✅ یک داستان واقعی. مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

✅ یک داستان واقعی
مهديسا صفری‌خواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

در زندگی مشترک دردهایی هست که نمی‌شود زیادی دوره‌شان کرد. مثلا این موقعیت را در نظر بگیرید که سرما خوردید و با مجمو‌عه‌ای قرص می‌خواهید بخوابید.
ساعت حوالی یک شب است. همسرتان با دمپایی تق‌تق‌کنان تا آشپزخانه می‌رود. خودتان را دلداری می‌دهید که حتما فقط آب می‌خواهد. صدای قل قل چای‌ساز گند می‌زند به سکوت شب. پنج دقیقه طول می‌کشد تا کتری جوش بیاید و تمام این مدت چای‌ساز هم به زبان مادری‌اش همنوای شما فحش می‌دهد. دل‌تان خنک می‌شود وقتی آن را در ذهن‌تان ترجمه می‌کنید. حالا اثرات کدیین قرص در شما حسابی آشکار شده.
صدای چای‌ساز در مغزتان اکو دارد و همسرتان هوس می‌کند سوسک بکشد، آن هم با همان دمپایی که روي زمین می‌کشیدش اما امان از چشم آستیگماتش. سه بار ضربه می‌زند و سوسک فرار می‌کند و دنبال آن در خانه می‌دود. همسایه بغلی هم می‌دود، فکر می‌کند زلزله شده. دختر همسایه بغلی ونگ می‌زند. دختر خودتان ونگ‌تر می‌زند. همسرتان چایی را با شکر می‌خورد و دو ساعت‌ونیم هم می‌زند، مادرش از این بخش شخصیتش به عنوان نقطه عطف درک ملل در ساعات نامتعارف روز و شب یاد می‌کرده و شما باورتان نمی‌شد هم‌زدن چایی این‌قدر کار تو مخی باشد. حالا بخش هورت کشیدن شروع می‌شود. شما فوبیا صدای غذا دارین و کدیینِ قرص‌ها آن را تشدید می‌کند.
کدیین قدرت شنیدن صداها را قوی‌تر می‌کند. همین امروز و فردا دانشمندان کشفش می‌کنند. حالا ببینید! بعداز آن صدای شیرآب می‌آید. دوساعت لیوان را می‌شوید. در حالت عادی سینک پر از لیوان‌های کثیف است. لعنتی صبح بشور. لعنتی اصلا نشور، خودم می‌شورم مثل همیشه. بچه دو تا ونگ می‌‌زند و می‌خوابد. بچه همسایه اما نمی‌خوابد. صداي جاروشارژی می‌آید. بقایای سوسک مرده را جمع می‌کند و صدای لف‌لف دمپایی و صدای تلویزیون که ۲۴ پخش می‌کند اما خوشبختانه زیاد طول نمی‌کشد پارازیت‌ها نمی‌گذارند کابوس فیلم اکشن زیاد طول بکشد. صدای بچه می‌آید. دستشويي دارم. شما مثل یک جنازه تقلا می‌کنید برای بلند شدن اما انگار مردید. در دستشویی باز می‌شود لامپ دستشویی صاف توی چشم‌تان است.
زور می‌زنید که چیزی بگویید اما صدای‌تان در مغزتان اکو می‌شود. صدای شیر آب دوباره می‌آید. آب نیست، یعنی هست ولی کم است اما کسی صدای‌تان را نمی‌شنود. بچه گشنه‌اش شده. سیب می‌خواهد. هر دو سیب می‌خورند. می‌جوند و سیب‌ها هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. بچه به رختخوابش می‌رود. خدا رو شکر می‌کنید که کابوس امشب در حال تمام شدن است. همسرتان به اتاق می‌آید.
کشوی مدارک را زیرورو می‌کند. مثل جغد زل می‌زنید به او اما دنبال شناسنامه‌اش هست. همه توان‌تان را جمع می‌کنید تا به او آدرس بدهید. جمله دوم را محکم‌تر می‌گویید: مال من را هم بیرون بگذار. می‌خواهید تا دیوانه نشده‌اید طلاق بگیرید اما بیهوش می‌شوید و کابوس فردا شب دوباره شروع می‌شود. خون‌آشام‌ها هم این‌قدر آنتایم نیستند که همسر شما هست! شما یادتان می‌رود دیشب شناسنامه‌تان را کجا گذاشته، 10سال است که خودتان را به فراموشی زده‌اید و همه این 10‌سال خل وضع‌تر شده‌اید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon