این وضعیت گفتار غالب از زمان ظهور ناسیونالیسم در ایران بوده و از سوی دولت و نمایندگان آن تا «روشنفکران، پژوهشگران، نظریه پردازان و

این وضعیت گفتار غالب از زمان ظهور ناسیونالیسم در ایران بوده و از سوی دولت و نمایندگان آن تا "روشنفکران، پژوهشگران، نظریه پردازان و کارشناسان مسائل سیاسی" خواسته و ناخواسته تقویت شده است.
شکوفایی و پیشرفت همزمان گفتار غالب و حاکم در حدود یک قرن گذشته و پس از شکل‌گیری دولت ـ ملت ایران نزد حاشیه‌نشینان و ستم‌دیده‌گانِ در اقلیت با نوعی مقاومت مواجه شده است. این مقاومت پیش از هر چیز در دل زبان صورت گرفته؛ زبانی که "رسمیتی" ندارد، کلام دولت نیست و "شهروندان آن را نمی‌فهمند"، چون به قول فلان "استاد روزنامه‌نگاری"، زبان، زبانِ "یاجوج و ماجوج" است. این زبان و حاملان آن در هیچ دولت/ ملتی بازنمایی نمی‌شوند. "زبان‌های غیر رسمی" که پیش از هر چیز در دل نوشتار بقا می‌یابند، محصولِ "آگاهی از حق" هستند و ریشه در قلمرویی دارند که دولت و گفتارهای شبه دولتی نمی‌تواند آن را به تصرف خود درآورد.
اما گونه‌ای مقاومت دیگر هست که در درون "زبان رسمی" و دولتی تدوام می‌یاید و به بیانی دلوزی با حضور بیگانه‌وار در آن "ایجاد لکنت" می‌کند، در اندرونش شکاف می‌اندازد تا نوعی آفرینش آوایی، لغوی و نحوی را خلق کند. سوژه‌های این مقاومت آنطور که دلوز بسط می‌دهد دست به نوعی اقلیت‌سازی زبانی در درون زبان اکثریت (رسمی) می‌زنند، زبان را به انشعاب و تغییر در هر یک از الفاظ آن وا می‌دارند تا سویه‌های پنهانش آشکار شود. دلوز توضیح می‌دهد که "نویسنده بزرگ همیشه بیگانه‌ای در آن زبانیست که خود را بیان می‌کند حتی اگر این زبان زبان مادری او باشد. او زبانِ دیگری را با زبانِ خویش مخلوط نمی‌کند، بلِ زبانِ بیگانه‌ای را درونِ زبانِ خویش می‌تراشد که از پیش موجود نیست. او خود زبان را به جیغ‌زدن، لکنت‌زدن، تته‌پِته‌کردن، یا زمزمه‌کردن وا می‌دارد."
مثال حضور بیگانه‌وار، اعتراضی و اقلیت‌گونه در زبان ماژور نزد دلوز، کافکای چکی درون زبان آلمانی و بکت ایرلندی در زبان فرانسوی است. اما این حضور به نوعی در زبان رسمی فارسی نیز اتفاق افتاده، حضوری "نفرت انگیز" که بر تابیده نمی‌شود. فلان نویسنده حاملِ "زبان نیمه ممنوعه" ترکی که در دهه چهل نقش مهمی در به "اوج رسانی" زبان فارسی داشت،‌ بعدها از سوی شاگردانش ـ که حالا "نویسنده‌هایی بزرگ" شده‌اند ـ به علت مواضع هویت‌گرایانه‌، به "آن پیرمرد خرفت و مرتیکه وطن فروش"ی تشبیه می‌شود که باید "با لگد به دهانش زد".
به موازات گفتار رسمی اما دیگرانی هستند که ایده‌ها را بدون میانجی وطنی و نسبتش با منافع گروهی واکاوی می‌کنند. همانطور که جنبش سبز به مثابه یک جنبش سیاسی/ مردمی می‌تواند موضوع تامل و نقد شود، اعدام فرزاد کمانگر و مرگ فواد مصطفی‌سلطانی هم می‌تواند موضوع یک قرائت فلسفی، سیاسی و اجتماعی قرار بگیرد.
نوشته منصور تیفوری در مورد فرزاد کمانگر یکی از این نمونه‌هاست. همانطور که خود او نوشته "باز تلاشی است برای عدم مواجههٔ مستقیم با چهره‌ای که اساس این نوشته است، کسی که برای این نوشته مثالی از خیل وفادارن به سوژه گی و سیاسی‌کردن نگفتن است، چهره‌ای در سنت آنهایی که تنها یک زندگی دارند و نزد آن‌ها سیاست در هر لحظه و هر آن است، و نه وابسته به دوری و نزدیکی به سازمان یا قدرتی خاص، بلکه سیاست برایشان بساشکل و همیشگی است. این نوشته می‌تواند باز هم ادامه پیدا کند، اما هیچگاه به ترسیم کامل این چهره و این لحظه نایل نشود. این چهره برای این نوشته فرزاد کمانگر است."
لینک به مطلب منصور تیفوری در اولین شماره "فلاخن" در این فایل پی دی اف: http://bit.ly/1hImCeN
پی‌نوشت:
- ایده‌های سطور بالا را از کتاب "یک زندگی" ژیل دلوز، ترجمه ایمان گنجی و پیمان غلامی وام گرفته‌ام که اخیرا در ایران از سوی انتشارات "زاواش" منتشر شده است.

@Kajhnegaristan