داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ همین دور و بر: نگرانیِ با مورد. مهرداد صدقی | بی قانون
✅ همین دور و بر: نگرانیِ با مورد
مهرداد صدقی | بی قانون
@bighanooon
بابا و مامان زودتر از من بیدار شدهاند و در حال خوردن صبحانه، دارند راجع به من با هم پچپچ میکنند. هر چند ثانیه یکی از آن دو به طرف مقابل میگوید «هیس یواشتر» اما باز یادشان میرود و با صدای بلندتری راجع به من حرف میزنند. فهمیدهاند عاشق شدهام و حالا چطور با من رفتار کنند. باید سعی کنم خودم را لو ندهم. وقتی به آنها ملحق میشوم، مامان در آخرین لحظه به بابا میگوید «ولی یه وقت به روش نیار» و تا مرا میبیند فورا با صدای بلند «صبح بخیر» میگوید تا بابا هم بفهمد که من حضور دارم. بابا هم با لبخند به طرف من برمیگردد و میگوید «بهبه صبح بخیر شاداماد!». مامان به بابا چشمغره میرود که یعنی مگر قرار نبود به رویش نیاوری. بابا که تازه یادش آمده، از چیزهای دیگری حرف میزند اما بعد از چند دقیقه انگار که میخواهد مچ مرا بگیرد، چیزی میگوید تا مرا به دام بیندازد.
- حامد، احتمال داره برای شب یلدا همکلاسیهام رو بگم بیان اینجا. نظرت چیه؟
در حالی که خداخدا میکنم خانم «فرهمند» را هم دعوت کند، الکی شانههایم را بالا میاندازم و میگویم «هرجور صلاحه. خودم شاید جایی دعوت باشم».
- کجا مثلا؟
راستش هیچوقت برای یلدا جایی دعوت نشدهام. درحالی که دارم فکر میکنم تا الکی یک فامیل بگویم، همه فامیلها عینِ ماهیِ زنده توی دست، لیز میخورند و از ذهنم فرار میکنند.
- مامان میگوید: حالا یه وقت دیگه اشکال نداره اما شب یلدا میخوایم دور هم باشیم.
بابا هم با خنده میگوید: «حاج خانوم باور نکن پسرت الکی کلاس میذاره بابا. این بدتر از من کیو داره که بخواد دعوتش کنه؟»
لبخند میزنم و میگویم «اگه دعوت شدم چی؟»
بابا هم میگوید: «خب پس معلومه هنوز نشدی». بعد هم در حالیکه زیر چشمی حواسش به من است. به مامان میگوید: «حالا موندم کدومها رو بگم بیان. پسرها که احتمالا همهشون بیان، شاید بعضی از خانمها رو هم بگم».
حالا سنگینیِ نگاه مامان را حس میکنم. باز هم به روی خودم نمیآورم اما دلم میخواهد بابا ادامه دهد. متاسفانه بابا اینجوری ادامه میدهد «حیف که حامد خالیبند اون شب پیش ما نیست!».
هر جور هست باید یک نفر را پیدا کنم تا مرا برای شب یلدا دعوت کند. اگر مطمئن باشم خانم فرهمند نمیآید، حاضرم شب یلدا را توی یک ساندویچی برگزار کنم تا ثابت کنم کسی مرا دعوت کرده. هنوز در این فکرها هستم که بابا اسم چند نفر از همکلاسیها و مشخصاتشان را به مامان میگوید. اسم «شهابی» را بلندتر میگوید. ناخودآگاه از اینکه اشتباهی تصور میکند از او خوشم میآید، خندهام میگیرد. بابا هم از آن نگاههای «دیدی گفتم؟!» به مامان میاندازد. فورا خندهام را میخورم. مامان چشمغرهای به بابا میرود که یعنی «بازم مگه قرار نبود به روش نیاری؟». بابا هم بلافاصله لحنش را عوض میکند و میگوید: «ولی نمیدونم چطوری بعضیها رو بگم و بعضیها رو نگم که وجهه بدی نداشته باشه».
مامان میپرسد: «حالا چرا گلچینشون میکنی؟ خب همه رو بگو».
من هم آب گلویم را قورت میدهم و میگویم: «به نظر من هم یا همه رو بگین یا هیشکدوم. اینجوری که بعضیا باشن بعضیا نباشن بدتره».
بابا به مامان میگوید: «آخه بعضیهاشون یه جورین. مثلا یه همکلاسی داریم فامیلش فرهمنده. حامد هم دیدتش؛ از اون بیاعصابهای متکبره. من موندم خداوکیلی با این اخلاقش آخر سر گیر کدوم دیوونه بدتر از خودش میفته!».
مامان هم میگوید: «تو نگران دختر مردم نباش».
مامان راست میگوید. فعلا من بیشتر از بابا نگران هستم. هم نگران خانم فرهمند، هم نگران اینکه بابا بفهمد آن دیوانه فرضی احتمالا منم، هم نگران اینکه خانم فرهمند که از من و بابا خوشش نمیآید، بفهمد من از او خوشم میآید و بابایم هم اصلا از او خوشش نمیآید. شاید بهتر باشد برای رد گم کنی فعلا خودم را جلوی مامان و بابا به خانم شهابی علاقهمند نشان دهم. لقمه توی دستم است و هنوز دارم به آینده احتمالی فکر میکنم که بابا در حالی که از جایش بلند میشود، به شانهام میزند و آهسته جوری که مامان نفهمد، زیر گوشی به من میگوید: «چاکر داماد!».
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Bighanooon
@DastanBighanoon