عذاب وجدان داشتم. تا اینکه بعد از چند سال ابتدای یک پاساژ چشم تو چشم شدیم.
با چند نفر دیگر جلو آمد و یقه من را گرفت و چندتا فحش آبدار بهم داد. خوشحال بودم که جلوی دیگران دارد خودش را تخلیه میکند و عذاب وجدان من هم کم میشود. اما تُف به بخت بدِ روزگار... همان وقت از وسط جمعیت پسردایی بابام که تنها آدم پولدار و بیفرهنگ خانواده ماست آمد بیرون و تا پسره را دید گفت: «چه خبره؟ تولهسگ اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا یقه این آقای محترم را گرفتی؟ بدو گمشو داخل فروشگاه یک چایی یا قهوه بذار تا منرو این پسر پسرعمه عزیز یک گپی با هم بزنیم...».
با پسردایی بابام که سالها بود ندیده بودمش به داخل فروشگاه رفتیم. پسره با صورت سرخ و خجالتزده جلوی من چایی گذاشت و از من عذرخواهی کرد. دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را به جای او ببلعد. دلم سوخت، دلم کباب شد. بیچاره دلم، وای به دلِ نازک من... وای دلم... وای وای وای دلم!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon