✅ قصه‌ نگاه‌ها. حسن غلامعلی‌فرد | بی قانون. روبه‌رویم

✅ قصه‌ نگاه‌ها
حسن غلامعلی‌فرد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

ایستاده روبه‌رویم. می‌گوید: «سلام» زبانم به پاسخ گفتنش نمی‌چرخد. زل زده‌ام به چشم‌هایش، انگار چیزی کوچک درون چشمش آرام آرام زاده می‌شود. خیال می‌کنم ستاره است. این بار صدایش را کمی بالاتر می‌برد و می‌گوید: «سلام» زبانم همچون وزنه‌ای سنگین سر جایش مانده. تنها سر تکان می‌دهم و خیره می‌مانم به چیزی که آرام آرام در چشم‌هایش می‌درخشد و این بار همچون مروارید درون دریاچه‌ چشم‌هایش از این سو به آن سو قِل می‌خورد. نمی‌دانم چرا چشم‌هایش همیشه به دریاچه می‌مانند؟ از خودم می‌پرسم: «این دریاچه از کجا آب می‌گیرد؟ سرچشمه‌ رودهایی که به چشم‌هایش می‌رسند کجاست؟» انگار خودش می‌داند که اگر به فریادم نرسد درون آن دریاچه‌ای که حالا پر شده از ستاره‌های درخشان غرق خواهم شد. می‌پرسد: «خوبی؟» اما من همچون پیرمردی شکسته که کنار ساحل نشسته‌ و به غروب خورشید چشم دوخته، سکوت کرده‌ام و بازتاب خورشید را روی دریاچه‌ چشمش تماشا می‌کنم. نورهای درخشان یکی یکی سوسو می‌زنند و کنار هم می‌رقصند. مردمک چشم‌ها با آن پرده‌های خوش رنگش همچون خورشیدی عجیب پسِ دریاچه چنان با وقار و آرام می‌تابد که گاهی دلم می‌خواهد تن به آب بزنم و آرام آرام سوی آن خورشید عجیب بروم و در دریاچه چشم‌هایش فرو روم. دست می‌گذارد روی سینه‌ام و تشر می‌زند: «کجا؟» بی آنکه بدانم چند قدم پیش رفته‌ام و به چند قدمی ساحلِ چشم‌هایش رسیده‌ام. قلبم تند می‌تپد. با چهره‌ای سرخ دو قدم پس می‌روم و از ساحل کمی دورتر می‌شوم. همین که عقب می‌روم دستش از سینه‌ام دور می‌شود. می‌گوید: «چقدر قلبت تند میزنه!» دلم می‌خواهد بگویم: «خورشید چشم‌هات دلم رو به جزر و مد وادار میکنه» اما زبانم هنوز سنگین است، انگار جای زبان کوهی درون دهانم دارم و هر بار که می‌خواهم حرفی بزنم کوه از جایش تکان نمی‌خورد و تنها گاهی چند سنگریزه از روی دامنه‌هایش سُر می‌خورند. سنگریزه‌ها همان ناله‌های من می‌شوند و بی‌آنکه جز خودم کسی صدای‌شان را بشنود از گوشه‌ لب‌هایم بیرون می‌غلتند و زیر پایم می‌ریزند. زیر پاهایم پر شده از همین سنگریزه‌ها. انگار خودم هم کوه شده‌ام و همچون کوه باید از دور نظاره‌گر دریاچه چشم‌هایش باشم. باید همچون آتشفشانی خفته آرزوی رسیدن به دریا را با خود به گور ببرم، از حسرتِ نداشتنش مدام نعره‌های خاموش بکشم و لرزه‌های درونی‌ام تنم را روز به روز سخت‌تر و زمخت‌تر کنند. برای همین تنم پر می‌شود از چین و شکن‌هایی که روزی زیر پای کوهنوردها پاکوب خواهند شد و شاید گوشه‌ گوشه‌اش هم خار و خَسی برویَد. می‌گوید: «می‌ترسم غرق شی توی چشم‌هام» حالا دریاچه‌ چشم‌هایش توفانی شده. ابرهایی خاکستری آرام آرام به خورشید چشم‌هایش دست درازی می‌کنند. اما روی دریاچه‌ نگاهش هنوز پر است از نورهایی خاکستری که مدام بالا و پایین می‌پرند. دیگر آرام نیست. مدام این پا و آن پا می‌کند. انگار زبان او هم حالا سنگین شده. موج‌ها توی چشم‌هایش آن‌قدر بی‌قراری می‌کنند که سر انجام رودی کوچک از گوشه‌ چشم‌هایش جاری می‌شود. لال شده‌ایم. خود را سپرده‌ایم به توفان. همه‌ نیرویم را جمع می‌کنم تا بتوانم زبانِ سنگینم را تکان دهم. زلزله‌ای مهیب درون دهانم زاده می‌شود و همه‌ تنم را می‌لرزاند. صدایی همچون ناله‌ حیوانی که زیر تخته‌سنگی بزرگ در حال مردن است از گلویم بیرون می‌زند: «برو!» یک ماهی کوچک و خاکستری از گوشه‌ چشمش بیرون می‌پرد و زیر پاهایم جان می‌دهد، درست روی همان سنگریزه‌هایی که از دهانم بیرون ریخته‌اند. حالا او زل زده به چشم‌هایم. اما چشم‌های من خشکند و برهوت. مردمک چشم‌هایم همچون بوته‌ای خار در بیابانِ چشم‌هایم این سو و آن سو قِل می‌خورد. دریاچه‌ چشم‌هایش طوفانی‌تر می‌شود. رودی که از گوشه‌ چشم‌هایش راه افتاده بیشتر می‌خروشد و صدها ماهی از نگاهش بیرون می‌پرند و زیر پاهای‌مان جان می‌دهند. مرغ‌های دریایی بالای سرمان عزا گرفته‌اند و رغبتی به خوردن ماهی‌ها ندارند. با صدایی گرفته و لرزان می‌گوید: «خوشحال شدم دیدمت!» حرفی نمی‌زنم. همان‌طور که ماهی‌ها از گوشه چشم‌هایش بیرون می‌پرند از من رو بر می‌گرداند و چند قدمی می‌رود. ناگهان می‌ایستد، بی‌آنکه نگاهم کند می‌گوید: «سرچشمه دریاچه چشم‌هام تویی!» این را می‌گوید و می‌رود. چشم‌هایم می‌سوزند. از گوشه‌ چشم‌هایم توفان شن می‌زند بیرون. شن‌ها روی تنِ ماهی‌های مرده می‌نشینند و برقِ پولک‌هاشان را می‌پوشاند. کمی بعد، من کوهی می‌شوم میان بیابان که پایین پایش پر است از گوش‌ماهی‌هایی که نفهمیدم کِی از گوشه‌ چشم‌های او بیرون پریده بودند. حالا، شده‌ام ک