«بشو آنچه هستی!» در منظره‌ی ابدیت!.. این اسپینوزا بود که با قاطعیت، هرگونه آزادی اراده را نفی کرد

«بشو آنچه هستی!» در منظره‌ی ابدیت !

این جمله‌‌ی نیچه را با ارجاع به #اسپینوزا تفسیر می کنیم.

👈 اسپینوزا می گوید: «اراده را فقط می‌توان علتِ موجب نامید نه علتِ آزاد.» [ #اخلاق‌ ؛ بخش اول ؛ قضیه‌32]

این اسپینوزا بود که با قاطعیت، هرگونه آزادی اراده را نفی کرد. اما آیا او به جبر اعتقاد داشت؟ از منظری بله و از منظرِ دیگری خیر. جبرِ اسپینوزایی، کمی متفاوت است از جبرِ عادی که از آن در فلسفه سخن رانده می‌شود. اسپینوزا به جوهرِ جهان اعتقاد داشت، اما مانند کانت به نمود و بود معتقد نبود. کانت می گفت هرچه ما می بینیم، نمودی (ظاهری) از دنیایِ واقعی (شیء فی نفسه) است. در واقع ما نمی توانیم هرگز به حقیقتِ جهان دست پیدا کنیم و باطن جهان را نخواهیم دید. کانت با این دیدگاه، جهان را به یک نقابی شبیه ساخت که بر جهان حقیقی زده شده است. اسپینوزا اما،‌ هرگز به این تفاسیر معرفت شناختی نپرداخت. او جهان را همانطور که می دید،‌ واقعی می دانست. اما آیا دیدگاه اسپینوزا، به همین سادگی است، و به یک دیدِ تجربیِ صرف تقلیل می یابد؟ خیر. مبحثِ جوهرِ اسپینوزا، مبحثی است که در عین سادگی، بسیار پیچیده است. او جانِ جهان را جوهر می دانست، و در عین حال قائل نبود که جهانی که می بینیم، ظاهرِ جهان حقیقی است. او می گفت بستگی دارد که با چه دیدی به آن بنگریم: اگر جهان را از دیدِ جوهریت بنگریم، همه چیز آشکارا باطن و حقیقتِ جهان است،‌ اما اگر از دیدِ غیر جوهری بنگریم، جز احوالات متناقض چیزی در نمی یابیم.

نگاهِ جوهری (یا منظرِ ابدیت) اسپینوزا، دستمایه‌ی #سورن_کی‌یرکگار (فیلسوف دانمارکی، که وی را به همراه نیچه پدر اگزیستانسیالیسم می دانند) نیز شد. کی‌یرکگار بنیادِ قضیه‌ی "شهسوارِ ایمانِ" خویش را بر اساس همین نگاه قرار داد. اما ارتباط همه‌ی اینها با حرف نیچه چیست؟ در دیدگاه اسپینوزایی، جهان و هرچه در آن است (از جمله انسان) حالاتِ جوهرِ راستین است، و به ضرورت از جوهر ناشی می‌شود. یعنی از دیدِ ابدیت، هیچ اتفاقی در عالم نیست مگر آن که‌ "باید اتفاق می‌افتاد". اما این جبرگرایی، در مقابل جبرگرایی ماتریالیستی قرار می گیرد که همه چیز را به علت و معلول عادی نسبت می دهد. اسپینوزا در عین حال که علت و معلول را در حالات امری قطعی و یقینی می داند، در عین حال تمام علت های بینهایت را ناشی از جوهری واحد و راستین می داند، که حاکم بر تمامی این علت هاست.


بدین ترتیب، برای مثال، هرچه انسان می کند، همانی است که "باید می‌کرد". اگر انسان تصمیم بگیرد دانشمند شود،‌ درست است که خودش تصمیم گرفته، اما تصمیمش منوط به دلایلی بوده است که در نهایت بر می گردد به ضرورت جوهری. از طرفی اگر تصمیم بگیرد دزد شود، نیز به همین منوال. انسان از دید حالاتِ‌ جوهر،‌ انتخاب می کند، و از دیدِ جوهری (از دید ابدیت) همانی می شود که هست. حال گفتار نیچه مبنی بر اینکه «بشو آنچه هستی» روشن‌تر می شود. نیچه با این گزین گویه، نمی‌خواهد ما را به انجامِ عملی دعوت کند. «بشو آنچه هستی» گزاره‌ای امری نیست. این گزاره ما را امر نمی‌کند که کاری بکنیم، بلکه برعکس، ما را از بارِ مسئولیتِ تکالیفِ واهی نجات می‌بخشد. بنیانِ این گزاره مبتنی بر فلسفه‌ی اسپینوزاست، چراکه انسان را دعوت می‌کند ضرورتِ خود را دریابد، بی‌گناهیِ خویش را تایید کند، وجدانِ معذبِ خود را به کناری نهد، خویشتنِ خویش را با همه‌ی انتخاب‌هایی که در گذشته کرده، و در آینده خواهد کرد در آغوش کشد و بپذیرد. «بشو آنچه هستی» از دید ابدیت می‌نگرد: هرآنچه هستی، به ضرورتِ جوهرینی هستی، که طبیعت بر تو مستولی داشته است، نه آنکه تو هیچکاره بوده‌ای، بلکه درست به خاطرِ اینکه «خودت همه‌ی انتخاب‌هایت را به سرانجام رسانده‌ای» شایسته‌ی آن هستی که همین باشی!

نیچه در #غروب_بت_‌ها (بخش یکم، قطعه10) می‌گوید: «از کرده‌هایِ خویش هیچ هراسان مباش و بی‌سرپرست‌شان مگذار! - پشیمانی کارِ پسندیده‌ای نیست». چرا پشیمانی کارِ پسندیده‌ای نیست؟ زیرا آدمی را از حالتِ اصیلِ خویش که دیدِ ابدیِ اسپینوزایی است دور می‌کند: وقتی انسان پشیمان می‌شود، وقتی ابراز ندامت و توبه می‌کند، همزمان تایید می‌کند که خویشتنِ خویش را دوست نمی‌دارد، و خودش مسئولِ انتخاب‌هایش است. او گمان می‌کند با «پشیمان‌ شدن» می‌تواند گذشته‌اش را نجات بخشد، درحالی که از منظر نیچه، نجاتِ گذشته در پذیرش، و آری‌گویی، به تمامیِ گذشته‌ به طورِ یکجاست. تمامیِ گذشته، به زیباییِ هرچه تمام‌تر، ضرورتی ابدی بوده است. این دیدگاه هرگز جایی برای ناراحتی و پشیمانی از گذشته باقی نمی‌گذارد و آدمی هرآنچه که «هست» را آری می‌گوید.

✍ م. رضائیان

@Kajhnegaristan