این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید. https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYscX8s9o8ft-FA ارتباط با ادمین @Rezamajd1
به همین دلیل که هر انقلابی باید توسط نوشتار ناب، یعنی مادیت نوشتار، نوشتار در سطح بی مفهوم زبان، نمایندگی شود، باید تفسیری را که ف
به همین دلیل که هر انقلابی باید توسط نوشتار ناب ،یعنی مادیت نوشتار، نوشتار در سطح بی مفهوم زبان، نمایندگی شود، باید تفسیری را که فروید از «زخمهای سهگانهبر خودشیفتگی بشر» ارائه میدهد، تغییر داد. زخم اول، زخم سرنمون، یعنی زخمی را که دو زخم دیگر صرفاً بیانها یا مدالیتههای دیگر آن هستند، نه به کپرنیک، بلکه به کپلر نسبت داد: کار کپرنیک انقلابی در کیهانشناختی ایجاد نکرد، چرا که واقعاً هم انقلاب نبود: این که زمین دور خورشید میچرخد نه خورشید دور زمین، تنها تغییر مرکز بود؛ به همین دلیل هم کتاب کپرنیک به پاپ زمانه تقدیم شده بود. حتی خود کپرنیک هم در گفتار روزمرهاش همچنان از چرخش خورشید به دور زمین دفاع میکرد و تغییر مرکزیت کائنات از زمین به خورشید تغییری در هیئت بطلمیوسی ایجاد نمیکرد، چنان که بنا به فیزیک نسبیت، تز کپرنیک تنها تغییر نقطهی مرجع در نظریهی بطلمیوس است و نه بیشتر. انقلاب در «همچنان میچرخد» است، چنان که چه از ریشهی لاتین و چه از ریشهی عربی این واژه برمیآید. کپلر بود که این زخم را وارد کرد، آن هم با این تکه از مادیت:
این نوشتار (ecrit)، در این چیزی که در این پنج حرف ناقابل چکیده شده است و میتوان بر کف دست هر کسی نوشت، و همچنین عددی که به آن اضافه میشود، آنچه را از روی بطالت به کپرنیکوس نسبت میدهد، برمیسازد. این همان چیزی است که ما را از عملکرد خیالی ــ با این حال مبتنی بر امر واقعی ــ متعلق به انقلاب جدا میسازد.
آنچه در تفصیل گفتار جدیدی تولید شده است، گفتاری که در مقام گفتار روانکاوی رخ مینماید، آن است که این گفتار عملکرد دال را نقطهی شروع خود میگیرد، چرا که آنچه دال از رهگذر اثر یا معلول معنی ایجاد میکند، بسی دور از آن چیزی است که بر اساس تجربهی زیستهی خود این واقعیت به شمار میآید. (سمینار بیستم، 43).
بدین منوال، تعریف امر واقعی را میتوان از متون بنیادین ساختارگرایی، مثلاً درآمدی بر مردمشناسی ساختاری لویاستروس، استخراج کرد. لوی استروس در قرائت اسطورهی اودیپ، یکی از کارکردهای اصلی «اسطوره» را نه حل، که فیصله دادنِ تعارضی حلناشدنی از طریق جانشین کردنش با تعارضی دیگر میدانست که این زنجیرهی منطقاً بیپایان با مداخلهی قانون (و دقیقتر: قانون منع زنای با محارم) پایان میگیرد. از منظر لویاستروس، این تعارض بنیادین، تعارض میان «طبیعت» و «فرهنگ» است. این تعارض همان امر واقعی است؛ البته به شرطی که پیشاپیش انسان در برقراری این تعارض وارد شده باشد، چرا که در این صورت، طبیعت نه مادیت طبیعت که تصویر آن خواهد بود. اما اگر قرار باشد اسطوره آن چیزی باشد که صفحهی واسط یا منحلکنندهی تعارض (یا به عبارتی، مفصلِ رابطهمندی بین طبیعت به مثابه امر واقعی و فرهنگ در مقام نظام نمادین) باشد، آنگاه باید آن را به مثابه امری در نظام خیالی مستقر ساخت که در این صورت، با ساختاری معمول (ordinary) یا رواننژند سروکار داریم که البته با کارکرد اسطوره هم میخواند، چرا که اسطوره به امر خیالیِ واقعی یا همان دروغ بنیادینی بدل میشود که اساس یا پشتیبان نظام نمادین است و در نهایت، اولویت یا تعیینکنندگی به طبیعت در مقام امر واقعی محول میشود، چنان که به این اعتبار میتوان از طبیعتِ فرهنگ سخن گفت که طبیعت نه تصویر یا کلیتِ بیتناقض عالمِ منهای انسان که «یک» یا «احد» بیمعنایی خواهد بود که در برابر نمادینهشدن مقاومت میورزد. از طرف دیگر، لویاستروس به این دلیل میتواند ساختار کلی اساطیر را «بنویسد» که اسطوره اثر نظام خیالی بر امر واقعی است و چون تقسیمناپذیر و نابودناشدنی است، همیشه به مکانی واحد بازمیگردد. از این منظر، اسطوره همان فانتزی بنیادین نظام نمادین خواهد بود و اسطورهی اصلی همان اسطورهی «قتل پدر نخستین» خواهد بود که اسطورهی برقراری قانون و همچنین اسطورهی کیف (jouissance) است و دیگر اساطیر، چه اسطورهی اودیپ باشد و چه اسطورهی تزه و چه اسطورهی ضحاک، همگی واریاسیونی از اسطورهی پدرکشیاند.
@Kajhnegaristan