داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ از این جهت: قسمت اول. مهرداد صدقی | بی قانون
✅ از این جهت: قسمت اول
مهرداد صدقی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
در صبح یکی از روزهای آخر ترم که فقط برای مراقبانِ امتحان روز زیبایی است، مهران غَلتی زد و در یک حالت خودآزارانه، بدون اینکه چشمانِ خود را باز کند تا مبادا از خوابِ ترسناکی که راجع به امتحان میدید، بیدار شود، با چشمانی تمام بسته، جملهای به ابهامِ خودِ فیلم چشمانِ تمام بسته به هماتاقیهایش میثم و مراد گفت:
- بچهها من خیلی خوابم میاد. پنج دقیقه دیگه بیدارم کنین.
-این پنج دقیقه کجا رو میگیره؟
مهران فقط به گفتن «اونجا رو» بسنده کرد و برای اینکه باقیمانده پنج دقیقه را هدر ندهد، دوباره خوابید. صدای بوق سرویس دانشگاه، مثل شیپور صور اسرافیل هر خفتهای را بیدار میکرد اما مهران دیگر ترم یکی نبود که از این بوقها بترسد. مراد که کل جزوه را در برگههای تقلب دوباره در ابعاد نانو بازنویسی کرده بود و در میکروجیبهای شلوار و زیرشلوارش میگذاشت، گفت: لامصّب نوشتن و جا دادن تقلب از خودِ درس خوندن سختتره. جا کم آوردم توی لباس زیرمم گذاشتم.
-دیوونه اونجا چطوری میخوای تقلبو در بیاری؟
مراد میخواست تقلب درآوردنش را نشان دهد اما گفت: اوه اوه راست میگی. الان اینجا روم نمیشه اونجا که دیگر بماند.
مراد و میثم زدند زیر خنده اما مهران بیدار نشد. در تمام پنج دقیقهای که او داشت خوابِ خوابماندن و جا ماندن از امتحان را میدید، مراد، مدام ترکیبهای مختلفِ لباسهایش را با یکدیگر امتحان میکرد تا ببیند در کدام حالت، امکانِ اینکه دیگران به او توجه کند، از صفر درصد بیشتر خواهد شد. در آخرین لحظه هم خودش را توی آینه نگاه کرد و از میثم پرسید: میثم به نظرت این بهم میاد؟
میثم گفت: اومدنش که طبق معمول نمیاد ولی خیلی جلب توجه میکنی.
مراد لبخند شرمگینانهای زد و گفت: خب واسه همین پوشیدمش.
میثم بدون اینکه لبخند بزند گفت: دیوونه واقعا میخوای جلوی مراقب جلب توجه کنی؟
مراد گفت: از اون جهت که نه، ولی بعد امتحان...
میثم دوباره با قیافهای جدی به مراد گفت: نگو که باز قراره از یکی خواستگاری کنی.
چند صدم ثانیه تعللِ مراد باعث شد میثم بفهمد که موضوع از چه قرار است. مراد در حالی که به میثم اشاره کرد، صدایش را پایین بیاورد تا مبادا مهران صدای آنها را بشنود، گفت: موضوع بین خودمون باشه قول میدی؟
-آره
-قولِ قول؟
-باشه.... طرف مایه داره؟ خونوادهدار و با اصالته؟
-آره. خودمم از اونایی که یک شبه پولدار شدن و اصالت ندارن خوشم نمیاد.
-حالا کی هست؟
-راستش هنوز معلوم نیست.
-مرد حسابی یعنی چی که هنوز معلوم نیست؟
-جریان داره. بهش قول دادم به کسی نگم.
-مگه نمیگی هنوز معلوم نیست کیه، پس چطوری بهش قول دادی؟
-خب پیش خودم بهش قول دادم. یعنی با خودم گفتم اگه این ترم امتحانهای لعنتی رو با موفقیت بدم و کسی رو ببینم که هم مایهداره و هم خانوادهدار، اگه ازم خوشش اومد، قول میدم بدون اینکه به کسی بگم، مثل خارجیا فورا همونجا ازش خواستگاری کنم.
-حالت خوبه یا فقط فکر میکنی که حالت خوبه؟
مراد که از تمسخر میثم ناراحت شده بود، رفت طرف آینه. دوباره خودش را نگاه کرد و عاقبت به این نتیجه رسید فقط یکی از پیراهنها با شلوارِ جیبمخفیدارِ او سِت خواهند بود اما پیراهنِ مورد نظر، مال مهران بود. برای همین، طوری آن را بدون سر و صدا پوشید تا مبادا مهران بیدار شود و با صدایی آهسته، طوری که حتی خودش هم نشنود، گفت: «مهران! تو آسوده بخواب که ما پیراهنت را برداشتیم. اینم برای اینکه نگی بهت نگفتم».
مهران از خواب بیدار شد و با نگرانی نگاهی به ساعت خودش انداخت. حس میکرد از موقعی که میثم و مراد رفتهاند حداقل یک ساعت میگذرد اما کلا هشت دقیقه خوابیده بود. از جای خودش بلند شد. یک لحظه نگاه به اوضاع اتاق کافی بود که بفهمد طبق معمول، مراد پیراهنش را پوشیده و طبق معمول ممکن است باز هم خواستگاری کند و باز هم طبق معمول با پاسخ قاطعانه «نه» مواجه شود و باز هم مراد با دلی شکسته با او درد دل خواهد کرد و باز هم وقت مناسبی است که به بهانه دادن مشاورههای مرادشناسی، یک شامِ توام با بیگاری از او بگیرد. با این حال تصمیم گرفت به خاطر اینکه مراد پیراهنش را بدون اجازه پوشیده، کمی تلافی کند. برای همین پیراهنِ مراد را پوشید و رفت دستشویی.
هنوز سرویس راه نیفتاده بود که میثم به مراد گفت: موقعِ اومدن مهران رو بیدار کردی؟
مراد گفت: تو زودتر اومدی بیرون که.
-خب برای همین میگم دیگ