داستانهای بیقانون ۲۰:۰۵ ۱۳۹۶/۱۰/۱۴ ✅ حساسیت برانگیز. على مسعودىنیا | بی قانون در جلسه تحریریه مرا به بقیه معرفی کرد و شرح مفصلی داد از سابقه کارم و قلم گیرایم. به جوانترها گفت از فرصت استفاده کنند و از من چیز یاد بگیرند و از من هم خواست تجربیات ارزشمندم را با اعضای تحریریه در میان بگذارم. بعد هم گفت برای گزارش اصلی صفحه دو سوژه پیدا کنم. هنوز قدری فضای تحریریه برایم غریبه بود. این شد که رفتم گوشهای برای خودم مشغول مرور اخبار شدم. خبرنگارهای دیگر لم داده بودند روی صندلیهایشان و با موبایلهایشان ور میرفتند و ظاهرا تمایلی به استفاده از تجربیات من نداشتند. وقتی به نظرم سوژه مناسب را پیدا کردم و تلق تلق شروع کردم به تایپ، همه طوری نگاهم میکردند که انگار یک حیوان نادر را توی یک باغ وحش ملاقات میکنند. یک ساعت بعد سردبیر آمد بالای سرم و گفت: «خب! سوژه امروزت چیه؟» صفحه تایپ شده مقابلم را نشانش دادم و گفتم: «به نظرم این خیلی مساله مهمیه و باید بهش پرداخته بشه. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۰۹ ۱۳۹۶/۱۰/۱۴ ✅ سربازها، عاشقترین هستند. مرتضی قدیمی | بی قانون که فرصت میشد و گاهی همدیگر را در منزلِ هم میدیدیم همسرش نگاه میکرد و لبخندی میزد که برای من و خودش و همچنین جاوید که راننده آن وانتپاترول سبزرنگ پادگان بود، کلی معنی داشت. اوایل بیشتر از لبخند بود؛ مثلا اینکه خاک بر سرت، تو شماره دادی ولی من زن جاوید شدم. من مامور خرید آشپزخانه پادگان بودم و تقریبا هر روز صبح از پادگان که بیرون اراک بود، میرفتیم داخل شهر و لیست سرکار استوار جهانیان را که آشپز پادگان بود، خرید میکردیم؛ از سبزی و گوشت گرفته تا نخود و لوبیا. همه چی بستگی به شام و ناهار آن روز داشت. البته اغلب، مواد مصرفی عمده مثل حبوبات کلی خرید میشد و گوشت و مرغ و سبزیجات، خرید روزانه داشت. خریدمان تمام شده بود و باید برمیگشتیم پادگان که جاوید گفت فالوده بستنی بزنیم؟ گفتم بزنیم تا قبل از راهی شدن سمت پادگان، نزدیک باغ ملی اراک ترمز کند. فالوده بستنی به دست، سمت پاترول راه افتادم. یک روز گرم تابستان بود و دقیقا روز ۱۳ مرداد و حدود ساعت سه و ربع کم و اینها. ...
داستانهای بیقانون ۱۱:۳۷ ۱۳۹۶/۱۰/۱۴ ✅ داستانهای باورنکردنی: مرد آهنخوار. حسام حیدری | بی قانون این هفته در مورد زندگی عجیب فردی به نام مایکل لوتیتو است که از قدرت ماورایی برخوردار بود. طبق شنیدهها، معده مایکل توانایی هضم همه نوع اجسام غیرقابل هضم را داشت و او میتوانست آهن، پلاستیک، چوب، شیشه و حتی کباب کوبیدههای جاده هراز را ببلعد. او به خوردن چرخ ماشین، کیف سامسونت، میل پرده و جورابهای نانو (پنج فروش مغازه، فقط هزار تومن) علاقه بیشتری داشت و معمولا پس از خوردن آنها از شرکت تولید کننده تشکر میکرد. اگرچه هیچ کس آهنخواری مایکل را از نزدیک ندیده است اما یکی از دوستانش که در جریان زندگی خصوصی او قرار داشت؛ ضمن تایید این شایعات میگوید: «او در خوردن غذا، وسواسهای خاص خودش رو داشت. هیچ وقت بیل و کلنگ فست فودی نمیخورد و همیشه میگفت هیچی درِ یخچال خونه خود آدم نمیشه». پژوهشگرانی که زندگی مایکل را مورد بررسی قرار دادهاند معتقدند او در طول عمر ۵۰ ساله خود، در حدود ۹ تن آهن شامل ۱۸ دوچرخه، ۱۵ سبد خرید سوپر مارکت، ۱۰ پراید وانت، پنج تلویزیون، سه پله برقی و دو سر در دانشگاه را بلعیده است. شنیدهها حاکی از آن است که علاقه و اشتهای او به خوردن تلویزیون بعد از شنیدن