جدیدترین نوشته‌ها

می‌خواهمت و نیستی.. پرسه زنان در این باغ.. هوا را تازه می‌کنم با دم زدن در رنگ‌های یادت

رها از خاطره‌ی واژگانت …. حتی نامت، شبحی ست پریده رنگ. که نفسی با من نمی‌پاید. اگر چه با هر نفس آن را تازه می‌کنم …. امشب تو را در رؤیاهایم باز می‌آفرینم. زنده‌تر از کلماتی که در دهانت می‌کارم. و پیش‌تر از تو شنیده بودم …. هر کجا باشی اکنون. تو را درون خود احساس می‌کنم …. ...
  • گزارش تخلف

(Violeta Para) ویولتا پارا. نیایش. ترجمه‌ی فریده حسن زاد ه - مصطفوی

از کتاب شعر آمریکای لاتین؛ نشر ثالث …. سپاس بی کران، زندگی را به خاطر مواهب سرشارش. او مرا دو چشم بینا بخشیده است که چون آن‌ها را می‌گشایم. به روشنی باز می‌شناسم سپید را از سیاه. ژرفاهای ستاره باران عرش اعلا را از زمین. و مردی را که دوست می‌دارم از مردم دیگر. سپاس بی کران، زندگی را به خاطر مواهب سرشارش. او مرا صدا بخشیده است و الفبا را. و همراه آن کلماتی را که به یاری آن‌ها بیندیشم. ...
  • گزارش تخلف

نصرت! چه می‌کنی سر این پرتگاه ژرف.. با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی

گم گشته‌ای به پهنه تاریک زندگی. نصرت! شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی. *. نصرت! تو شمع روشن یک خانواده‌ای. این دست کیست در ره بادت نشانده است؟. پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ. چون، چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!. ...
  • گزارش تخلف

تو قامت بلند تمنایی ای درخت. همواره خفته است در آغوشت آسمان بالایی ای درخت

دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار زیبایی ای درخت. وقتی که باد‌ها در برگهای در هم تو لانه میکنند. وقتی که باد‌ها گیسوی سبز فام تو را شانه میکنند. غوغایی ای درخت. وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است. در بزم سرد او خنیا‌گر غمین. خوش آوایی ای درخت. در زیر پای تو اینجا شب است. و شب زدگانی که چشمشان صبحی ندیده است. ...
  • گزارش تخلف

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست.. مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ. دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست. به کام تا نرساند مرا لبش چون نای. نصیحت همه عالم به گوش من بادست. گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست. اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست. اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی. اساس هستی من زان خراب آبادست. دلا منال ز بیداد و جور یار که یار. ...
  • گزارش تخلف

دلم برای کسی تنگ است.. که آفتاب صداقت را.. به میهمانی گل‌های باغ می‌آورد

وگیسوان بلندش را. - به بادها می‌داد. و دست‌های سپیدش را. - به آب می‌بخشید …. دلم برای کسی تنگ است. که آن دونرگس جادو را. به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت. و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند. دلم برای کسی تنگ است -حمید مصدق-دکلمه رضا پیربادیان …. ...
  • گزارش تخلف

قایقی خواهم ساخت. خواهم انداخت به آب.. دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق. قهرمانان را بیدار کند …قایق از تور تهی. و دل از آروزی مروارید،. همچنان خواهم راند. نه به آبیها دل خواهم بست. نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می‌آرند. و در آن تابش تنهایی ماهی گیران. می فشانند فسون از سر گیسوهاشان. همچنان خواهم راند. ...
  • گزارش تخلف