عید سال ۸۸ ما یه ون گرفتیم و برنامه ریزی کردیم تا با خانواده خالم اینا بریم سفر نوروزی

عید سال 88 ما یه ون گرفتیم و برنامه ریزی کردیم تا با خانواده خالم اینا بریم سفر نوروزی.
کلا خانواده ما ترجیح میدن میزبان باشن تا مهمون چون به شدت تعارفی و معذب هستن .
با این حال اون سال یکی از دوستان،ما رو دعوت کرد به شهرشون!
ما هم مونده بودیم که چکار کنیم ،چون یه دل میگفت برم برم ،یه دلم نمی گفت برم برم .

سرانجام اون دلی که نمی گفت و سرکوب کردیم و ده نفری عازم شدیم.
قبل از اینکه وارد داستان بشیم لازم میدونم توضیح بدم که خانواده ما همواره علیه السلام طور ،رفتار می کردن و خلاف سنگینشون همین بود که قرار بود واسه مردم مزاحمت ایجاد کنیم .
خلاصه قرار شد دعوتشون رو به رسم ادب قبول کنیم اما توقف کوتاهی اونجا داشته باشیم و یک روزه برگردیم .


اما وقتی رسیدیم ،کلا یادمون رفت که چه قراری گذاشته بودیم. چنان احساس صاحب خونگی بهمون دست داد که سلطنت آشپزخونه و پخت و پز و گرفتیم دستمون و شدیم میزبان میزبانمون. تا جایی که از طرف پسر خانواده به بندر عباس دعوت شدیم و راهی شدیم بندر واسه عید دیدنی کسایی که نمیشناختیمشون !
قرار شد همگی یکم مهربانانه تر بنشینیم و با همون ون یه ماشینه راهی شیم .
پسر خانواده وقتی فهمید وسیله ایاب و ذهاب مهیاست از بندر پیغام داد؛ مادر حالا که دارین میایین اون تفنگ برنوی منم بیارین.
خواهرش که شنید چشمو ابرو نازک کرد واسه مامانه که جلوی مهمونای من یکم آبرودار باشین،تفنگ بدون مجوز آخه؟
به عباس بگو نمیشه!! و بیخیال تفنگ بشه. مادره الکی جلوی دخترش گفت باشه بابا نمیبریم.
کی حال داره تفنگ ببره ولی تا چشم دخترشو دور دید یهو نفس نفس زنان یه تفنگ کفن پیچ شده همقد من آورد یواشکی داد بهم و گفت:دخترم نفهمه ها اینو بذار لالوهای وسایلا به هیشکیم نگو.
ازونجایی که ما کلن خانوادگی زبونمون نمیچرخه نه بگیم منم گفتم چشم.
حالا به خیالم تو ملافه که دورش پیچیدن تفنگ بادی مادیه؛ گفتم حالا مام اونجا قوطی کنسرو نشونه میذاریم دوتا تیرم در میکنیم،خوش میگذره.
بعد شام پدر زن عباس از بندرزنگ زد به مادر پسره که اون سینی عتیقه نقره کوبه هنوز هست؟اینم گفت اره زیر زمینه.
گفت پس حالا که دارین میایین اونم ورشدار بیار اینجا من به یه تاجر اماراتی نشونش بدم به قیمت بفروشیم واست.
یکم بعد یه مجمه کفن پوش شده دیگه آورد گفت مادر جان خیر ببینی اینم یه جا فرو کن کسی نبینه.
ما هم دوباره گفتیم چشم و فرو کردیم،قرار شد فردا صبحش آفتاب نزده حرکت کنیم.
آخر شب یهو یکی در زد و یه بسته یه قاعده 700،800 گرم تو پلاستیک سیاه کفن پوش شده آورد داد به مادره اونم بسترو همونطور دست نخورده آورد داد به من که مادر جان ،ما داریم این همه آدم میریم، زشته دست خالی باشیم نه ؟
گفتم بله ،خب یه کادویی چیزی میخریم .
گفت نه ،من فکرش و کردم تو غصه کادو رو نخور.
هیچی خلاصه، یه بسته تریاک سناتوری اعلا گذاشت تو دست من،که اونجا هم مصرف خودش باشه هم بخشیشو سوغاتی بده به فکو فامیل خودش.
ما هم که تا از این چیزها ندیده بودیم ،چه میدونستیم در چنین مواقعی چه پاسخی باید داد .
طبق تربیتی که من شده بودم، احترام بزرگتر در هر شرایطی واجب بود،خاصه اینکه میزبانت هم باشه و نون و نمکش رو خورده باشی.
این شد که ما ده نفر به همراه میزبانانمون که ۳ نفر بودن ،چپیدیم تو یک ون و الهی به امید تو رفتیم سمت بندر.
هنوز ده کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که اولین پلیس راه ایست بازرسی داشت چه ایست بازرسیی،کلی آجان با سگ دو متری واستاده بودن و سگا دور تا دور ماشینارو بو میکشیدن.
آقا همونجا من تازه فهمیدم چه گوهی خوردم.
تفنگ ، عتیقه و حجم بالای تریاک!!!
حالا نگو خانمه همونقدرم شیره داره که دیگه روش نشده بده من،خودش دیگه بلد کار شده آورده چپونده تو وسایلا افسر پلیس راه به همراه یه سربازی که قلاده سگو نگه داشته بود اومدن کنار ماشین ما و گفتن همه سرنشین ها پیاده شن،ماشین باید بازرسی بشه!!!!
من از استرس همونجا شکمم مثل کتاب غرررررر صدا کرد و گفتم آقا دستشویی کجاست؟!!!
ازون طرفم داداشم که از وجود محموله ما بیخبره از دیدن سگ غول آسای پلیس هیجان زده شده و سرشو از پنجره داده بیرون از مربی سگه میپرسه آقا حرفم میزنه(انگار طوطیه)میخواسته بگه حرفم گوش میده که از هیبت سگه هول شده بود و برعکس پرسید .
منم هی میخوام با ایما و اشاره حالیش کنم انقدر بیاه بیاه نکن سگه بیاد جلو مگه کفتره آخه؟
سگم که انگار شصتش خبردار شده تو ماشین ما چی هست هی بیقراری میکنه و شروع کرده پارس کردن.
هیچی دیگه گفتم کارمون تموم شد احتمالا تو برنامه های نوروزی تلوزیون مارو شطرنجی طور نشون میده و با آهنگ در شهر اعلام میکنن: کشف و امهای باند بزرگ مواد مخدر و اشیاء قیمتی به همراه یک قبضه سلاح جنگی در قالب سفر نوروزی در پوشش مقادیر زیادی ماهی.