داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ نوزاد دانا: ساعت مکان. مریم آقایی | بی قانون
✅ نوزاد دانا: ساعت مکان
مریم آقایی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بابا یک چیزی شبیه ساعت برنارد را با خودش از اداره آورده بود خانه. میگفت یکی از ارباب رجوعهایش آن را هدیه داده تا خستگی بابا در برود و کارش را زودتر انجام دهد. بابا هم خیلی زود کار را تمام کرده بود و بدو آمده بود خانه تا شادیاش را با ما قسمت کند. مامان ساعت را گرفته بود دستش و مدام دکمهاش را میزد و انتظار ایستادن زمان را میکشید اما خب من آنجا بودم و یک صدایی از خودم در میآوردم تا بفهمد زمان قرار نیست با این ساعت زشت و بدترکیب بایستد. مامان که از وارسی ساعت خسته شده بود، گفت: «زیرمیزی هم میخوای بگیری، یه چیز درست و درمون بگیر. شوهرای مردم رشوه میگیرن، مال ما هم رشوه گرفته. این چه آشغالیه؟» و ساعت را انداخت گوشه مبل. بابا گفت: «رشوه چیه؟ خجالت بکش. ازش خوشم اومد، اونم گفت قابل نداره. منم گذاشتم جیبم!» مامان هم گفت: «آشغالپسندی دیگه! نمیدونم کجا کار خوبی کردی که من نصیب و قسمتت شدم وگرنه معلوم نیست عاقبتت چی بود!» بابا ساعت را از روی مبل برداشت و گفت: «این حتما یه قلقی داره تو بلد نیستی. یارو خیلی مطمئن بود» و شروع کرد به تکان تکان دادن ساعت. یکهو خانه لرزید. مبلها راه افتادند. یخچال وسط سالن باله رقصید و اجاق گاز استایل بابا کرم گرفت. چند دقیقهای به همان حال گذشت. بابا زیر چارچوب در پناه گرفته بود، چشمهایش را بسته بود و جیغ میکشید: «زلزلللللله...» مامان هم زیر میز شیشهای نشسته بود و به حال بابا تاسف میخورد که: «خنگول، اونجا خطرناکه. اونجا نباید وایسی!» اگر از من میپرسید؛ من هم هیچ، همانطور طاقباز خوابیده بودم و غش غش میخندیدم به حالات این ننه بابای بیمسئولیتم. لرزش که تمام شد، نفس راحتی کشیدند و تازه یادشان آمد بچهای هم دارند. آن هم به خاطر بوی بدی بود که به خاطر کثیف کردن پوشکم خانه را برداشته بود وگرنه باز هم یادشان نمیآمد. مامان گفت: «این چی بود؟ چرا خونه نریخت پس؟» بابا گفت: «خونه ضد زلزله گرفتم، مگه به این راحتی میریزه؟» مامان مشتی به دیوار زد و گچهایی که ریختند را نشان بابا داد و گفت: «نظرت؟» بابا پس سرش را خاراند و گفت: «عوضش نمیکنی؟ خفه شدیم! مثل اینکه خیلی ترسیده» مامان من را گذاشت بغل بابا و حمام را نشانش داد.
من زیر شیر آب بودم که بابا آن را باز کرد و شروع کرد به آواز خواندن ولی چیزی که روی من میریخت آب نبود. انگار که کلوخ بود. اگر نمیدانید کلوخ چیست بدانید که طبیعی است چون من نوزاد دانا هستم. بابا چشمهایش بسته بود و چهچه میزد. کلوخها هم برای خودشان به جای آب سرازیر بودند و خوش میگذراندند. تصمیمم را گرفتم و جیغ زدم. بابا که از صدای جیغ یکه خورده بود با دیدن کلوخهایی که از شیر میآمد فریاد زد. مامان برافروخته از گرما سر رسید و او هم هوار زد: «این چیه؟» بابا هم با فریاد گفت: «نمیدونم. تو چرا این شکلی شدی؟» مامان همچنان با هوار: «خیلی گرمه. خونه پر از خاکه! هوا یه حالیه انگار ابره ولی ابر نیست!» بابا من را از زیر شیر کشید بیرون و از حمام خارج شد. من هنوز جیغ میزدم تا انتقامم را گرفته باشم. بابا پنجره را باز کرد و سرش را برد بیرون، همان لحظه دچار شوک تنفسی شد و با هم افتادیم زمین! مامان داد میزد و همسایهها را صدا میکرد.
از بیرون صدای داد و بیداد و شلوغی زیاد میآمد. بابا تازه کمی حالش جا آمده بود. مامان ساعت برنارد را برداشت و گفت: «تقصیر اینه!» پشتش را نگاه کرد و نوشته را خواند: «ساعت مکان، به شما خوشآمد میگوید. مقصد اول: خوزستان» بابا و مامان مات و مبهوت یکدیگر را نگاه کردند. من هم مشغول گریه خودم بودم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon