‌ زندگی‌ام را صعود می‌کنم... لحظه‌هایم را می‌رقصم... نگاهم را تعارف می‌کنم...


هوا داشت تاریک میشد و کمی هم سرد شده بود!

منم که خیلی خسته شده بودم، به خودم گفتم زودتر یه خونه پیدا کنم و برم داخل!. حمام، شام، خواب …. چندتا مَبیت یا خونه رو که رفتم از نزدیک دیدم اینقدر شلوغ بود که بلافاصله راهم رو کج کردم و برگشتم …. به خودم و خدا گفتم باید یه خونه خوب و خلوت پیدا بشه!. از دور یه خونه دیگه دیدم که به نظر میامد خلوت باشه، رفتم داخلش و یهو دیدم پر از خانمای عراق با کلی بچه و سروصداست! 😒. تا وارد شدم خانمای عراقی باهم پچ پچ میکردن و اخرسر یکی پرسید تنهایی؟. و این آغاز پرسیدن سوالات بود که به بهانه گرفتن وضو و خواندن نماز بلند شدم. 🤓. ...
  • گزارش تخلف

توی خیابوناش به سختی میشد راه رفت چه برسه به حرم!

قبرستان وادی‌السلام رفتیم ولی اونجا هم خیلی شلوغ بود و ترجیح دادم جاهای خلوتش بچرخم، هرچند میدونستم آدمهای معروفی مثل آیت‌الله قاضی، پیامبران هود و صالح، ریئسعلی دلواری و … اونجا خاک هستن …حرم حضرت علی اونقدر شلوغ بود که خود جمعیت آدم رو به یه سمتی میبرد و ترجیح دادم که اگر قراره سلامی بدم از دور باشه و با این وضعیت داخل نرم هرچند فکر کنم امکانش هم نبود!!. توی مسیر از بچه‌ها جدا شدم و از طریق‌العلما که شنیده بودم خیلی قشنگهره ولی طولانی، ادامه دادم …مسیری پر از نخلستان و زمینهای زراعی در سمت چپ و رود پر‌آب فرات در سمت راست🌴🌴. ...
  • گزارش تخلف

کلی نشستیم و باهم حرف زدیم و براشون جالب بود مه چرا تنهایی امدم عراق و اصلا چرا این کشور؟!

عصرش با سیدحیدر که پسرکوچیک خانواده بود و پسرگرگانی رفتیم مسجدکوفه …. خیلی وقت بود توی همچین جمعیت ایرانی قرار نگرفته بودم و کمی شوک شدم!. شب که برگشتیم خونه موقع شام خوردن، سیدکاظم، پدرخانواده، گفت:. سحر تو دختر منی و هیچ نگران پاسپورتت نباش! ایشالا درست میشه!!. شب بعد میزبان قبلیم، که خبر گم شدن پاسپورتم رو توی فیسبوک اعلام کرده بود، بهم خبر داد که پاسپورتم پیدا شده و در شهر ناصریه است!!!. ‌. باید اینهمه راه برمیگشتم عقب و پاسپورت رو میگرفتم و میامدم، ولی سیدکاظم، پدر، اینقدر آدم قدرتمندی بود که یکی رو فرستاد و پاسپورتم رو گرفت!. تا پاسپورتم پیدا بشه وبرسه دستم، کلی کار انجام دادم:. ...
  • گزارش تخلف