دیالوگ های ماندگار ۰۸:۴۱ ۱۳۹۴/۰۷/۲۳ ▫ (هیث لجر): میدونی چرا از چاقو استفاده میکنم؟ ▫تفنگها خیلی سریعن، با تفنگ نمیتونی اون حسه طرفت رو درک کنی …. ▫آخه آدما تو لحظه آخر نشون میدن که واقعا کی هستن … …💬:. ---------.
دیالوگ های ماندگار ۱۶:۵۰ ۱۳۹۴/۰۷/۲۲ ▫بعضی وقتا فکر میکنم همهی احساساتی که لازمه تجربه کردم و از اینجا به بعد دیگه احساس جدیدی نخواهم داشت هرچی هست فقط یه نسخهی ضعیفتر از احساساتیه که قبلا داشتم …. ----.
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۴:۵۷ ۱۳۹۴/۰۷/۲۲ Reza, [۱۴٫۱۰٫۱۵ ۱۹:۲۵]. ای یار دور دست که دل میبری هنوز.. چون آتش نهفته به خاکستری هنوز هر چند خط کشیده بر آیینهات زمان. در چشمم از تمام خوبان، سری هنوز. سودای دلنشین نخستین و آخرین!. عمرم گذشت و توام در سری هنوز. ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سالها. از هر چراغ تازه، فروزانتری هنوز. بالین و بسترم، همه از گل بیاکنی. شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز. ای نازنین درخت نخستین گناه من!. ...
دیالوگ های ماندگار ۰۸:۰۸ ۱۳۹۴/۰۷/۲۲ ▫بهتره که آدم پادشاه باشه برای یه شب،.. تا اینکه احمق باشه برای تمام زندگیش!!!.. _کمدی - ---.
دکلمه های رضا پیربادیان ۲۰:۲۷ ۱۳۹۴/۰۷/۲۱ انگار مدتی است که احساس میکنم. خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام. احساس میکنم که کمی دیر است دیگر نمیتوانم. هر وقت خواستم. در بیست سالگی متولد شوم. انگار. فرصت برای حادثه. از دست رفته است. از ما گذشته است که کاری کنیم. کاری که دیگران نتوانند. فرصت برای حرف زیاد است.
دیالوگ های ماندگار ۱۹:۴۶ ۱۳۹۴/۰۷/۲۱ : از زمانی که تهمت دیوانگی بهت زدن مهم نیست که چیکار میکنی. اثر -----. دیالوگهای ماندگار
دیالوگ های ماندگار ۱۵:۳۳ ۱۳۹۴/۰۷/۲۱ ▫: انسانها بهشت رو طوری میبینند که تو این دنیا بهش فکر میکنند ….. --------- دیالوگهای ماندگار
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۲:۳۳ ۱۳۹۴/۰۷/۲۱ تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت.. اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت بهشتت سبزتر از وعدهی شداد بود اما. -برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت. ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را. که رقص شعلهات در پیچ و تابش دود با خود داشت. «سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحانگر چه. -دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت. مرا با برکهام بگذار دریا ارمغان تو. بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت. تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت-محمد علی بهمنی-دکلمه رضا پیربادیان. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۲:۳۱ ۱۳۹۴/۰۷/۲۱ شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد.. خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد آهای گنجشکهای مضطرب شرمندهام. لانهی بر شاخههای لاغرم را باد برد. من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند. نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد. از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا. بیتهای روشن و شعله ورم را باد برد. با همین نیمه همین معمولی ساده بساز. دیر کردی نیمهی عاشق ترم را باد برد. بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۶:۴۳ ۱۳۹۴/۰۷/۲۰ شاعر شده ام اوج در اوهام بگیرم.. هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم.... شاعر شده ام صبرکنم باد بیاید تا یک غزل از روسری ات وام بگیرم.. هی جام پس از جام پس از جام بیاری. هی جام پس از جام پس از جام بگیرم.. آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد. آرام شوی در دلت آرام بگیرم.. سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم. سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم.. سنگی زدم و پنجره ات باز …ببخشید. پیغام فرستادم پیغام بگیرم. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۵:۴۹ ۱۳۹۴/۰۷/۲۰ نگه دگر بسوی من چه میکنی؟.. چو در بر رقیب من نشستهای.. به حیرتم که بعد از آن فریبها تو هم پی فریب من نشستهای …. به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا. که جام خود به جام دیگری زدی. چو فال حافظ آن میانه باز شد. تو فال خود به نام دیگری زدی …. برو … برو … بسوی او، مرا چه غم. تو آفتابی … او زمین … من آسمان. بر او بتاب زآنکه من نشستهام. به ناز روی شانه ستارگان …. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۵:۴۵ ۱۳۹۴/۰۷/۲۰ گنه کردم گناهی پر ز لذت.. درآغوشی که گرم و آتشین بود.. گنه کردم میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود. در آن خلوتگه تاریک و خاموش. نگه کردم چشم پر ز رازش. دلم در سینه بی تابانه لرزید. ز خواهشهای چشم پر نیازش. در آن خلوتگه تاریک و خاموش. پریشان در کنار او نشستم. لبش بر روی لبهایم هوس ریخت. ز اندوه دل دیوانه رستم. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۳:۵۹ ۱۳۹۴/۰۷/۲۰ این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی. واین دفتر بی معنی غرق میناب اولی چون عمر تبه کردم، چندانکه نگه کردم. در کنج خراباتی، افتاده خراب اولی. چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی. هم سینه پر از آتش، هم دیده پر آب اولی. من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت. این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی. تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست. در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی. از همچو تو دلداری، دل برنکنم آری. ...
دیالوگ های ماندگار ۲۰:۴۳ ۱۳۹۴/۰۷/۱۹ (Hugh_Jackman#): میدونی مهمترین چیزی که پدربزرگت به من یاد داد چی بود؟. گفت آماده باشم طوفان، سیل، هر چیزی که پیش اومد …. اون موقع دیگه غذایی واسه خواروبارفروشی نمیارن. پمپبنزینها خشک میشن. مردم با هم دشمن میشن و یکدفعه …. تنها چیزی که بین تو و مرگ قرار میگیره خودتی. دیالوگ فیلم به کارگردانی ویلنیو. ------. ...