روایتهایی از اینجا و آنجای دنیا
گیر افتادن در آنگولا. -----. قسمت اول …یک نصف شبی در کلابی در آنگولا، پاتریک جونیور حسابی مست بود
گیر افتادن در آنگولا
-----
قسمت اول
یک نصف شبی در کلابی در آنگولا، پاتریک جونیور حسابی مست بود. سالن شلوغ و صدای موسیقی بلند با چراغهایی که خاموش و روشن میشدند، صدا به صدا نمیرسید. انقدر مست بود که چشماش به زور باز میشد. حوالی ساعت ۴ صبح بود که احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده. آدمی بود دو برابر هیکل پاتریک.
بعد از ساعتها نشستن و نوشیدن، فضا رو یه کم تنگ دید و احساس خطر کرد. شات آخر رو گذاشت رو پیشخوان و سر خر رو کج کرد سمت در خروجی. شروع کرد به دویدن. سه نفر هم پشت سرش میومدن. پاتریک بدو اونا بدو. سه کوچه دورتر از بار رسید به یک کوچه بن بست. رفت ته کوچه که پاش سر خورد تو یک چاه فاضلاب.
تا گردن رفته بود تو چاه. برای لحظاتی اون سه نفر گمش کردن. تکون داد خودش رو بکشه بالا که شلوارش کامل پاره شد و کیف و موبایل و کلیداش تو فاضلاب گم شدن. زور زد خودش رو از نیم-دیواری کشید بالا روی سقف یه خونه چوبی. پاش رو گذاشت رو سقف، سقف فروریخت.
صابخونه هاج و واج از خواب پرید. بچهها گریه میکردن. پاتریک گفت شرمنده بخاطر سقف، لطفا ساکت بمونید. اونم داد میزد که از خونه من برو بیرون. همین که از در اومد بیرون، اون سه نفر گرفتنش. یه کمربند انداختن زیر بازوهاش و کشون کشون بردنش. پاتریت از دور چشمش خورد به سفارت آمریکا.
داد زد کمک! کمک!. مامورای دم در سفارت صداش رو شنیدن. اومدن جلو و اون سه نفر فرار کردن. بردنش داخل سفارت و ازش پرسیدن تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
پاتریک گفت چند ماه پیش من نیویورک کارتن خواب بودم و الان تو آنگولا گیر افتادم! گفت داستانش مفصله. از کجا بگم؟
----------------
پدر پاتریک جونیور، به اسم پاتریک سینیور، آدمی بود که سرش رو تو هر سوراخی کرده بود. زمین معامله میکرد، تو کار خرید و فروش خودرو بود، برای نمایندگی ایالت نامزد شده بود و کارهای دیگه. از میانسالی هم علاقه پیدا کرده بود به جوش زدن کنسرتها.
کارش این بود که گروهها و بندهای موسیقی رو وصل میکرد به برگزارکنندگان مراسم. مثلا با بون جووی قرارداد بسته بود یه جا کنسرت بزاره. آما آدمی بود که پول تو دستش آتیش بود. امسال میلیونر بود و سال دیگه درمونده. این اواخر خواست با مایکل جکسون قرارداد ببنده که مایکل مرد و کلی ضرر کرد.
اما از این خوشبینها بود که گله نمیکرد. میگفت زندگی همیشه یه گوشهای رخ خوبش رو نشون میده و انقدر حرص و جوش نمیزد. همسر سابقش معتاد بود و جدا شده بودن، پسرش هم از همون اوایل بیست سالگی به مواد رو آورده بود. خیلی با هم مچ بودن تا اینکه یه شب پسرش اوردوز کرد و پدر بیرونش کرد.
با اینکه پسرش رو دوست داشت اما پاتریک جونیور حرف گوش کن نبود. کمک و راهنمایی نتیجهای نداد و ناچار شد بیرونش کنه. پاتریک افتاد تو خیابونا؛ هر شب در یک خیریه غذا میخورد و در خیابونی شب رو صبح میکرد. خیلی اوضاعش بیریخت شده بود. پدرش هم همین بود و بیپول و بیکار بود.
پاتریک سینیور یک روز باخبر شد که یک پولدار آنگولایی که با دولت اونجا سر و سری داره میخواد یک کنسرت بزرگ تو پایتخت آنگولا برگزار کنه. فرصت رو غنیمت شمرد تا دوباره به پول و پلهای برسه. چند تماس اینور و اونور گرفت و قرار رو تنظیم کرد. دنبال نیکی مناژ رفت ولی رزرو شده بود.
لیل وین هم قرارداد دیگهای بسته بود. سال نو بود و اغلب خوانندهها رزرو شده بودن. تا اینکه نظرش به NAS جلب شد. ناس رپر معروف آمریکاییه و برای هنریک میگوئل، پولدار آنگولایی، هم جذاب بود. میگوئل گفت تو این بابا رو گیر بیار، من ۵۰۰ هزار دلار بهت میدم.
ناس هم گفته بود من ۳۰۰ هزار دلار میخوام برای این کنسرت. پاتریک سینیور هم این وسط خوشحال بود که حتی با وجود خرج و مخارج سفر، بازم کلی پول براش میمونه. اما یه مشکل وجود داشت. ناس میگفت تا پول رو پیش پیش ندن نمیام، میگوئل میگفت تا ناس نیاد اینجا پول نمیدم.
هنریک میگوئل آدم کت و کلفت و قد بلندیه که تو آنگولا خیلی معروفه. با دولت دستش تو یه کاسهست و خودش دوست داره به عنوان سلطان پارتی بشناسنش. کلی کازینو و کلاب تو اون کشور داره و مثل سرکرده مافیا، نبض شهر رو در دست داره. آدم پیشبینی ناپذیر و تقریبا خطرناکی هم هست.
خواندن قسمت دوم
------
@friedrish