روایتهایی از اینجا و آنجای دنیا
گیر افتادن در آنگولا. ----. قسمت چهارم …پدر اما دنبال راه حل بود
گیر افتادن در آنگولا
----
قسمت چهارم
پدر اما دنبال راه حل بود. صبح تا شب گوشی دستش بود و با آمریکا صحبت میکرد. از وکلا گرفته تا دوستانش در حوزه موسیقی و سلبریتیها و نمایندهها. میخواست صداش رو بلند کنه تا نظرها رو به سمت خودش بکشونه. جالب اینکه خرج تلفن هم خیلی گرون بود و روز به روز از پولشون داشت کم میشد.
این تلاشهاش نتیجه داد. پوشش خبری گرفتن به مرور و از الجزیره و بیبیسی گزارشهایی رو ازش کار کردن. خودشون از تلویزیون میدیدن و کیف میکردن. پسرش پس از گذشت یک هفته کم کم داشت حالش بهتر میشد. پدر کمکش میکرد لباسهاش رو عوض کنه و میبردش حموم.
بعضی وقتا هم دعواشون میشد. مثلا یه شب پاتریک جونیور عصبانی شد که چرا از خمیر ریش من استفاده میکنی؟ که پدرش بهش گوشزد کرد تو تا دیروز کارتن خواب بودی و لباس هم نداشتی الان گیر یه خمیر ریشی؟ وا بده. رابطهشون به یک رابطهی بامزه تبدیل شده بود که همزمان تو دعوا، به هم کمک هم میکردن.
پدر لباسای پسرش رو عوض میکرد. میبردتش حموم و بهش کمک میکرد غذا بخوره. پاتریک جونیور هم ازش تشکر میکرد بخاطر کمکهاش و هی میپرسید:«بابا پس چطوری حالا میخوای از اینجا نجاتمون بدی؟» پدر اما نمیدونست چیکار کنن. تماس پشت تماس و درخواست کمک از هرکسی که میشناختش.
این قضیه در سنای آمریکا هم خیلی مطرح شد. ماجرا به دفاتر جان مک کین، اوبرایان و سناتور منندز هم رسید. که دو نفر آمریکایی رو در آنگولا گروگان گرفتن. اما طبیعتا اولویت کاری نبود که سفت و سخت بهش بپردازن، اما همین که اسمشون مطرح شده بود برای پاتریکها کمی مایهی دلگرمی بود.
سفیر آمریکا در آنگولا به اسم مک مولن هم خبردار شد. او از قبل میگوئل رو میشناخت که از افراد مورد اعتماد دوس سانتوسه و همیشه برای حزب حاکم پول جمع میکنه و اینکه میدونست چه مافیای قدرتمندی پشت این میگوئل هست. اما انتخابها محدود بود و کاری نمیشد کرد.
اما چرا ناس پول رو پس نمیداد؟ بخاطر تعطیلات آخر سال و کارهای اداری نمیشد زود پول رو فرستاد. از اون طرف میگوئل هم میگفت شما آبروی من رو بردید، من هزاران بلیت فروختن و شهرتم خدشهدار شده. یا پول رو با ضررهام پس میدین یا اینکه هیچوقت از آنگولا بیرون نخواهید رفت.
ناامید از دریافت کمک، پاتریک به ذهنش خطور کرد که یه راهی برای فرار پیدا کنن. قایقی اجاره کنن و از طریق آبهای بینالمللی برن به کشورهای همجوار یا اینکه یه هواپیمای کوچک پیدا کنن و برن به نامبیا و سپس آمریکا. از طریق دوستی وصل شد به چند تفنگدار سابق آمریکایی.
باهاشون صحبت کرد و قرار بر این شد این تفنگدارهای سابق که الان تو بخش خصوصی کار میکردند، یه جوری اینا رو از کشور بدزدن و بگردونن آمریکا. روی کاغذ همه چی خوب بود. پاتریک هم گفت این بهترین نقشهست. قرار بر این شد اون آدما با پاتریک تماس بگیرن و نقشه رو بهش بگن.
این تفنگدارهای آمریکایی در عملیاتهای جاسوسی و آدمربایی خبره بودن. بعضیهاشون هم متخصص کشورهای آفریقایی بودن. قرار بر این شد یا از طریق زمین یا هوایی این دو نفر رو بدزدن. به پاتریک سینیور گفتن شما هر روز سر ساعت مشخصی از هتل بیا بیرون و یک مسیر تکراری رو قدم بزنین.
هیچی با خودتون نیارین و خیلی معمولی و بدون اینکه کسی مشکوک بشه، هر روز یکی دو ساعت قدم بزنین. یکی از این روزها افراد ما سر راهتون میان و شما رو از اونجا دور میکنن. تو هتل هم از چیزی صحبت نکنین چون همه جا میکروفون گذاشتن. قبول کردن و شروع کردن به قدم زنی روزانه.
پاتریک جونیور هم این وسط که زمان و مکان دستش نبود، از گوشه کنار یه دواهایی پیدا کرده بود و بعضی وقتا میزد و میرفت تو حال خودش. یا عادت کرده بود به مشروب خوردن زیاد و اغلب مست بود. تو فاز خودش بود و خیلی نمیدونست چه اتفاقایی داره میافته و پدرش هم هربار اینو دنبال خودش میکشوند.
همه چیز آماده بود. هر روز یک مسیر مشخص قدم زنی. بهشون گفته بودن که تماسها و ایمیلهای روزانه رو طبق معمول انجام بدین تا کسی مشکوک نشه. کفش راحتی پاتون داشته باشین و قدم بزنین. چندین نفر از نیروهای این تیم آمریکایی وارد آنگولا شدن برای انجام عملیات و از دور داشتن اوضاع رو ورانداز میکردن.
روزی که قرار بود عملیات نجام اتفاق بیافته، تفنگدارها فهمیدن که دو مشکل عمده وجود داره: مدارم مهاجرتی پاتریکها طوری لیبل خورده که در صورت بردنشون به خارج، اون گروه با اتهام قاچاق انسان روبرو میشدن. و اینکه دولت آنگولا و خود رئیس جمهور چهار چشمی حواسش به این دو نفر هست.
خواندن قسمت پنجم
------
@friedrish