✅ اینک آخرالزمان. پدرام سلیمانی | بی قانون. اول:

✅ اینک آخرالزمان
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon

روز اول:

ساعت یازده صبح بیدار شدم. با دست چپ پوست لبم را با دقت کندم و منتظر ماندم دست راستم که از دیشب زیر بدنم مانده و حالا انگار کاملا فلج شده بود، به حالت عادی برگردد. دست راستم را گاز گرفتم و از اینکه چیزی حس نکردم، احساس شعف کردم. تخت خوابم را ترک کردم. به هایپرمارکت رفتم تا برای صبحانه چیزی بخرم. مثل صد بار قبلی به یاد بقالی عباس آقا و پفک‌های مجانی و بدون چشمداشتش افتادم و بعد طبق قانون نانوشته انجمن سری جوانان لوزر و بیکار کشور به کپیتالیسم فحش دادم که همه چیزمان را از ما گرفت و همه چیز را هایپر کرد. دختری با قیافه‌ای رنگ‌پریده و عجیب به پسری نزدیک شد. دو نفر دوربین موبایل‌شان را فعال کردند. دختر به سمت پسر یورش برد و گازش گرفت و پسر در خون غلطید. ویدیو در شبکه‌های مجازی به سرعت منتشر شد با عنوان «تابوشکنی دختر جوان در هایپر مارکت». عده‌ای که احساس می‌کردند تابوهای شکسته شده ممکن است برود توی پای آدم‌ها و آن‌ها را زخمی کند، آمدند و دختر را با خود بردند. اما از آنجایی که من آدم بسیار زرنگی هستم و در مدرسه استعدادهای درخشان درس خوانده بودم، تا می‌توانستم کنسرو خریدم و به خانه برگشتم. به صمیمی‌ترین دوستم زنگ زدم و گفتم: «بالاخره شروع شد». دوستم گفت: «فصل جدید هاوس آو کاردز رو میگی؟» گفتم: «نه، زامبی‌ها حمله کردن».

روز پنجم:

طبق محاسباتم حدودا به اندازه خوراک سه ماه کنسرو دارم. تعداد زامبی‌ها به سرعت در حال افزایش است. تا دو روز پیش مردم کماکان مشغول فیلم‌برداری بودند و آن‌قدر خطر را احساس نکردند که تابوی خودشان هم شکسته شد و تبدیل به زامبی شدند! عده زیادی از مردم به سمت شهرهای کم‌تراکم‌تر و امن‌تر رفته‌اند اما در ترافیک سنگینی گیر کرده‌اند. تلویزیون را روشن می‌کنم. اخبار می‌گوید امسال مردم کمی زودتر از سال‌های قبل در اواسط شهریور سفرهای نوروزی‌شان* را آغاز کرده‌اند. کمی بعد مصاحبه‌ای با یک مقام مسئول پخش می‌شود که قول برخورد سختگیرانه با هنجارشکنان را می‌دهد. تا ساعت دوازده شب رو به تلویزیون می‌نشینم و فکر می‌کنم. اوضاع انگار عوض شده است. مصاحبه‌ای با شهردار انجام می‌شود و شهردار می‌گوید «ما همچین اتفاقاتی را پیش‌بینی می‌کردیم. و برای مقابله با این قبیل اتفاقات برنامه‌ریزی دقیقی داشتیم و طبق برنامه توانستیم طی این مدت آلودگی هوا را به حدی برسانیم که این موجودات موسوم به زامبی را اکنون به راحتی از بین ببریم».

روز بیستم:

تقریبا هیچ انسان سالمی باقی نمانده است. بیست روز است که از خانه خارج نشده‌ام. دو هفته است که از پنجره انسان سالمی را ندیده‌ام. برق، آب و گاز هم مدتی است که قطع شده. تصمیم می‌گیرم که به پشت‌بام بروم و کمی دور و اطراف را بررسی کنم. از تصمیمم پشیمان می‌شوم و روی تخت دراز می‌کشم. یک ساعتی خودم را می‌خارانم و بعد دست راستم را زیر سَرَم می‌گذارم و منتظر می‌مانم.

روز سی و هشتم:

محاسباتم در رابطه با مقدار آذوقه‌ام اشتباه از آب درآمد. یک کنسرو بیشتر برایم نمانده است. با خودم فکر می‌کنم که چرا فقط کنسرو لوبیا خریدم؟ چون احمقم. به آینده تباه شده‌ام فکر می‌کنم و کمی غصه می‌خورم. به یاد روزهای قبل از حادثه می‌افتم. نقطه روشنی در زندگی‌ام در آن موقع پیدا نمی‌کنم و خیلی آرام بدون اینکه کسی شک کند موضوع را عوض می‌کنم.

پ.ن: تمامی این اتفاقات در آمریکا و برای یک فرد آمریکایی رخ داده است.

*آمریکایی‌ها در تعطیلات کریسمس به سفر می‌روند و سفرهای نوروزی صدایش می‌کنند.

🔻🔻🔻
روزنامه‌ی طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon