دیوانه‌ها در نمی‌زنند. یاسمن شکرگزار/ بی‌قانون. بیست و سوم

ديوانه‌ها در نمی‌زنند
یاسمن شکرگزار/ بی‌قانون
@bighanooon

قسمت بیست و سوم


شنیده بودم هدف وسیله را توجیه می‌کند اما فکر کنم هدف مورد نظر چیزی شبیه هدف یک بچه برای رسیدن به یک پستونک بود نه فرار از تیمارستان. هدف من فرارم بود اما وسیله‌ام یک مشت دیوانه که اول و آخرش من را به همین تیمارستان می‌رساندند. مادرم همیشه می‌گفت یک دیوانه یک سنگ توی چاه بیندازد صد عاقل نمی‌توانند درش بیاورند و حالا من خودم را سنگ توی دستان یه مشت دیوانه کرده بودم. اشتباه بود. نتیجه‌هایم این طور می‌گفتند. دو به علاوه دو شده بود پنج. باید صبر می‌کردم. فرار به این راحتی نبود. تا قلچماق بود، راهی به بیرون نبود. مثل یک معادله ساده بود. قلچماق باید حذف می‌شد تا فرار من ممکن می‌شد. باید از راهی حذفش می‌کردم. نه، نه، کشتن کار من نبوده و نیست. من حتی به یک سوسک که اصلا بهداشتش را قبول ندارم، به چشم یک موجود دارای حق و حقوق نگاه می‌کنم و تا به حال دستم را به خونش آلوده نکرده‌ام، وای به حال یک انسان. آدم در حذف کردن هم باید انصاف داشته باشد. حذفی که من می‌خواستم در این حد بود که یک مدت نبیند، نباشد، مثل یک خواب. باید می‌خواباندمش. قلچماق با آن چشم‌های قرمز انگار اصلا خواب نداشت. کار خواباندنش از یک لالایی گذشته بود. باید دارویی پیدا می‌کردم. اما اسم هیچ داروی خواب‌آوری را نمی‌دانستم. خرجش یک کتاب اطلاعات دارویی بود. در یکی از پرسه‌هایم توی ساختمان اتاقک کوچکی را دیده بودم پر از قفسه کتاب. حتما کتاب‌های پزشکی بودند والا دیوانه که کتاب نمی‌خواند. به سمت کتابخانه رفتم. اگر کتابی در مورد دارو یا جوشانده‌ای خواب‌‌آور پیدا می‌کردم، همه چیز حل می‌شد. از مستطیل شیشه‌ای روی در توی کتابخانه را نگاه کردم. مرد چاق عینک زده‌ای فنجانی در دست گرفته بود و قندش را فوت می‌کرد و با علاقه و لبخندی روی لب کتاب می‌خواند. پس کتاب خنده‌دار هم در این خراب شده پیدا می‌شد. کمی ذوق کردم. چیزی که در این مدت ندیده بودم، لبخند بود و حالا سوژه مورد نظر داشت می‌خندید. یک رفتار منطقی و طبیعی. می‌توانستم کمی روی سلامت عقلش حساب کنم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. قند را توی دهان گذاشت و چایش را مثل یک مورچه‌خوار هورت کشید. نگاهم نکرد. به این مرد می‌شد گفت یک خواننده جدی. خواننده‌ای که خواندن را به انجام وظیفه ترجیح می‌داد. حالا هی از سرانه کم مطالعه بگویند. هیچ وقت نمی‌شود به آمارها اعتماد کرد. اگر آمار درست بود، آمار من را خوب در می‌آوردند و تا حالا نامم جزو نوابغ دنیا رد شده بود. به میان دو ردیف قفسه رفتم. کتاب‌ها بدون نوشته‌ای طوری تنگ هم چسبیده بودند که اگر یکی را در می‌آوردی، باید مشتری دائمش می‌شدی چون جایی برای بازگرداندنش نداشتی. کار خودم نبود. صدایش زدم. عکس‌العملی نشان نداد. ناچار کتابی را بیرون کشیدم. رویش نوشته بود علوم دوم دبستان. کتاب دیگری را درآوردم. تعلیمات ریاضی چهارم دبستان بود. آن طور که معلوم بود به کاهدون زده بودم. بالای سرش رفتم. هنوز با لبخند کتاب توی دستش را می‌خواند. کتاب عنوانی نداشت. پشتش رفتم تا لااقل ببینم چه چیزی می‌خواند و دیدم موبایلش را میان کتاب گرفته و مشغول خواندن جُک است. با چه ساده لوحی‌ای آمار کتاب خواندن را تکان داده بودم. روی شانه‌اش زدم. انگار من را تازه دیده باشد، یکه خورد. گفتم: «کتاب در مورد دارو و قرص می‌خوام. دارید؟» عینکش را برداشت و گفت: «توی دوره راهنمایی و دبیرستان همچین مبحثی هست؟» گفتم: «مگه ما توی کتابخونه مدرسه‌ایم؟» لبخند زد و گفت: «نه جانم، اما کتاب‌های یه موسسه رو از دبستان تا دبیرستان اینجا آوردیم.» الحق که تیمارستان درست حسابی‌ای بود. گفتم: «اگر سفارش بدم چی؟ برام می‌آرید؟» سری تکان داد و گفت: «چه کتابی می‌خوای؟» گفتم: «در مورد داروها. راستش خوابم خیلی سبکه. می‌خواستم ببینم چه قرص خواب‌آوری برام بهتره؟» خندید و گفت: «دوای دردت دست منه.» گفتم: «قرص خواب‌آور دارید؟» گفت: «تا دلت بخواد.» دیگر از این بهتر نمی‌شد. باز هم زود قضاوت کرده بودم. طرف آن‌قدرها هم بیرون باغ نبود. سه چهار تا قرص کافی بود تا کار قلچماق را بسازد. گفتم: «می‌شه سه تا قرص به من بدید؟» خندید و گفت: «تو ده تا بخواه.» بعد قوطی‌ای از جیبش در آورد که رویش اسمارتیزهای رنگی تنگ هم نشسته بودند. از زرنگیش خوشم آمد. برای رد گم کنی توی قوطی اسمارتیز ریخته بود. در قوطی را با احتیاط باز کرد و گفت: «تعارف نکن. اگر بیشترم می‌خوای بگو.» توی فکر بودم بیشتر بگیرم یا نه که سه اسمارتیز قرمز، سبز و زرد روی میز کنار هم قل خورند.

ادامه دارد
🔻🔻🔻