✅ برو درست ‌رو بخون پسر جون. جابر حسین‌زاده | بی قانون

✅ برو درست ‌رو بخون پسر جون
جابر حسین‌زاده | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

واقعیت این است که زمان نوجوانیِ ما، وقتی تحت فشارِ محرومیت‌های عاطفی-تاریخی مثل خیلی‌های دیگر عاشق یک هنرپیشه می‌شدیم، عین بچه آدم بلند می‌شدیم می‌رفتیم یک مجله سینمایی یا یکی از این مجله‌های زرد با پوستر تمام صفحه‌ایِ طرف را می‌خریدیم و خیلی خزطور عکس را می‌چسباندیم توی جدار داخلی کمدِ اتاق خواب یا دیگر خیلی که پررو بودیم پوستر را میخ می‌کردیم به دیوار. اینکه حتما باید عاشق یک هنرپیشه می‌شدیم تا حد زیادی هم تقصیر مدیرهای مدارس دخترانه بود که در مورد حفظ ظاهرِ اورجینالِ شاگردان‌شان زیادی سخت‌گیری می‌کردند. توی هر 40،30 تا دختری که سر ظهر از در مدرسه می‌زدند بیرون شاید یکی دوتا را می‌توانستی ببینی که کمی آن تَه مَه‌های دلت بلرزد و آن هم که اساسا به ما ربطی نداشت. حوزه تخصصی بچه‌های کول و باحال دبیرستان پسرانه بود که اهل جنگیدن برای پوشیدن شلوار جین تنگ بودند و ژل و کتیرایی بلد بودند بزنند به موهای‌شان و چندتایی موزیک خارجی هم گوش داده بودند.
اتفاقِ بی‌نظیر وقتی بود که خبردار می‌شدی هنرپیشه محبوبت را می‌توانی فلان‌جا ببینی که معمولا هم خلاصه می‌شد توی جشنواره فجر و ملت مثل وحشی‌ها حمله می‌کردند برای گرفتن امضا و ما هم با دهانی نیمه‌باز، مبهوت زیبایی و وقار و خوش‌پوشیِ معشوقه‌مان، از لابه‌لای جمعیت کاغذ و خودکاری دراز می‌کردیم به طرفش و شب خواب‌مان نمی‌برد از این اتفاق شگفت‌انگیز. اگر طرف لبخندی تحویل‌مان داده بود یا شوخیِ ریزِ محجوبانه‌ای هم کرده بود که دیگر هیچ. جوری تعریف می‌کردیم برای دوستان‌مان انگار 10، 12 تا سیمرغ بلورین برده‌ایم. از آنجا که آن‌موقع آدم‌ عملگرایی بودم، بلند شدم رفتم خودم را به زور و اصرار و خواهش و التماس و تهدید به خودسوزی جا کردم به عنوان خبرنگار افتخاری یکی از هفته‌نامه‌های سینمایی و با کارت خبرنگاریِ مُهردار و دستگاه ضبط صوت راه افتادم سمت محل فیلمبرداریِ یکی از فیلم‌های در حال ساخت آن زمان. همان موقع‌هایی بود که ابوالفضل پورعرب سالی یکی‌دوبار توی فیلم‌ها می‌رفت دراز می‌کشید توی حوضِ وسط حیاط و خیره به ماه، متحول می‌شد و همان‌طور خیس‌ به آرامش می‌رسید. قرار بود بالاخره دخترِ سرد سینمای ایران را از نزدیک ببینم. سه تا خط اتوبوس عوض کردم و نرسیده به لوکیشن، از ذوق و هیجانِ دیدن هدیه‌تهرانی دوبار بالا آوردم سر کوچه و با آستین‌هام دور دهانم را پاک کردم و باز راه افتادم. توی حیاطِ خانه قدیمی، خانم تهرانی نشسته بود روی تخت و انگار منتظر بود ناهارِ عوامل تمام شود. یک سکه هم گرفته بود دستش و هی می‌انداخت بالا و بعد نگاهش می‌کرد و زیر لب چیزی می‌گفت. با صدای لرزان خودم را معرفی کردم. تعارف کرد لبه تخت بنشینم. پرسید: «اینا چیه رو آستینت؟» متاسفانه داشت اشاره می‌کرد به تکه‌های استفراغ. تا جای ممکن دست‌هام را پشتم قایم کردم: «چیزی نیست. میرزا قاسمیه... ناهار خونه میرزا قاسمی داشتیم... دیگه دیر شده بود منم تندتند... این‌طوری شد که... » با یکی از آن لبخند‌های سرد و بی‌تفاوت و اسطوره‌ای‌اش نجاتم داد از مزخرف‌گویی. سکه را باز انداخت بالا و بعد خواباند پشت دستِ دیگرش. ازش خواستم کمی درباره نقشش در این فیلم بگوید. باز سکه را انداخت بالا ولی این بار نتوانست بگیردش. سکه افتاد کف حیاط. با ابرو اشاره کرد که بروم بیاورمش. سکه را از روی زمین برداشتم و مالیدم به آستینم که خاکش برود. گفتم: «خانوم تهرانی چرا هیچ‌وقت دیگه نتونستید تجربه موفقِ فیلم سلطان رو بازسازی کنید؟ فکر نمی‌کنید کم‌کم دارید خودتون رو تکرار می‌کنید؟» با اخمی ملیح همراه با پوزخند به من و سکه توی دستم نگاه کرد و دکمه ضبط دستگاه را فشار داد و گفت: «برو درست‌رو بخون پسرجون». بعد هم ضبط صوت را خاموش کرد. ادامه داد: «چه غلط‌ها! من دارم خودم‌رو تکرار می‌کنم؟ این سکه رو برای این مینداختم که ببینم امروز نقش مقابلم باز هم پیاز میخوره یا نه؟ ولی حالا خودت یه بار بنداز که ببینم میذارم اینجا بمونی یا میگم بچه‌ها هدایتت کنن بیرون؟ سکه رو هم که مالیدی به میرزا!» سکه را انداختم بالا و خط آمد. بچه‌ها با نهایت احترام پرتم کردند بیرون و چند لحظه بعد داشتم با خوشحالی می‌دویدم توی مسیر اتوبوس‌های برقی.