این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید. https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYscX8s9o8ft-FA ارتباط با ادمین @Rezamajd1
این کتاب که چند سال پیش منتشر شد در واقع حاصل ١٥ سال گردآوری آمار و دادهها در ارتباط با مسئله نابرابری درآمدی است و به خوبی نشان
این کتاب که چند سال پیش منتشر شد در واقع حاصل ١٥ سال گردآوری آمار و دادهها در ارتباط با مسئله نابرابری درآمدی است و به خوبی نشان میدهد که این نابرابری ذاتی نظام سرمایهداری است و از طریق چه مکانیسمهایی درآمد از اقشار پایینی به قشر ممتاز چنددرصدی بالای جامعه جابهجا میشود. به لحاظ تجربی و جمعآوری دادهها کتاب خیلی جذابیت دارد و سر وصدای زیادی هم به پا کرد و از سوی بسیاری از اقتصاددانان بورژوا لیبرال هم ستایش شد. درعینحال کتاب بههیچوجه نه ربطی به «سرمایه» مارکس دارد و نه حتی به نقد اقتصاد سیاسی. اما نکته اصلی که پیکتی و همکارانش و کل علم اقتصاد پس از انتشار این کتاب با آن روبهرو شدند این بود که پیشنهادهایی که در کتاب برای اصلاح نظام و تعدیل نابرابری پیشنهاد شده بود در چارچوب خود سرمایهداری هیچکدام به جایی نرسید و اصلا جدی نگرفته نشد و کوچکترین قدمی برای اجرائیکردن آنها برداشته نشد. در واقع معلوم شد حتی برای تحقق سطحیترین اصلاحات که به هیچوجه قرار نیست ساختار نظام را به هم بزند ما نیاز به یک چالش سیاسی اساسی داریم که نیروی سازمانیافته مردم را در برابر سرمایه جهانی و دولتها
قرار دهد.
در این وضعیت برای تحقق امور ممکن باید خواستار تحقق امر ناممکن شد و اگرچه این وضعیت تناقضآمیز احتمالا برای علوم اجتماعی بورژوایی تا حد زیادی جدید و بیسابقه است اما فیالواقع مارکسیسم و سایر صور سیاست رادیکال سالها و دهههاست که با این وضعیت آشنایند.
در هر شرایطی حتی برای خواست امور ممکن هم باید بر امر ناممکن تأکید کرد. نمونههای آن را در مه ٦٨ فرانسه هم شاهد بودیم. تأکید من بر خود امر ناممکن است نه انقلاب به معنای صرفا قرن نوزدهمی و بیستمی آن و الگوهایی که از انقلابهای روسیه و چین و جاهای دیگر برداشته میشود، بلکه منظور دقیقا تأکید بر ناممکنی است.
انقلاب صرفا بهعنوان مثال امر ناممکن، ناممکن به نظر نمیرسد بلکه بهواقع ناممکن است. علوم اجتماعی تا حدی به جهت نگاه تجربی و پوزیتیویستی، یا حتی در سطحی بنیادیتر به واسطه همان وابستگی به عقلانیت معطوف به امور واقع و معین و دادهشده، همواره در تقابل بین امر کلی و امر جزئی به ناچار طرف امر جزئی را میگیرند. در تقابل بین وضعیت و گسست در وضعیت، وضعیت و رخداد، یا وضعیت و امر ناممکن همیشه به سراغ آن چیزی میروند که از قبل با آن آشنایند یعنی خود وضعیت و به عوض اینکه ناممکنی را در ورای حتی مفهوم انقلاب بهعنوان خود امر ناممکن و امر استثنایی درک کنند برمیگردند به قاعده.
برای اینکه فقط آن قاعده و موضوع معین جلوی رویشان است و هیچوقت نمیخواهند با امر ناممکن درگیر شوند. در نتیجه به این حکم کلی میرسند که «هیچچیزی رخ نداده مگر افتوخیزی در خود آن وضعیت دادهشده از قبل موجود».
بنابراین، از این دید جزئینگر هر نوع امر ناممکن، هر نوع امر استثنا، گسست یا انقلاب کلیت خود را از دست میدهد و فروکاسته میشود به یک امر توضیحدادنی با تبیینهای اقتصادی و سیاسی و ژئوپلیتیکی و غیره. چیزهایی که به هیچوجه نمیتوانند امر ناممکن را توضیح دهند. تمام تلاش علوم اجتماعی این است که دلیل آن گسست را به نحوی به یکی از این تبیینها برگرداند و به خیال خود آن را در منظر استدلالی و گفتاری خود توضیح دهد. در اینجا، به نظر من، تردیدی نیست که نقد لوکاچ از تفکر بورژوایی علوم اجتماعی مدرن کاملا درست است، بهویژه در ارتباط با مسئله کلیت و کلیگرایی و ناتوانی علوم اجتماعی مدرن از نگاه کلی. البته بگذریم از پیامدهای سیاسی و جوانب فرعی بحث لوکاچ در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» که خطا بودنشان به لحاظ تاریخی کاملا آشکار شده، بهویژه درخصوص یکیکردن مفهوم پرولتاریا با واقعیت طبقه کارگر صنعتی. به یک معنا میتوان گفت لوکاچ این توانایی وجودی یا ذاتی نگاه به کلیت را به یک طبقه نسبت میدهد ولی ما در عمل میبینیم این طبقه به صورت ذاتی و انتولوژیک این توانایی را در خود ندارد.
ادامه دارد...
@Kajhnegaristan