جدیدترین نوشته‌ها

مریم آقایی/ بی‌قانون. چهل و هشتم

سایه روایت می‌کند:. فکر می‌کردم راضی کردن یک نخبه که حجم زیادی از کله‌اش مغز و مو است، کار خیلی سختی باشد. اما طفلک را آن‌قدر در آن خراب شده چیزخور کرده بودند که با شنیدن نقشه ابلهانه من چشمانش گشاد شد. بشکنی زد و گفت: «خودشه! تو خیلی باهوشیا!» باهوش؟ نه من باهوش نبودم. همیشه نمره ریاضیاتم کم می‌شد و بابت فیزیک و شیمی باید والدینم به معلم‌هایم جواب پس می‌دادند. با این حال دلم نیامد توی ذوقش بزنم. به خاطر همین روبه‌رویش نشستم و ظرف ماکارونی را از جلویش برداشتم. ...
  • گزارش تخلف

حسن غلامعلی‌فرد/ بی‌قانون. چهل و هفتم

از روزی که سایه را دیدم یک‌سری از غدد بدنم که هیچ‌وقت بهشان توجه نمی‌کردم، یکهو خودنمایی کردند. احساساتی که گمان می‌کردم زیر خروارها فرمول و عطش علم‌پژوهی دفن شده، همچون آتش‌فشانی که عمری خاموش بوده به ناگاه فوران ‌کرده و درون رگ و پی و قلبم جاری شد. هر چند من مرد علم بودم، آن‌قدر فرمول و نظریه را از بر بودم که می‌توانستم ساعت‌ها خودم را درگیر آن‌ها کنم تا به احساساتی که سال‌ها در من ته‌نشین شده بودند، افسار بزنم. اما تا سایه را می‌دیدم، احساساتم افسار پاره می‌کردند و همچون یابویی سرکش سوی قلبم جفتک می‌پراندند. نمی‌دانم چه بامبولی سوار کرد و چه نقشه‌ای کشید که توانست خودش را درون آشپزخانه جا کند. عقلم می‌خواست به او مشکوک باشم اما دلم چیز دیگری می‌خواست. برقی در چشمان سایه بود که تمام شکیات مرا می‌شست و با خود می‌برد. وقتی با یک بشقاب ماکارونی سراغم آمد، انگار روی زمین نبودم. حس کردم می‌توانستم به درازای همه‌ ماکارونی‌های درون بشقاب عاشقش شوم. ...
  • گزارش تخلف

فرزاد کفتر. مرتضی قدیمی | بى قانون

‏ و قدیمی‌ها اگر می‌خواستند کسی را نفرین کنند، می‌گفتند انشاءا … به چه کنم چه کنم بیفتی. هنوز هم می‌گویند آن‌هایی که کم از مهربانی دارند تا زبان‌شان به نفرین برود. ما که هنوز وارد زندگی نشده بودیم، نمی‌دانستیم یعنی چه اینکه می‌گویند. گرچه بعدها فهمیدیم و بارها در پیچ و خم زندگی این جمله را تکرار کردیم؛ حالا چه کنم؟. اما به نظرم بدتر از به چه کنم چه کنم افتادن، وابستگی است. شاید بدترین نفرین این باشد که به کسی بگویی الهی یکی پیدا بشه دلت رو ببره و بعد، روزگار، او را ازت بگیره. فرزاد سرباز انبار پادگان بود و نه با کسی کاری داشت نه کسی با او کار. بعد از ظهرها که آزاد می‌شدیم می‌رفت روی تختش دراز می‌کشید تا شامگاه و بعد هم خاموشی. انگار که وجود خارجی نداشت تا کسی نفرینش کرد، اگر وابستگی نفرین باشد. ...
  • گزارش تخلف

✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون. ‏

«قسمت نهم» …. بابا روبه‌روی گلرخ نشسته بود و من و هومن بین‌شان. درست مثل روزی که قرار بود ازدواج کنیم. اصلا همه چیز از همان روز شروع شد و نمی‌دانم چرا به مغز هومن نرسید مثل باقی پسرها اول قول و قرار بگذارد و زبان بریزد و بعدش من را بپیچاند و بزند زیر همه چیز و برود! وجدان و مسئولیت‌پذیری و تعهد چیزهای خوبی هستند که وقتی در هومن تجلی پیدا می‌کنند همین دردسر پیش می‌آید که من الان زنش هستم و گلرخ مادرشوهرم. یک روز جمع ۱۵ نفره‌ای از فامیل‌شان را آورد خانه‌مان تا من را ببینند. هر کدام‌شان هم مسئول بازرسی از یک بخش بودند. یک نفرشان شاقول می‌گذاشت تا میزان کجی شانه‌هایم را بسنجد و یکی دیگر اندازه می‌گرفت چند بند انگشت گوشت توی دست‌هایش جا می‌گیرد و آن وسط پیرترین‌شان داد زد «این بچه‌اش نمی‌شه!» گفتیم چرا و گفت پشت پلکم افتاده! توی بهت و حیرت از تشخیص منطقی پزشکی خشک شده بودم که همه‌شان دست زدند و حرفش را تایید کردند. ...
  • گزارش تخلف

✅ زندگی چند سرباز از جنگ برنگشته. پدرام سلیمانی | بی قانون. اول:

امروز هم مثل بیست روز گذشته روز سردی است. پوست لب‌هایمان خشک شده است و با هر لبخند ترک می‌خورد. حالا دیگر هیچ یک از سربازان لبخند نمی‌زنند. هیچ لطیفه‌ای شنیده نمی‌شود. هیچ شوخی‌ای انجام نمی‌شود. و هیچ کرم مرطوب‌کننده‌ای وجود ندارد. طی یک هفته گذشته بارها درخواست کردیم که برایمان کرم مرطوب‌کننده بفرستند. بعد از خواندن درخواست‌مان با صدای بلند می‌خندند و فکر می‌کنند که درخواست‌مان یک شوخی است. وقتی می‌خندند، پوست لب‌شان ترک نمی‌خورد. ...
  • گزارش تخلف

✅ همین دور و بر. مهرداد صدفى | بى قانون. ‏ قسمت: استاد مشاور …

بابا طبق معمول دارد برایم از فواید ازدواج زودهنگام می‌­گوید و اینکه چون الان آس و پاسم توقع خانواده طرف مقابل پایین است. خوشبختانه یکی از دوستانم زنگ می‌زند و نجات پیدا می‌­کنم. دوستم قرار است از پایان‌نامه‌اش دفاع کند. بابا که ماجرا را می‌فهمد، می­‌گوید: هر وقت خواستی بری بگو منم میام تا ببینم روز دفاعت باید چیکار کنیم …چون خود بابا دوست دارد بیاید، مخالفت نمی­‌کنم اما چیزی گفت که پشتم لرزید: ضمنا شاید تو دانشگاه‌تون رفتم از دفتر بپرسم درس مَرسات چطوره. بابا اونجا که مدرسه نیست. دانشگاه اصلا دفتر نداره. پس استادات زنگ تفریح کجا دور هم چای می­‌خورن؟. اولین باری است که بابا به دانشگاه‌مان می‌آید. مثل عروسی رفتن خانم‌ها از چند ساعت پیش دارد به خودش می‌­رسد. ...
  • گزارش تخلف

جابر حسین زاده/ بی‌قانون. چهل و ششم

خب، این دختر من را دوست داشت و همین یک پدیده غریب بود برای من و برای کل عالم هستی. از آنجا که غیر از مادرم کسی من را دوست نداشته هیچ‌وقت و تازه توی همین هم همیشه شک داشته‌ام که رفتارش با من از روی ترحم است یا دوست داشتن؛ عقل سلیم می‌گوید این یکی هم به احتمال زیاد باید زاده توهماتم بوده باشد. هستند آدم‌هایی که دیگران تظاهر می‌کنند دوست‌شان دارند به خاطر موقعیت‌شان یا پول یا هر چیز دیگر. خیلی‌ها هم کلا آدم‌های دوست‌داشتنی‌ای هستند. من اما امتیاز ویژه‌ام این است که توی هیچ‌کدام از این دو گروه دسته‌بندی نمی‌شوم. دیگران می‌توانند هیچ حسی بهم نداشته باشند انگار که یکی از سرامیک‌های کف زمین هستم زیر پای‌شان. حالت محتمل‌تر البته این است که بدشان بیاید ازم. اگر روابطم با آدم‌ها از این دو حالت خارج بشود، معنی‌اش این است که احتمالا محل قطب‌های مغناطیسی کره زمین با هم عوض شده، فاصله زمین از خورشید تغییر کرده یا نیرویی کیهانی زده سیر و سلوک گردش الکترون‌ها دور هسته اتم را حالی به حالی کرده است. نمی‌شد، نمی‌شود. ...
  • گزارش تخلف