این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید. https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYscX8s9o8ft-FA ارتباط با ادمین @Rezamajd1
به همینترتیب، میتوان گفت برخورد دوم کانت نیز از دل نوعی محافظهکاری و سنتگرایی ارتجاعی بیرون میزند
به همینترتیب، میتوان گفت برخورد دوم کانت نیز از دل نوعی محافظهکاری و سنتگرایی ارتجاعی بیرون میزند. اما بهتر است این دو نظر و پارادوکس بین آنها را به شکلی دیالکتیکی و ازمنظر پدیدارشناسی ادراک بفهمیم. همه ما با این تجربه آشناییم که در رویت یک منظره یا تابلو هرچه فاصله میگیریم و دور میشویم میتوانیم کلیت آن را ببینیم و خطوط کلی آن را بهعنوان یک پدیده کلی درک کنیم و هرچه نزدیکتر شویم، از یک جایی به بعد، تابلو به یک سری لکه رنگی تبدیل میشود که هیچ معنا و مفهومی ندارد و ذهن نمیتواند این دادههای حسی را به یک کل تبدیل کند. بنابراین، در خود پدیدارشناسی ادراک نوعی دیالکتیک دوری و نزدیکی هست که میتوان آن را کاملا به وضعیت تفکر سیاسی بسط داد و گفت که به یک نوع تفکر احتیاج داریم که براساس وضعیت موجود بتواند بر جزئینگری ذاتی درون خود غلبه کند و با فاصلهگیری بتواند دیدگاهی کلی داشته باشد. معناکردن اینها مهم است و صرف گفتن فاصله امری را حل نمیکند. ولی فاصلهگیری یعنی چه و از چه چیزی باید فاصله گرفت؟ در شرایط امروز جهان، یک سیاست رادیکال مشخصا باید از دولت، بازنمایی جهان توسط دولت، و از کل آن بازنمایی که سرمایه جهانی از خودش ارائه میکند فاصله بگیرد. سیاست فقط از طریق جداکردن و کسرکردن خود از وضعیت میتواند کل وضعیت را ببیند. علوم اجتماعی دقیقا به دلیل نهادینه شدن، به جهت امتیازات مالی و به خاطر نقش کارکردی که در تجدید تولید جامعه بوروکراتیک سلطه سرمایهدارانه ایفا میکنند به هیچ وجه قادر به دیدن کلیت و فاصلهگذاری نیستند.
نکته اساسی این است که بدانیم چه حدی از فاصله و چه نوعی از فاصله باید ایجاد کرد و فلسفه و علوم اجتماعی انتقادی بتوانند از طریق غلبه بر نسبیگرایی و آنچه میتوان «پاگانیسم معاصر» نامید (که پستمدرنیسم بهترین تجلی آن است)، یک حرکت واقعی به سوی حقیقت و کلیگرایی جهانشول ایجاد کنند. نفس این حرکت و درگیری با کل حتی در شکلهای دستپایینی مثل پیکتی خواهناخواه ما را با خواست امر ناممکن رودررو میکنند. اما شاید مسئله اصلی نوآوری و ابداع فکری و تولید حقیقتی جدید در شرایط جدید است. برخلاف کلیتهایی مثل عدالت یا امر خیر، ما «امر ناممکن خاص» داریم. درست است که امر ناممکن همواره از وضعیت فاصله میگیرد و نوعی ناممکنی در دل وضعیت است اما ناممکنی در دل «این» وضعیت است نه یک ناممکنی همگانی و همهجایی. بنابراین باید بتوان در عین حرکت به سوی امر کلی و استثنایی و تأکید بر امر ناممکن، ناممکنی خاص در این شرایط خاص را دید.
به همین دلیل تأکید من بر امر ناممکن است نه بر انقلاب به معنای قرن نوزدهمی و بیستمی آن. ناممکنی امروز میتواند به شکلهای دیگری از طریق تفکر به چنگ آورده شود. اینکه چگونه تفکر حرکت امر کلی، گسست و بحران درون وضعیت را از آنِ خود میکند، یک گفتار عقلانی سیاسی میسازد و سپس آن گفتار را تبدیل میکند به یک نیروی مادی در قالب یک سازمان؛ همه این موارد به هیچوجه ضرورتی ندارد که از الگوهای قدیمی پیروی کند. مسئله اتفاقا این است که تفکر آنقدر شجاع و خلاق باشد که بتواند در شرایط جدید ما امر ناممکن را از نو ببیند. این چالش اصلی روبهروی علوم اجتماعی در روزگار ماست و اگر به این چالش پاسخ ندهند دیگر نه حتی آن دزد شبرو که به خانه فلسفه میزند، بلکه باید برای خود سمساری عتیقههای بیمشتری را علم کنند.
@Kajhnegaristan