داستانهای بیقانون ۱۲:۵۷ ۱۳۹۵/۱۱/۱۸ امیرقباد فرهی/ بیقانون. سی و سوم «کلبهی وحشت». بخش پنجم. گی دو موپاسان میگوید: … شت! انقدر این کلم پیچ بو میداد که آدم از یاد میبرد گیدوموپاسان در چنین موقعیتی چه گفته. از آن آزادی مطلق و رهایی از بند دکتر استانبولی که هنوز چیزی نیافته بودیم و فقط به طور نسبی از یک وضعیت اسارت در میان دیوارهای سفید به دوران پسا اسارت در میان دیوارهای قرمز دچار بودیم؛ به امید آنکه دوران پسین پسا اسارت چیز همچی به درد بخوری در خودش داشته باشد. آشپز وقتی از دیوانهخانه برمی گشت، به عنوان گونه نادری از موجودات مهربان شقی القلب با آن دست مثل گوشتکوبش دایم در حال محافظت و ممارست ما بود. اما هر بار با بهانهای رهایی ما به تعویق میافتاد. شب اول میگفت: همه تحت نظرن. به صلاح نیست الان برین بیرون. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۰۳ ۱۳۹۵/۱۱/۱۷ ترس. مرتضی قدیمی | بى قانون که گفتند سربازیاش تمام شده و باید برگردد خانه، به هر در و دیواری زد که نرود. حتی جناب سروان منوچهری را التماس کرد. با خودش بود پیش فرمانده پادگان هم میرفت. بچههای ستاد نگذاشته بودند پلهها را بالا برود. به هرکسی که میرسید صورتش خیس میشد و میگفت تو را به خدا بگذارید بمانم. تو را به خدا با جناب سرهنگ صحبت کنید یکسال دیگر بمانم. آنهایی که نمیشناختندش میخندیدند و فکر میکردند تاب دارد و به قولی مخش شش کار میکند این سرباز که نمیخواهد زودتر فرار کند از اینجا. علی زارع، بیآزارترین سرباز پادگان بود که همان دوران آموزشی باید معاف میشد با آن قد کوتاه و بدن ضعیف و لاغرش که حتما ۵۰ کیلو هم نمیشد …مجتبی که با علی زارع یکجا دوره آموزشی را گذرانده بود، میگفت: آنجا هم همین قشقرق را راه انداخته بود و دل فرمانده گردان را به رحم آورده بود تا بماند و بعد هم که تقسیم شده بودند. اما حالا دیگر ماجرا فرق داشت و جناب سروان منوچهری سرش فریاد زده بود اینجا که هتل نیست بمانی. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۴۷ ۱۳۹۵/۱۱/۱۷ چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟. جابر حسینزاده | بى قانون.. هشتم … هیدتوشی ناکاتا که برای جستوجوی برادر ناتنیاش به تهران آمده بود، حالا همراه با خسرو مهندس تجربیِ قالتاقِ برجساز، اسیرِ سازمان اطلاعاتی پاکستان بودند و از توی کانال کولر صدای پچپچ و خِرخِر بیسیمِ بنگلادشیها را میشنیدند. بنگلادشیها بعد از صدور فرمان حمله، با طناب از پشتبام آویزان شدند و شیشهها را شکستند و ریختند توی خانه. تا نیروهای اطلاعاتی پاکستان بخواهند تکانی به خودشان بدهند و ژنرال آفتاب اختر را از توالت دربیاورند و دست ببرند سمت اسلحههایشان، بنگلادشیهای لاغر ماغر همهشان را پیچاندند به هم و در توالت را قفل کردند روی ژنرال اختر و هیدتوشی ناکاتا و خسرو را زدند زیر بغل و سرازیر شدند توی خیابان جیحون. ناکاتا دیگر داشت خسته میشد. به نظرش تمام اینها یک جور بازی میآمد که از شدت تکرار و کسالتبار بودن داشت حالش را به هم میزد. خسرو هم جانی برایش باقی نمانده بود. ناکاتا را که کاری نداشتند. هر چی چک و لگد و فن و این چیزها بود سر او پیاده میکردند و دیگر همه جایش درد میکرد. بنگلادشیها همراه دو گروگانشان خیابان جیحون را عبور ممنوع انداختند آمدند بالا و رسیدند سر خیابان آزادی. