مورمور.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی

مورمور

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش اول)

امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیراییِ خوبی نکردند، چون در ساحل هیچ‌کس نبود جز انبوهی از آدم‌های مُرده یا تکه‌پاره‌هایی از آدم‌های مُرده، و تانک‌ها و کامیون‌های خرد شده. از چپ‌وراست گلوله می‌آمد و من این‌جور شلوغ‌پلوغی را اصلاً خوش ندارم. پریدیم توی آب، ولی آب گودتر از آن بود که نشان می‌داد، و پای من روی یک قوطیِ کنسرو لیز خورد. جوانکی که پشتِ سرم بود نصفِ بیشترِ صورتش را گلوله بُرد، و من قوطیِ کنسرو را یادگاری نگه‌داشتم. تکه‌های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد، و گمان نمی‌کنم که دیگر آن زیر چشمش آن‌قدر ببیند که راه را گم نکند.
من راهِ درست را پیش گرفتم و همین‌که رسیدم، یک لِنگِ پا صاف آمد وسطِ صورتم. خواستم یارو را فحش‌کاری کنم، اما انفجارِ مین فقط مقداری تکه‌های به‌دردنخور از او باقی گذاشته بود، لذا ندید گرفتم و رفتم.
ده متر آن‌ورتر، رسیدم به سه نفر که پشتِ یک بلوکِ سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشه‌ی دیوار که بالاتر از آن‌ها بود تیراندازی می‌کردند. عرق می‌ریختند و خیسِ آب بودند. من هم لابد مثلِ آن‌ها بودم، لذا زانو زدم و من‌هم مشغولِ تیراندازی شدم. سرکارستوان پیدایش شد، سرش میانِ دو دستش بود و از دهانش خون بیرون می‌زد. حالِ خوشی نداشت و تند روی ماسه‌ها دراز کشید، دهانش باز ماند و دست‌هایش ول شد. ماسه‌ها را حسابی کثیف کرد. فقط همین گوشه تمیز مانده بود.
از آن‌جا کشتی‌مان را که به گِل نشسته بود می‌دیدم که شکلِ مضحکی داشت. بعد که دوتا گلوله بهش خورد دیگر اصلاً شکلِ کشتی نداشت. هیچ خوشم نیامد، چون هنوز دوتا از رفیق‌هام آن تو بودند و گلوله که بهشان خورد بلند شدند و به هوا پریدند. زدم به شانه‌ی آن سه نفر که داشتند تیراندازی می‌کردند و بهشان گفتم: «بیایید برویم جلوتر». البته آن‌ها را اول فرستادم جلو و چه فکرِ خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلوله‌ی آن دوتایی که به ما شلیک می‌کردند کشته شدند. جلوی من فقط یک نفرِ دیگر مانده بود، اما بیچاره بد آورد. تا یکی از آن دوتا حرام‌زاده را زد، آن یکی دیگر دخلش را آورد. خودم را رساندم و حسابِ تیرانداز را رسیدم.
بی‌شرف‌ها پشتِ دیوار یک مسلسلِ سنگین و کلی فشنگ داشتند. لوله‌ی مسلسل را به‌طرفِ مقابل برگرداندم و مشغولِ تیراندازی شدم، اما زود دست کشیدم، چون صدایش گوشم را کَر می‌کرد و بعدش هم فشنگ توی لوله گیر کرد. این مسلسل‌ها را باید میزان کرد که گلوله‌هاشان را از این‌وری در نکنند.
آن‌جا خیالم تقریبا راحت بود. از آن بالا چشم‌اندازِ خوبی داشتم. از روی دریا دود بلند می‌شد و‌ آب می‌پرید بالا. برقِ شلیکِ رزم‌ناو‌ها هم به‌چشم می‌خورد، و گلوله‌هاشان از بالای سرمان رد می‌شد و صدایی می‌کرد که انگار دارد هوا را سوراخ می‌کُنَد.
سروان آمد. فقط یازده نفر مانده بودیم. گفت عده‌مان خیلی نیست، ولی همین که هستیم باید یک کاری بکنیم. بعد عده‌مان بیشتر شد. فعلاً دستور داد چاله بکَنیم. خیال کردم برای خوابیدن، اما نه، برای این‌که برویم آن تو و تیراندازی کنیم.
خوشبختانه اوضاع داشت رو‌به‌راه می‌شد. حالا گروه‌گروه از کشتی‌ها پیاده می‌شدند، اما بیشترشان می‌افتادند توی آب و بعد بلند می‌شدند و مثلِ دیوانه‌ها خُرناسه می‌کشیدند. بعضی‌ها هم بلند نمی‌شدند و روی آب همراه موج‌ها می‌رفتند. سروان فوری دستور داد که دنبالِ تانک پیش برویم و آشیانه‌ی مسلسل را که دوباره مشغولِ تیراندازی بود از کار بیندازیم. دنبالِ تانک راه افتادیم، ولی من پشتِ سرِ همه بودم، چون ترمزِ این‌جور ماشین‌ها هیچ اعتباری ندارد. دیگر این‌که راه رفتن پشتِ تانک راحت‌تر است، چون دیگر دست‌وپایت توی سیم‌های خاردار گیر نمی‌کند. تانک همه را می‌اندازد زیر و از روی‌شان رد می‌شود. اما از این کارش خوشم نمی‌آمد که نعش‌ها را آش‌ولاش می‌کرد، آن‌هم با چه صدایی که هیچ دوست ندارم به‌یاد بیاورم. سه دقیقه بعد، یک مین زیرِ تانک ترکید و تانک شعله کشید. از سه نفرِ توی تانک دو تا نتوانستند خودشان را بکشند بیرون. سومی هم که توانست در برود. فقط یک پایش ماند آن تو و گمان نمی‌کنم که پیش از مُردن متوجه شد که پایش کجا مانده. خلاصه دو تا از سه تا گلوله‌های تانک افتاده بود روی آشیانه‌ی مسلسل و دخلِ مسلسل‌ها و مسلسل‌چی‌ها را آورده بود.
آن‌هایی که تازه داشتند از کشتی پیاده می‌شدند با وضعِ بهتری روبه‌رو بودند، ولی همان‌وقت یک توپِ ضدِ تانک شروع کرد به تیراندازی و دستِ‌کم بیست نفر سرنگون شدند توی آب. من فوری درازکش کردم. از همان‌جا، کمی که خم می‌شدم، می‌دیدم که از کجا دارند تیراندازی می‌کنند. لاشه‌ی تانک که در حالِ سوختن بود مرا تا اندازه‌ای حفظ کرد، و من به‌دقت نشانه گرفتم و شلیک کردم.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii