قلی شگفت‌انگیز. قسمت دوم. نویسنده: حسن غلامعلی‌فرد

قلی شگفت‌انگيز
قسمت دوم
نويسنده: حسن غلامعلی‌فرد
----
آنچه گذشت: روزی قلی به کلبه‌ای خرابه اندر شد و آنجا عنکبوتی و خفاشی وی را نيش زدند و مردی سوپرمارکت‌دار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبديل به سه‌گانه‌ی «بتمن، اسپايدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولف‌نام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمه‌ای از قهرمانان‌ِ فانتزی شده دنيا را نجات بدهد و اما ادامه‌ی داستان...

بدن‌ِ قلی با شرايط جديدش سازگار همی نبود. هر قدمی که برمی‌داشت تگری‌اش به راه همی‌ بود و هيچ تپه‌ی تگری نخورده‌ای باقی نمی‌گذاشت. گاندولف چو تگری‌های مدام قلی را بديد دلش آشوب همی شد و زير لب نق‌نق همی کرد و بگفت: «ببين ما روی ديوار کی يادگاری نوشتيم» قلی گوشش تيز همی بود، خواست گاندولف را عتاب همی کند اما تا دهان گشود تپه‌ای ديگر نيز به رشته‌ی تزيين درآمد! به هر حال آدم وقتی واکسن می‌زند و يا اسب و استر گازش می‌گيرند چند روز تب می‌کند و هذيان می‌گويد و چه بسا پشت تريبون سازمان ملل هم برود و ليچار همی ببافد و برای صندلی‌های خالی خط و نشان همی کشد، ديگر چه برسد به قلی که کلکسيونی بود از کلهم اجمعين‌ِ سوپرهيرو‌های عالم. گاندولف طاقتش طاق همی شد، عصايش را در حلقوم قلی فرو همی نمود و سپس با شگفتی پرسش نمود: «تو که از ديروز تا حالا هيچی نخوردی؟ پس اين تگری‌ها از کجا مياد؟» چو قلی خواست سخنی بگويد تگری امانش نداد و تپه‌ای ديگر را نيز به فيض رساند. گاندولف پيرهن قلی را بالا همی زد و برگه‌ی ضمانت‌نامه‌ای که پشت همه‌ی قهرمانان‌ِ دنيا موجود است را نگاهی همی انداخت، سپس دستی به ريش‌های کثيفش همی کشيد و از روی برگه‌ی گارانتی شماره‌ی پشتيبانی و پاسخگويي‌ِ بيست و چهار ساعته‌ی سازمان قهرمانان را همی گرفت و کمی بعد به اپراتور وصل همی گرديد.
اپراتور- «پاسخگوی شماره‌ی 666... بفرماييد»
گاندولف- «ببخشيد، مرکز پشتيبانی‌ِ سوپرهيرو‌ها؟»
اپراتور- «امر؟»
گاندولف- «من يه سوپرهيرو دارم که دو روزه داره تگری می‌زنه... چي کارش کنم؟»
اپراتور- «از کِی سوپر هيرو شده دوست‌تون؟»
گاندولف- «از ديروز... هم بتمنه، هم اسپايدرمن، هم سوپرمن»
اپراتور- «آها... خب طبيعيه... به هر حال هر قهرمانی بايد يه سلاح سرّی داشته باشه»
گاندولف- «يعنی سلاح سرّی قلی تگري زدنه؟»
اپراتور- «بله...» تق!
گاندولف- «الو؟..... الو؟...» تق!
گاندولف چو از مکالمه فارق همی گشت رو به قلی نهاد که چونان ابر‌ِ بهاری تگری می‌زد و چهره‌اش از سفيدی به سفيداب می‌گفت زکّی. گاندولف به فکر اندر شد. با خود انديشيد اگر قلی به سلاح ميکروبی و کشنده‌ی تگری مسلح همی گشته پس وظيفه‌ی اوست تا وی را با اين سلاح سهمگين آشنا همی سازد تا به وقت لزوم پوزه‌ی تمامی ددمنشان‌ِ عالم را به خاک يا بهتر است بگوييم به تگری بمالد! پس گاندولف بشکنی زد و کاتالوگ‌های تمامی سلاح‌های دنيا برابرش ظاهر همی گشتند. اما زهی خيال باطل... در هيچ‌کدام از کاتالوگ‌ها هيچ نشانی از سلاحی با نام تگری نبود. سلاح‌ِ قلی سلاحی شگفت بود که تا کنون فقط سياستمداران از آن بهره می‌بردند و هيچ قهرمانی با چونان سلاحی مسلح نگشته بود. جادوگر‌ِ فرتوت کمی به افق خيره همی گشت، سپس صد و هشتاد درجه چرخيد و به افق پشت سرش نگاه همی انداخت، بعد ديد ممکن است ساير افق‌ها از بی‌محلی وی دلشان دردمند شود، پس هی چرخيد و هی به افق‌ها نگاه همی انداخت. قلی همچنان با تگری‌های نامتناهی‌اش زمين را می‌آلود و آسمان را با رنگين‌کمانی تک‌رنگ می‌آراست! گاندولف هم که هويدا بود رد داده چرخيدن آغاز نموده بود و آنقدر دور خودش چرخيد که دل‌ِ قلی بيشتر آشوب شد و با همان حال‌ِ نزارش گفت: «از بس چرخيدی من تگري‌ام گرفت، مال تو نگرفت؟» گاندولف چو اين سخن بشنيد دلش آشوب همی گشت و او نيز ديگر نتوانست و تگری‌اش آمد. پس دو نفری دوئتِ تگری‌ آغازيدند و برای نجات دادن دنيا پيش همی رفتند و موسيقی‌ای تگری‌خور در فضا آکنده همی گشت... اَر‌ِنجمنت‌ بای قلی عبدالحالکی!
ادامه دارد

@dastanbighanoon
@bighanooon