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۴۶ ۱۳۹۵/۱۱/۱۷ چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟. جابر حسینزاده | بى قانون هفتم …بعد از طرحهای جمعآوریِ متکدیانِ پاکستانی در ایران و جمعآوری متکدیانِ هندی در پاکستان و بازداشت متکدیان بنگلادشی در هندوستان، خیل عظیمِ گدایانِ در حال گردش بین این کشورها توجه سازمان امنیت بنگلادش یا اِناسآی را جلب کرد. سازمان که به تازگی از اجرای دستگیری و اعدامهای گسترده نیروهای شبهنظامی فارغ شده بود و حوصله کارمندانش هم داشت کمکم سر میرفت، طرحی را پیگیری میکرد مبنی بر گردآوریِ تمام گدایان آسیایی و اجاره دادنشان به کارگاههای برند پوشاکِ زارا* که به طور جدی از سوی افسران ردهبالای این سازمان دنبال میشد و پس از مذاکرات گسترده با چهرههایی همچون دیوید بکهام، زنش، یکی از پسرهاش، سگش و چند نفر از شاخهای جهانیِ اینستاگرام، نهایتا به انتخاب هیدتوشی ناکاتا منجر گردید. خود ناکاتا هم فکرش را نمیکرد اینقدر خواهان داشته باشد. حالا ناکاتا در تهران گروگانِ پاکستانیها بود و نامردها برادر ناتنیاش را آورده بودند و تهدید کرده بودند که اگر اسم مقامات ایرانی که برای خرید کلاهک هستهای باهاشان مذاکره کرده را لو ندهد، برادرش را میکشند. ژنرال آفتاباختر رییس سازمان اطلاعاتی پاکس ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۰۶ ۱۳۹۵/۱۱/۱۷ مریم آقایی/ بیقانون. سی و دوم «کلبهی وحشت». بخش چهارم. چند روزى بود که در آن به اصطلاح مخفىگاه، مگس مىپراندیم و مجبور بودم خاطرات و داستانهاى کلمپیچ را گوش کنم. از آن تپلهایى بود که خودشان از حرف خودشان ریسه مىرفتند و با هر قهقهه چربىهاى انباشتهشان بالا و پایین مىشد. ولى چارهاى نبود. سر کردن با این چاقالو هم تاوان آزادى است. آشپز بداخلاقِ دیروز و فرشته نجاتِ امروز، هر روز با دست پر به دیدنمان مىآمد. آن همه مهربانى براى آن جسم کوچک زیاد بود و نمىدانستم این حجم از عشق را کجا نگه مىدارد. هر روز با میوه و غذا و خوراکىهاى رنگ به رنگ مىآمد. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۴:۱۶ ۱۳۹۵/۱۱/۱۷ از سر عادت نیست-عباس معروفی-دکلمه رضا پیربادیان. لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان az sare adat-reza.mp3 (01:23, 1.3 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام
داستانهای بیقانون ۱۷:۰۶ ۱۳۹۵/۱۱/۱۶ حسن غلامعلیفرد/ بیقانون. سی و یکم «کلبهی وحشت». بخش سوم. نیمههای شب بود که سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. وسوسه یافتن کلمپیچ و فهمیدنِ فرجامش، خواب را از چشمانم ربوده بود. جوگیر شده بودم. توی ذهنم همه کتابها و داستانهای پلیسی را مرور کرده بودم. بارها جای شرلوک هلمز با موریارتی گلاویز شده بودم و مثل تنتن از برابر گلولهها جا خالی داده بودم. حتی کار به قدری بیخ پیدا کرده بود که فکر میکردم حس بویاییام شبیه رکس قوی شده و بوی کلمپیچ به مشامم میخورد. نفسی عمیق کشیدم و به آرامی از تخت پایین آمدم. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۱:۰۱ ۱۳۹۵/۱۱/۱۵ در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست -بیتا امیری-دکلمه رضا پیربادیان ke nist-reza2.mp3 (01:29, 2.3 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان.
داستانهای بیقانون ۲۰:۳۵ ۱۳۹۵/۱۱/۱۳ نفسی عمیق کشیدم و در انتظار فروکش کردن اثرات آرامبخش صورتم را در بالش فرو بردم …ادامه دارد روزنامه طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون).
داستانهای بیقانون ۲۰:۳۵ ۱۳۹۵/۱۱/۱۳ رویا رحیمى/ بیقانون. سیام «کلبهی وحشت». بخش دوم. یک عمر با شل بودن دریچه خروجی کلیههایم کنار آمده بودم اما در کنار آن، این احساس جدید دل به هم خوردگی بدترین چیزی بود که آن لحظه میشد اتفاق بیفتد. سعی کردم تصویر تمام کلهپاچههایی که تا آن روز خورده بودم را با قدرت هرچه تمامتر به زبالهدان خاطراتم پرتاب کنم قبل از آنکه آنها باعث پرتاب محتویات معده و رودهام به بیرون شوند و لو بروم. چشمهای سبز کلمپیچ، قل خورد و لابهلای چیزی که حدس زدم بناگوش فربه و پاچه چاقش باشد گم شد. اصلا تقدیر همیشه همین بوده. مواجهه با وقایع استثنایی برای افراد استثنایی و خاص مثل من. مگر در کل تاریخ پرطمطراق نسل بشر، چندبار پیش آمده کسی به این شکل مضحک و غیرقابل باور خودش را زورچپان کرده باشد پشت چهارتا دیگ و دیگچه کثیف، آن هم در آشپزخانه بوگندوی یک تیمارستان و با نفسی حبس شده به یک قاتل احتمالی نگاه کند که از اعضای بدن مقتول پروارش برای رییس غذای ویژه کنار میگذارد؟! لابد تا مدتی هم با تکهتکه گوشت و چربی اضافی او که راهی بشقاب غذای دیوانهها بشود، از نق نق و جنجالهای هر روزه یک مشت الیور توییست گشنه جلوگیری میکند. ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۳۰ ۱۳۹۵/۱۱/۱۳ دیوانهها در نمیزنند. حسن غلامعلیفرد/ بیقانون. بیست و نهم «کلبهی وحشت». بخش اول. اسمش را گذاشته بودند «کلمپیچ». جوانی سی و یکی دو ساله بود با اندامی درشت و شکمی آویزان. چشمانی سبز داشت و موهایی جو گندمی. چاق بود اما جز گیاهان و آب چیزی دیگر نمیخورد. دیوانهها گاهی سر به سرش میگذاشتند و سعی میکردند به زور تکهای گوشت به خوردش بدهند. او هم برای اینکه کسی آزارش ندهد هر روز میرفت گوشه حیاط، زیر سایه سپیداری پیر توی باغچه مینشست و هیچ نمیگفت. وقتی توی باغچه مینشست، شبیه کلمپیچی بزرگ و فربه میشد، برای همین «کلمپیچ» صدایش میزدند. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۴۹ ۱۳۹۵/۱۱/۱۳ سعیده حسنی/ بیقانون. بیست و هشتم خوبی تیمارستانها به این است که کسی به بیدار شدنت کار ندارد، فقط به خوابت کار دارند. برای همین، روزها معمولا تا لنگ ظهر میخوابیدم. از خواب که بیدار شدم، مرد لاغری با عینک کائوچویی دور مشکی و یک دسته سبیل اساسی روی تخت کناری نشسته بود و پاهایش را تکان میداد. اگر پیراهن و شلوار سفید با خالخال آبی تنش نبود، تصور میکردم یکی از مسئولان تیمارستان است. سر و وضع مرتبی داشت و میشد گفت شبیه کلاس بپیچونهای دانشگاه بود که تا تقی به توقی میخورد، کلاس را میفرستادند هوا، از آن رادیکالهای آزاد، از آنها که همیشه ازشان بدم میآمد. معلوم نبود چه کسی اینها را دانشگاه راه داده بود. مردک نفرتانگیز. دلم میخواست برای گرفتن انتقامم از اینجور جماعت بهش متلک بگویم. کلمات را جفت و جور کردم و گفتم: «پس سیگار و اسپرسوت کو رفیق؟» گفت: «ترک کردم» و ادامه داد «اسپرسو هم دوست ندارم، ما گاوا اسپرسو دوست نداریم، زیادی تلخه، یونجه رو ترجیح میدم». ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۱:۴۳ ۱۳۹۵/۱۱/۱۳ یک نامهام، بدون شروع و بدون نام-ناصر حامدی-دکلمه رضا پیربادیان. لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان yek gheseam-reza.mp3 (01:51, 1.7 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۴ ۱۳۹۵/۱۱/۱۲ ✅ عشق مثل جایزه اسکاره!. پدرام سلیمانی | بی قانون. چیز غریبی است عشق مانند جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان است که هر سال فقط یک فیلم برنده این جایزه میشود و میلیونها آدم فکر میکنند که آنها هم میتوانند روزی برنده این جایزه شوند. بسیاری از همین آدمها هم برنده جایزه را متهم به لابیگری و هزار چیز حاشیهای میکنند و همین یک مورد در سال را که اتفاق میافتد هم باور نمیکنند. ولی دلشان میخواهد روزی آنها هم این جایزه را به دست آورند! حالا بین خودمان بماند ولی بشر واقعا یک تختهاش کم است. تعارف که نداریم. داریم؟ ما اساسا تکلیفمان با خودمان مشخص نیست. نمیدانیم دردمان چیست. روانشناسها را دیوانه میدانیم. ...
داستانهای بیقانون ۰۰:۵۲ ۱۳۹۵/۱۱/۱۲ مادر خوانده | بى قانون.. ششم». دوباره دور هم جمع شده بودیم وقتی به هرکدامشان زنگ زدم و گفتم گلرخ برگشته، چند لحظهای سکوت کردند و بعدش آدرس خواستند. مهسا اولینشان بود. دختری با ۱۴۰کیلو وزن که حالا که روبهرویم نشسته بود، دستکم ۱۰کیلو چاقتر هم شده و صدای خسخس سخت نفس کشیدنش توی گوشم است. دومین نفری که آمد شیوا بود. از آن کولیهایی که با کولهپشتی دور دنیا را مفتی میچرخند. پاچههای شلوارش را تا زده بود و کلاه پشمی سرش کرده بود. آخرین باری که توی جلسه آمده بود، مادرشوهرش را با خودش برده بود هیچهایک و خب برخلاف تصورش که یک جایی جایش میگذارد، مادرشوهرش الان در قرقیزستان دارد برای صلح جهانی تا روسیه دوچرخه پا میزند. پشت سرش بیتا آمد. جراح پلاستیک بود. ...
داستانهای بیقانون ۰۰:۵۲ ۱۳۹۵/۱۱/۱۲ چه کسى از هیدتوشى ناکاتا مى ترسد؟ |بى قانون.. هفتم بعد از طرحهای جمعآوریِ متکدیانِ پاکستانی در ایران و جمعآوری متکدیانِ هندی در پاکستان و بازداشت متکدیان بنگلادشی در هندوستان، خیل عظیمِ گدایانِ در حال گردش بین این کشورها توجه سازمان امنیت بنگلادش یا اِناسآی را جلب کرد. سازمان که به تازگی از اجرای دستگیری و اعدامهای گسترده نیروهای شبهنظامی فارغ شده بود و حوصله کارمندانش هم داشت کمکم سر میرفت، طرحی را پیگیری میکرد مبنی بر گردآوریِ تمام گدایان آسیایی و اجاره دادنشان به کارگاههای برند پوشاکِ زارا* که به طور جدی از سوی افسران ردهبالای این سازمان دنبال میشد و پس از مذاکرات گسترده با چهرههایی همچون دیوید بکهام، زنش، یکی از پسرهاش، سگش و چند نفر از شاخهای جهانیِ اینستاگرام، نهایتا به انتخاب هیدتوشی ناکاتا منجر گردید. خود ناکاتا هم فکرش را نمیکرد اینقدر خواهان داشته باشد. حالا ناکاتا در تهران گروگانِ پاکستانیها بود و نامردها برادر ناتنیاش را آورده بودند و تهدید کرده بودند که اگر اسم مقامات ایرانی که برای خرید کلاهک هستهای باهاشان مذاکره کرده را لو ندهد، برادرش را میکشند. ژنرال آفتاباختر رییس سازمان اطلاعاتی پاکستان، قم ...
داستانهای بیقانون ۰۰:۵۱ ۱۳۹۵/۱۱/۱۲ روزها و شب هاى نگهبانى بالاى برجک | بى قانون. فرقی هم نمیکند چه فصلی از سال باشد زمستان یا تابستان که هر یک در آن اتاقک فلزی سردتر یا گرمتر میشود، آنقدر که تا پایان دو ساعت آن بالا بودن، به زمین و زمان فحش بدهی. بیشتر وقتی که نگهبان بعد از تو که باید پست را تحویل بگیرد کمی دیرتر پیدایش شود. زمستان که باشد هر تعداد کلاه پشمی زیر کلاه به سرت کرده باشی باز هم گوشهایت یخ میزند و انگشتها هم بیحس میشوند مثل همه جاهای دیگر بدن، جوری که احساس کنی وجود ندارند. تابستان که میآید باور نمیکنی این همه گرما چطور در ادامه آن فصل قرار گرفته است. همه جای بدنت داغ میشود و چکههای عرق به آنقدری که بتواند یک قاشق مرباخوری را پر کند برای خودشان لیز میخورند از هرجا. ماجرای نگهبانی اما برای مهرداد تفاوت داشت وقتی عاشق بود. نه زمستان گله میکرد در آن سرما و نه تابستان مثل ما غر میزد وقتی عکس مژده، نامزدش همیشه توی جیب لباس یا اورکتش بود. وقتی میپرسیدیم تو سردت یا گرمت نمیشود یا چرا از نگهبانی اعصاب خرد نیستی، عکس مژده را در میآورد و با ابرو نشانش میداد. بعد میگفت به خاطر این، هر وقت نگاهش میکنم نه متوجه سرما میشوم و نه گرما. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۹:۱۵ ۱۳۹۵/۱۱/۱۰ چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم-حسین منزوی-دکلمه رضا پیربادیان. لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان chizi bego-rezaa3.mp3 (01:51, 1.7 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام