داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ بارانیزاسیون. علی مسعودینیا | بی قانون. از بچگی شیفته انواع و اقسام بارانیها بودم
✅ بارانیزاسیون
علی مسعودینيا | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
من از بچگی شیفته انواع و اقسام بارانیها بودم. از این بارانیهای گانگستری و کارآگاهی فیلمهای نوآر بگیر و بیا تا بارانی کارآگاه گجت. این بود که همواره به دنبال فرصتی بودم که پول قلمبهای دستم بیاید و بروم برای خودم یک بارانی برند درجه یک بخرم و عقده چندین و چندساله را یکجوری مرمت کنم. بالاخره با ریاضت و پسانداز و هزار بدبختی دیگر، مبلغی را جمع کردم برای خرید بارانی. تمام جوانب امر را هم سنجیدم که عملیات با موفقیت انجام شود.
یعنی صبر کردم زنم برود مسافرت که در زمان خرید بارانی یکهو برایم خرج و هزینه دیگری رو نکند و پول را از من نگیرد و ضمنا نتواند رایم را بزند.
ضمن اینکه پیشبینی وضع هوا را هم به دقت دنبال کردم تا فردای روزی که بارانی میخرم حتما باران فصلی بیاید و در توجیه منطقی و اقتصادی قضیه خللی ایجاد نشود. همچنین پیش از روز موعود تقریبا قیمت انواع و اقسام بارانیها را سنجیدم و فهمیدم کجا باید بروم تا بهترین خرید ممکن را داشته باشم. بالاخره در آن روز باشکوه که از صبحش روی ابرها راه میرفتم، بعد از پایان کار اداری زدم بیرون و رفتم به سمت فروشگاه مورد نظر. پیشاپیش میدانستم چه رنگ و مدل و برندی میخواهم. رفتم توی مغازه و یکراست به سمت رگال مورد نظر حرکت کردم و بارانی محبوبم را برداشتم و پرو کردم. توی آینه که خودم را دیدم قند در دلم آب شد.
گمان میکردم اسطوره جذابیت و خوشتیپی شدهام. پول را دادم و بارانی را گرفتم و آمدم منزل. شب از ذوق پوشیدن آن خوابم نبرد. هر از گاهی که چرتم میگرفت توی خواب میدیدم که وسط اداره ایستادهام و همه همکارانم مشغول تمجید و تحسین تیپم هستند. خصوصا شوهرخواهرم را در رویا میدیدم که همکارم بود و پستش از من بالاتر و مایه دق. بالاخره صبح از راه رسید.
دوش گرفتم و اصلاح کردم و لباس پوشیدم و بارانی را به تن کردم. خوشبختانه پیشبینی وضع هوا هم درست بود و باران تندی میبارید. به اداره که رسیدم با وقار شروع کردم به قدم زدن در راهرو.
اول با آبدارچی اداره برخورد کردم. با تعجب نگاهم کرد و سلامی داد و بعد شنیدم که زیر لب گفت: «خدایا توبه! آخرالزمون شده. خجالت هم نمیکشن». نفهمیدم مشکلش چیست و زیاد جدی نگرفتم. وارد اتاق کارم که شدم همکارها سر بلند کردند و ابتدا مبهوت نگاهم کردند و بعد همه زدند زیر خنده. گیج و مبهوت نگاهشان کردم. یکیشان لابهلای ریسه رفتنش گفت: «این چیه پوشیدی؟ مانتوئه؟» آن یکی که روی زمین پخش شده بود گفت: «مردونهاش رو نداشت؟» آن یکی گفت: «بپا پلیس امنیت اخلاقی نگیردت!» دنیا روی سرم خراب شد.
با عجله بدون اینکه مرخصی بگیرم از اداره زدم بیرون و خودم را رساندم به خانه. هی خودم را برانداز کردم. آیا واقعا بارانی زنانه خریده بودم؟ اصلا به نظر نمیآمد اینطور باشد. بارانی را از جالباسی آویزان کردم و ولو شدم روی کاناپه و چون شب قبلش هم نخوابیده بودم، به خواب فرو رفتم. یکهو با صدای جیغ زنم بیدار شدم: «بیحیا! بیآبرو! خجالت نمیکشی؟ دو روز رفتم مسافرت زیر سرت بلند شد؟ کجاست این زنیکه؟»
چشم که باز کردم دیدم بارانی به دست بالای سرم ایستاده و فهمیدم چه افتضاحی به پا شده. سه روز طول کشید که ماجرا با پادرمیانی خواهرم حل و فصل شد. او پیشنهاد کرد باعث و بانی این مصیبت، یعنی بارانی را با خودش ببرد و به نیازمندی بدهد.
اول هفته که رفتم اداره وقتی رسیدم که شوهرخواهرم بارانی مرا به تن کرده و وسط اتاق مشغول کتواک بود و همکاران داشتند از او تعریف و تمجید میکردند. مرا که دید با خونسردی گفت: «لباس باید به آدم بیاد... توی تن تو عین مانتو بود. زار میزد...».
به سرعت رفتم از بخش ملزومات اداره یک کاتر گرفتم و نعره زنان به دنبالش افتادم... الان سه روز است که به جرم ضرب و شتمش در بازداشت هستم و اتفاقا مسئول پروندهام یک بارانی به تن دارد عین همان که خریده بودم. صبح زنم آمد ملاقاتم و گفت:«نمیتواند آدم حسودی که خوی جنایتکارانه دارد را تحمل کند و میخواهد طلاق بگیرد».
او معتقد بود یک بارانی ارزشش را نداشت که چنین رفتاری از خودم بروز دهم. این است که شاید تقاضای حکم اعدام کنم. این زندگی دیگر مفت نمیارزد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon