داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ شوخیه مگه؟. مریم آقایی | بی قانون
✅ شوخيه مگه؟
مريم آقایی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
مامان اكسپلور اينستاگرام را باز كرده و غرق در مدلهاي لاك ناخن و بالياژ و آمبره و چگونه صورت خود را زاويهسازي كنيم بود. فيلمها را يكي یكي باز ميكرد و ميرفت فيلم بعدي كه اين وسط يكهو فضاي فيلم از لاك و رنگ مو خارج شد و صداي خانمي درآمد كه داد ميزد و فحش ميداد. پشت بندش هم يك آقايي گفت: «يه فيلمايي تو گوشيم بوده، حالا بچهها ديدن... بيشتر شوخي بود!». بعد دوباره فحش. مامان چشمهاي گشاد شدهاش را چندبار باز و بسته كرد، دستش را گرفت جلوي دهانش و فحشي داد. گوشي را خاموش كرد و انداخت و بعد هم در افق روبهرويش محو شد. تصميم گرفتم با يك چرخش زيبا به طرف مامان برگردم و ته و توي ماجرا را در بياورم. گفتم: «چي شده ننه؟» مامان نگاهم كرد و گفت: «بيتربيت. ننه و كوفت!». آمد سمتم و با همان نگاه «خيلي بيتربيتي»اش بغلم كرد و شروع كرد راه رفتن و چه كنم؟ چه نكنم؟ دوباره گفتم: «مامان قشنگم، اون فيلمه چي بود؟» و بلافاصله چشمهايم را ملوس كردم. گفت: «مرتيكه ميگه شوخي بود. خجالتم نميكشه». گفتم: «كي؟ بابا؟» اخم كرد و گفت: «راجع به بابات درست حرف بزن. دهع!» لب ورچيدم و گفتم: «خودت هميشه بهش ميگي مرتيكه خپلِ كچل. تازه اون شبم ديدم چي كار...». مامان گفت: «بسه، بسه! ميگن به بچه رو بدي، آسترم ميخواد! اي خداااا، به چه گناهي اين بچه من اينطوري شد؟ همسن و سالات الان قد جلبك نميفهمن اونوقت تو براي من بلبلزبوني ميكني؟ مطمئنم جهش ژنتيكي گرفتي. بذار بابات بياد، ميگم بهش». اين مامان من فكر ميكنه الان هم قديمهاست كه از «به بابات ميگم» بترسم. رويم را برگرداندم و با اينكه خيلي گرسنه بودم، تصميم گرفتم روي پاي خودم بايستم و براي رفع گرسنگي، لباس مامان را بجوم. مامان قفلي زده بود روي شماره تلفن بابا كه اشغال هم بود. وقتي بابا گوشي تلفن را برداشت نصف لباس مامان را با تف خيس كرده بودم و با توجه به جثهام حجم قابل توجهي از آن را توي دهانم نگه داشته بودم. مامان گفت: «شب اومدي خونه بايد توضيح بدي چرا انقدر تلفنت اشغال بود ولي الان مهم اون فيلمهاس. ديدي؟ چجوري ميخوايم اين بچه رو بفرستيم مدرسه؟ خطرناكه! هر چيزي ممكنه! بيسواد بشه بهتره. من طاقت ندارم. فيلم بد گذاشته بوده. ميگه شوخي بود». اين را گفت و زد زير گريه. گفت: «كاش به دنيا نميومد. كاش ميمرد». اين را كه گفت تفم پريد توي حلقم و داشتم واقعا ميمردم. دوباره گريه را شروع كردم. مامان گفت: «چته؟ حرف بزن. چرا اينطوري ميكني؟» گفتم: «خب گشنمه ديگه. اه!» غذا را كه چپاند توي حلقم گفت: «دختر مامان، ميدونم تو ژنت به من رفته و خيلي خوب و باهوشي ولي اينطوري من بيشتر نگرانت ميشم. كاش مثل عمهات عقلت كم بود. اصلا ميدوني ميخوام تو خونه بهت درس بدم، مدرسه بي مدرسه...» اينها را كه شنيدم، خوابم برد. مشكل مدرسه هم حل شد. حالا ميتوانم خيلي زود هفت ساله شوم، بدون استرس مدرسه و ناظمي كه يا قيچي دستش است كه موهايم را كوتاه كند يا گوشي كه يك چيزهايي نشانم دهد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon