خودمان هم نا-محسوس شدیم. در سفری که به سفر نمی‌رود، مخفی شدیم

خودمان هم نا-محسوس شدیم
در سفری که به سفر نمی‌رود، مخفی شدیم
دیگر نمی‌تواند اتفاقی بیافتد و نه اتفاقی بیافتد
دیگر کسی نمی‌تواند کاری برایم بکند
دیگر کسی نمی‌تواند علیه‌ام کاری بکند
سرزمین‌هایم دور از دست‌رس است
نه این‌که سرزمین‌هایم خیالی‌ست
که سرزمین‌هایم را خودم طی می‌کنم
دیگر تمام شد
جنگ‌های کوچک و بزرگ
سفرهای دور و دراز
برای چیزی،‌ دنبالِ چیزی.
دیگر رمز و رازی ندارم
مدام چهره‌ از دست داده‌ام
شکل و مادیتی ندارم.
حالا فقط یک خط‌ام
حالا می‌توانم دوست داشته باشم
نه از آن عشق‌های کهکشانی و انتزاعی
انتخاب می‌کنم که دوست بدارم:
روبرویم را
همسان و مشابه‌ام را
که «من‌»اش بیش‌تر از من نیست
چشم بسته انتخاب می‌کند که دوست‌ام بدارد
با عشق و برای عشق نجات پیدا کردیم و همزمان
عشق و من، این همه را رها کردیم.
حالا خطی انتزاعی هستیم
مثلِ تیری که از خلاء می‌گذرد.
قلمرو-زدایی‌ی مطلق.
مثل همه‌ شده‌ایم
اما
طوری مثل همه شده‌ایم که هیچ‌کس نمی‌تواند مثل همه بشود.
جهان را بر خودمان کشیده‌ایم
نه این‌که خودمان را بر جهان کشیده باشیم.

ژیل دلوز و فلیکس گوتاری | هزار فلات – سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی ۲ |


@Kajhnegaristan