✅ پیشگوی ۶ ماهه. مریم آقایی | بی قانون

✅ پيشگوی ۶ ماهه
مريم آقايی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

من و مامان هنوز در آپارتمان را كامل نبسته بوديم كه بابا پريد جلوي ما و دست‌هايش را كوبيد به هم و گفت: «اومدين؟» مامان بي‌حوصله از گرما من را انداخت توي بغل بابا و گفت: «نه بابا! معلوم نيست؟ داريم ميريم تازه». بابا متفكرانه پرسيد: «كجا؟» مامان گفت: «اگه ميدونستم انقدر باهوشي زنت نمي‌شدم. داري حيف ميشي تو اين زندگي». بابا با سر تاييد كرد و دنبال مامان راه افتاد. جلوي در اتاق خواب مامان برگشت رو به بابا و گفت: «چيزي ميخواي؟» بابا گفت: «اوم، بيرون چه خبر بود؟ فضا؟ هوا؟ مردم؟» مامان در اتاق را روي بابا بست و گفت: «واقعا پوستر «با هم قهرمانيم»رو عوض كرده بودن البته مثل قبلي خوشحال نبود. سنگين و رنگين وايساده بودن كنار هم زن و مرد. ولي مسعود رو حذف كرده بودن به جاش اون پسره كه گوشاش رو از كلاه انداخته بود بيرون گذاشته بودن». بابا زيرلب غري زد و گفت: «همچين ميگه مسعود انگار پسرخالشه!» مامان گفت: «چيزي گفتي؟ نشنيدم. بلندتر بگو». بابا اين بار بلند گفت: «ميگم حتما يه خيريتي توش بوده، حرص نخور!». مامان در حالي كه جوراب گلوله شده بابا را از پشت آينه بيرون مي‌كشيد گفت: «آهان، فكر كردم زياده‌گويي اضافه كردي». و بعد در حالي كه هر دو قاه قاه به زياده‌گويي اضافه مي‌خنديدند گلوله جوراب را به سمت بابا پرتاب كرد و گفت: «اين بوگندو پشت آينه چي كار ميكنه آخه؟» بابا هم براي اينكه جوراب‌هاي عطرآگينش توي دهان نيمه بازش نرود من را سپر كرد تا گلوله صاف بخورد وسط صورتم و صدايم را درآورد. اگر زبانم قفل نشده بود، چندتا ضخيم بار بابا مي‌كردم تا از يك طفل 6 ماهه به عنوان سپر استفاده نكند ولي الان چاره‌اي جز گريه نبود.
بالاخره عمليات تعويض لباس مامان تمام شد و من را از بابا تحويل گرفت. بابا بلافاصله سمت آشپزخانه رفت و با دو ظرف، يكي پر از بستني شكلاتي و يكي هم پر از شيركاكائو، برگشت. ظرف‌ها را روي زمين گذاشت با دوتا علامت كه نمي‌فهميدم چه هستند. من را از مامان گرفت و از سمت دلم روي پاركت‌هاي خنك گذاشت. بايد يكي از دو ظرف را انتخاب مي‌كردم و قطعا انتخاب سختي بود. مامان عصبي گفت: «مگه گربه‌اس؟ چرا اين‌طوري مي‌كني؟» بابا گفت: «دخترمون هيچي كم از گربه نداره. قربونش بشم». تصميمم را گرفتم و خودم را به سمت ظرف بستني كشاندم. بابا با خوشحالي بالا پريد و گفت: «ما برنده‌ايم».
نيم ساعت مانده به بازي ايران-مراكش، خانه پر شده بود از پوست تخمه‌هايي كه مامان و بابا پرت مي‌كردند توي هوا و بازي كه شروع شد ديگر چيزي براي خوردن نبود جز همان يك كاسه بستني كه آب شده بود. اما بابا به همان هم رحم نكرد. كاسه را برداشت و هورت كشيد و من به چشم خودم ديدم كه جانم را هورت مي‌كشد. نيمه اول بازي آن‌قدر بابا چشم غره رفت و برايم سر تكان داد و گفت: «از گربه هم كمتري حيف شير!» كه شروع كردم به گريه كردن. اي لعنت به دهاني كه بي‌موقع بسته شود وگرنه مي‌دانستم چطور حالش را بگيرم. داشتم نقشه مي‌كشيدم تا چطور از خجالت اين حرف‌هاي بابا در بيايم كه يكهو صداي جيغ مامان و بابا و عادل و همسايه و خلاصه همه درآمد. بازي كه تمام شد، مامان و بابا به جاي كي‌روش من را پرت مي‌كردند هوا و مي‌گرفتند و ذوق مي‌كردند و من با نگراني از اينكه در يكي از پرتاب‌ها يادشان برود من را بگيرند طبق معمول گريه مي‌كردم. شادي‌شان هم آدميزادانه نيست. اه!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon