داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ بالاخره یه ازدواج موفق!. مهرداد نعیمی | بی قانون
✅ بالاخره یه ازدواج موفق!
مهرداد نعیمی | بی قانون
@bighanooon
تهران، سال 1371 خورشیدی، فرامرز سی سالگی را رد کرده بود و هنوز شغل و درامدی نداشت. گوشهی حیاطِ خانه پدریاش برای خودش اتاقکی درست کرده و مثلا زندگی میکرد. تا سه بعدازظهر میخوابید. بعد مادرش برایش ناهار میآورد و بعد با جدیت خاصی آتاری بازی میکرد. کافی بود ناهارش پنج دقیقه دیر آماده شود، تا بشقابهای مادرش یا گلدانهای پدرش را به دیوارها بکوبد! فرامرز تصمیم گرفته بود هیچوقت ازدواج نکند. هر وقت هوس پدر شدن میکرد، بلحاظ حس شوهری تا مخابرات میرفت و با فریده، که در آمریکا زندگی میکرد تماس میگرفت. و بلحاظ حس پدری میرفت برادرزادههایش (سینا و مینا) را که در همان حیاط بازی میکردند، اذیت میکرد و کِرم میریخت! مثلا یکبار برای مینا عروسک خرید، آنرا به ترسناکترین شکل ممکن گریم کرد و وقتی مینا خواب بود، جلوی صورتش قرار داد. مینا جوری از عروسک ترسید که خود فرامرز هم دچار عذاب وجدان شد. فردایش بعنوان عذرخواهی رفت یک دوچرخه خرید و این بار بدونِ شیطنت خاصی به بچهها داد. سینا و مینا از شدت ذوق به گریه افتادند. فرامرز خوشحال به اتاقکش رفت و خوابید و تنها یک ساعت بعد از صدای بازی کردنِ بچهها و دعوایشان سر تصاحب دوچرخه از خواب پرید. با عصبانیت به حیاط آمد. دوچرخه را از آنها گرفت. سه دور بالای سرش چرخاند و به پشت بام پرتابش کرد! بچهها بهتزده نگاهش میکردند. بعد آرام گفت: «تایمِ خوابِ من سر و صدا نکنید دیگه!» فردایش دوباره دچار عذاب وجدان شد. سراغ بچهها آمد و گفت «براتون یه برنامه تفریحی در نظر گرفتم... میاید؟»
بچهها سری تکان دادند و یک ساعت بعد هر سه به استقبال فریده که از آمریکا برمیگشت، به فرودگاهِ مهرآباد رفتند. (آن موقع فرودگاه امام نبود) فریده آمد و هر دو قربان صدقهی هم رفتند و حالا فرامرز باید به مقصدِ نارمک تاکسی میگرفت. چند دقیقه با جیبهایش کلنجار رفت و تازه متوجه شد هیچ پولی ندارد! آرام به سینا و مینا گفت: «شما پول همراهتون دارید؟» که نداشتند! رویش هم نمیشد از فریده بخواهد کرایه را حساب کند! تازه از کجا معلوم پول ایرانی همراهش داشت؟ پس گفت: «یعالمه حرف داریم که بزنیم. یهکم پیاده بریم؟» فریده قبول کرد. یک ساعت گذشت و فریده صدایش درآمد و گفت: «تا نارمک خیلی راهههاا» فرامرز گفت: «نه الان اومدیم نزدیکتر... (دروغ میگفت) حالا یه کم پیاده میریم بعد تاکسی میگیریم! ببین چقدر هوا خوبه» فریده نفس عمیقی کشید و سُرفهای کرد: «هوا آلودهسهااا» فرامرز گفت: «هوای آلوده ندیدی پس.» یک ساعت بعد باز صدای فریده درآمد: «میشه تاکسی بگیریم؟» فرامرز خیلی خونسرد گفت: «نه!»
آنروز فرامرز چهار ساعت وراجی کرد و خاطراتِ بانمکِ جعلی ساخت و تحویلِ فریده داد بلکه او متوجه گذر زمان نشود! که شد! بچهها هم که جرات نداشتند به عمویشان بگویند دیگر توانِ پیادهروی ندارند! پاهایشان تاول زدهبود. فردایش فرامرز باز دچار عذاب وجدان شد. کیفِ فریده را باز کرد، محلولی برداشت و به پاهای بچهها زد و گفت: «اینو فریده از آمریکا آورده. تاول رو خوب میکنه!» و بچهها باز ذوق کردند و سالها طول کشید بفهمند آن محلول، یک اودکلنِ ساده بوده!
چند ماه بعد رابطهی فرامرز و فریده به جایی رسیدهبود که یا باید تمام میشد یا ازدواج میکردند! فرامرز واقعا قصد ازدواج نداشت. این کار از او برنمیآمد اما میدانست که فریده حسابی از سرش زیادی است و قطعا به سرش زده که دارد با فرامرز ازدواج میکند. دیگر چنین موقعیتی پیدا نمیشد. با بیمیلی به خواستگاری رفت. بعد برای اینکه فریده پُر رو نشود، در تمام مراسم عروسی یکبار هم به فریده نگاه نکرد. گوشهای نشسته و اخم کردهبود! فرامرز در هیچیک از عکسهای عروسی حضور نداشت. اقوامشان داشتند روزِ طلاقشان را پیشبینی میکردند. فرامرز از همان فردای ازدواج قوانین سختگیرانهای برای فریده وضع کرد. فریده حتی حق نداشت خانوادهاش را ببیند. هر روز به شکل جدیدی فریده را اذیت میکرد و فردایش عذاب وجدان میگرفت و سعی میکرد جبران کند که البته به دلخوری جدیدی منتهی میشد! الان 25 سال از ازدواج فرامرز و فریده میگذرد و واقعا هیچ توجیهِ منطقیای برای طلاق نگرفتنشان نیست. فریده حتی یک ترانه هم برای فرامرز سروده که سعید شایسته آنرا خوانده! یعنی فقط میشود گفت فریده واقعا فرامرز را دوست دارد. چرا؟ این را هیچکس نمیداند! یعنی میخوام بگم اگر شما بر فرضِ محال بتوانید کسی را برای ازدواج پیدا کنید که آنقدر عاشقتان باشد که همه رفتارهای احمقانهتان را تاب بیاورد، ممکن است خوشبخت شوید... ولی احتمالش واقعا