اخبار۲۰ و ۳۰ به شد ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۱۵ ۱۳۹۶/۱۰/۰۸ ✅ همین دور و بر: یلدا ۳. مهرداد صدقی | بی قانون میهمانی شبِ یلدای خانوادگیمان است و به نظرم گرمتر از هر سال شده. شاید هم به خاطر لبخندِ شبِ قبل خانم فرهمند است که حس میکنم همهچیز زیباتر شده. بابا مثل دیشب لیمو شیرین قاچ میکند اما این بار آقا نعیم هم در ایجاد آلودگی صوتی کمکش میکند. قرار است خواهرهایم نسرین و نازنین هم بیایند. زنگ میزنند. در را که باز میکنم، از تعجب خشکم میزند. خانم شهابی لبخندزنان و با کمی شرمندگی میگوید: «سلام. خیلی که دیر نیومدم؟». الان وقتش است که بگویم «نه فقط یه شب دیرتر اومدین!» خانم شهابی بدون تعارف من به طرف خانه میرود اما یکدفعه با تعجب به طرف من برمیگردد. ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۱۵ ۱۳۹۶/۱۰/۰۸ هرچه من و بابا و مامان و نسرین و نازنین میخواهیم آنها را ساکت کنیم، نمیشوند و با صدای بلندتری تکرار میکنند بابا قرمز شده، من بنفش و خانم شهابی فرابنفش. بابابزرگ که بعد از اینهمه مدت تازه از دستشویی درآمده، با دیدن خانم شهابی و دستزدن بچهها، از همهجا بیخبر با همان حوله شروع به تکان دادن اعضا و جوارحش میکند و او هم تکرار میکند: «مبارکه مبارکه، عروسی حامده، عروسی حامده!». مامان بابابزرگ را به آشپزخانه احضار میکند و بابابزرگ در حالی که به آن طرف میرود، با خوشحالی به من میگوید: «خداییش فکر نمیکردم عروسیترو ببینم حامد جان. خدایا شکرت چه عروس نازنینی. ایشالا خدا خودش سلامتی بده بچهتون رو هم ببینم دیگه آرزویی ندارم». بابابزرگ از آشپزخانه که برمیگردد اصلا آن آدم سابق نیست. در حالی که کمرش را گرفته، با قیافهای جدی و خسته روی مبل مینشیند و بعد از چند ثانیه، بدون مقدمه به من میگوید: «تو هم بیکاریا!». هنوز یک ساعت هم نشده که خانم شهابی آماده میشود تا برود. جَو کمی سنگین شده و فقط صدای خوردن آجیل میآید. ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۱۴ ۱۳۹۶/۱۰/۰۸ ✅ همین دور و بر: یلدا ۲. مهرداد صدقی | بی قانون فرهمند بدون اعتنای چندانی به من به پلاک و آدرسی که توی گوشیاش نوشته، نگاه میکند و زنگِ واحدِ ما را میزند. راننده تاکسی از من میپرسد: «بالاخره میای یا نه؟». ضمن احترام به شعرهای حافظ، سعدی، مولوی و فردوسی، حالِ الان من فقط مصداق این شعر است «یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نَرَم نَرَم». غرورم میگوید نه، منطق میگوید نه، اما دلم میگوید باید برگردم. البته اگر برگردم، بابا و مامان متوجه ماجرا میشوند. میخواهم به راننده تاکسی بگویم برود اما نمیدانم کی رفته که من نفهمیدم. توی کوچه قدم میزنم تا کمی فکر کنم. در اوج خیالبافیام. اینکه الان با خانم فرهمند وارد خانه میشویم، مامان روی سرِمان گل میریزد، همان دانشجویی که جاسیگاری خریده بود با انجام انواع اعوجاجات موزون و ناموزون و رقص سینی، یک چاقو برای بریدن کیک میآورد و بابا و آقای عطاری هم در حالی که قرینه هم میرقصند، از بقیه میخواهد برایمان دست بزنند. ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۱۴ ۱۳۹۶/۱۰/۰۸ وارد خانه میشوم. با خانم فرهمند سلامعلیک میکنیم و به طرف آشپزخانه میروم مامان با تعجب به من نگاه میکند. به او همان دروغی را که به بابا گفتم تکرار میکنم اما حس میکنم در کسری از ثانیه ماجرا را فهمیده. بابا که به خانه میآید، یک نگاه به من میاندازد و یک نگاه به خانم فرهمند. فکر کنم دارد تمام جملهها و رفتارهای من را در این مدت تحلیل میکند. در همین حال یک لیموشیرین برمیدارد، آن را به چهار قسمت تقسیم میکند. باید مثل فیلمها به طرف پیشدستیاش شیرجه بزنم و در حالت اسلوموشن بگویم «نههههه!» ولی نمیشود و بابا در حالی که به اندازه یک دستگاهِ آبمیوهگیری سر و صدا راه انداخته، شروع به خوردن آن میکند. خدا را شکر که مامان با یک نگاه به بابا تذکر میدهد و بابا راجع به نحوه مکیدن لیموشیرین کمی بازنگری میکند. موبایلم روی میزِ کنار بابا زنگ میخورد. بابا میخواهد گوشی را به من بدهد اما با دیدن اسمِ روی گوشی به من میگوید: «همون دوستته که دعوتت کرده بود. ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۰۹ ۱۳۹۶/۱۰/۰۸ ✅ همین دور و بر: یلدا. مهرداد صدقی | بی قانون اینکه شبِ چله همکلاسیهای بابا با شبِ مهمانی خانوادگی تداخل نداشته باشد، قرار شده در دو شبِ مختلف برگزار کنیم و امشب نوبت همکلاسیهای بابا است. مامان تعداد دقیق مهمانها را از بابا میپرسد. گوش من هم تیز شده که ببینم خانم فرهمند هم میآید یا نه. بابا با دستپاچگی دنبال گوشیاش میگردد و میگوید: «یه جور استرس دارم انگار دارن میان خواستگاریم!». بعد هم در حالی که در جستجوی گوشی از کنار من رد میشود، چشمکی میزند و زیر لب میگوید: «شایدم دارن میان خواستگاری تو!». به گوشیِ بابا زنگ میزنم. صدایِ آن از توی دستشویی میآید. مامان میپرسد: «تو اصلا چرا گوشیت رو میبری دستشویی؟» بابا هم با دستپاچگی بیشتری میگوید: «باور کن اونجا از بیکاری، اخبار مخبارا رو میخونم». وقتی میخندم، بابا میگوید: «پسرجان یه روزم ایشالا به سن و سال من میرسی میفهمی چی میگم». ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۰۹ ۱۳۹۶/۱۰/۰۸ فعلا که نه خبری از خانم شهابی است و نه خانم فرهمند حس میکنم شبِ یلدا بدون حضور خانم فرهمند، بلندتر از همیشه است و زمان اصلا نمیگذرد. به قول معروف وقتی کسی که باید باشد، نباشد، حتی اگر در جمع هزاران نفر هم باشی باز حس میکنی تنهایی. بابا که میبیند جَو کمی سنگین است، به بچهها پیشنهاد میدهد پانتومیم بازی کنیم اما هیچکس آنقدر سادهلوح نیست که بپذیرد تا خودش را ضایع کند. خودِ بابا میخواهد بلند شود اما با یک نگاهِ مامان بلافاصله بالاجبار بیخیال شده و برای طبیعیکردن، ظرف آجیل را به بقیه تعارف میکند. به بهانهای از جمع آنها خارج میشوم و موقتا میروم توی اتاقم. به یکی از دوستانم پیام میدهم که نیمساعت بعد به من زنگ بزند و الکی بگوید برای یلدا مرا قبلا دعوت کرده و برای حضورم در آنجا اصرار کند. میخواهم وقتی زنگ زد گوشی را به بابا هم بدهم تا بابا فکر نکند الکی میگویم. از توی هال صدای آواز میآید و از کلمههای اشتباه مطمئن میشوم باباست. وقتی برمیگردم توی هال میبینم بابا دارد برای همه آواز میخواند و بقیه هم به طور موزون برای شعرِ من درآوردی او دست میزنند. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۱۲ ۱۳۹۶/۰۲/۰۶ شاپینگ. مهرداد صدقى| بى قانون خرید کردن مامان اینطوری است که مثلا میرود بیرون و قصد خرید ندارد اما یکدفعه با کلی خرید میآید؛ البته اگر با قصد خرید برود معمولا دست خالی میآید. اگر با این قصد برود که مثلا برای تولد خالهام چیزی بخرد، از چیز خاصی خوشش نمیآید اما آخر سر میبینی برای خودش یک کفش خریده. اما اگر برای خرید کفش بیرون رفته باشد، یک دفعه میبینی از یک شال خوشش آمده اما چون زیاد داشته و یا قیمتش زیاد بوده، برای خالهام خریده. در کل خطرناکترین حالت این است که درحالیکه قصد خرید ندارد برود بیرون. مدل خرید کردن بابا اینطوری است که برای خرید گوجه میرود اما یک دفعه میبینی از یک بساطی یک بسته جعبه ابزار هم خریده یا مثلا رفته پیراهن بخرد اما علاوهبر پیراهن چند تا ابزار هم خریده و معتقد است به درد میخورد. همان علاقهای که بچهها به خرید مدادرنگی دارند بابا به خرید جعبه ابزار و پیچ گوشتی دارد. هر از گاهی هم پیچگوشتیها را میشمارد و بعد به این نتیجه میرسد یا بچهها بعضیهایش را گم کردهاند یا مادرم بعضی از آنها را به دایی داده و پس نگرفته. وای بهحال وقتی که احساس کند قیمت یک چیز مناسب است. فرقی هم نمیک ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۰۹ ۱۳۹۶/۰۲/۰۶ کسی_ازهیدتوشی_ناکاتامیترسد؟. جابر حسینزاده| بى قانون. قسمت چهاردهم فروردین ۱۴۰۳ شمسی. هیدتوشی ناکاتا، بازیکن مشهور تیم ملی ژاپن و باشگاههای پارما و فیورنتینا، هشت سال روی تخت بیمارستان بزرگ رشت توی کما بود و بهدلیل آنکه دکترها کوچکترین حرکت فیزیکی را برایش مرگآور تشخیص داده بودند، طرفدارانش از ژاپن و اروپا مجبور بودند دسته دسته ویزا بگیرند و سرازیر شوند به رشت برای دیدن قهرمان محبوب روزهای جوانیشان. شهرداری رشت هم داده بود زیر تابلوی معروفِ به شهر باران خوش آمدیدِ ورودیِ شهر، بنویسند به شهر بستریِ قهرمان خستگیناپذیرِ فوتبال هیدتوشی ناکاتا خوش آمدید. ناکاتا مثل تمام آن هشت سال، آن روز هم مشغول دیدن خوابهای تکراری از اتفاقات غریب اقامت کوتاهش در ایران بود که شینزو آبه، نخست وزیر سابق ژاپن و پادشاه جدید این کشور تصمیم گرفت دیدار سه روزهای از ایران را ترتیب بدهد و آن وسط سری هم به رشت بزند و ببیند میتواند برای افزایش محبوبیتش، هیدتوشی را برگرداند توکیو یا نه؟. چند ساعت مانده به ورود هواپیمای پادشاه و هیات همراهش به فرودگاهِ همیشه نیمه تعطیلِ رشت، برق بیمارستان قطع شد و نفس ناکاتا بند آمد و مرد. برق اضطراری بیمارستان به موقع وصل نشده بود و یکی از ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۹ ۱۳۹۶/۰۲/۰۶ شوخی. مرتضى قدیمى| بى قانون دلمان به حال سروش میسوخت و گاه هم به او میخندیدیم و مسخرهاش میکردیم اما طولی نکشید که غصهاش را خوردیم و به خودمان فحش دادیم. چند هفته از دوره آموزشی گذشته بود و بعدازظهری زیر سایه دیوار ساختمان گروهان نشسته بودیم و به دور از چشم دژبانها نصفه سیگاری را دست به دست میکردیم و نهایتا به هرکداممان دو پک میرسید؛ به من و امیر و پژمان و احمد و سروش. کام آخر را پژمان آنقدر محکم گرفت تا فیلتر هم بسوزد و بعد با انگشت وسط و شست مثل همیشه به همانجا که ما نمیتوانستیم پرت کند، چیزی در حدود بیست متر آنطرفتر. به جز این، کارهای دیگری هم بلد بود مثل خالی و پر کردن توتون سیگار کمتر از یک دقیقه یا کبریت کشیدن با یکدست؛ مثل داریوش ارجمند در ناخدا خورشید. میگفت از همانجا یاد گرفت. میگفت دوهفته تمرین کرد تا توانست. بعد که فیلتر را پرت کرد و دود سیگار را حلقهای از دهنانش بیرون داد دست کرد توی جیب پیراهنش و یک عکس از جیبش درآورد و داد به احمد و گفت دلم براش تنگ شده. احمد بدون اینکه توجهی کند عکس را به امیر داد و گفت دلش براش تنگ شده. امیر گفت آفرین، چه خوشگله. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۷ ۱۳۹۶/۰۲/۰۶ ✅ من هنوز خودآگاهم لعنتیا. پدرام سلیمانی| بى قانون تیرسن روباتی انساننما و فاقد خودآگاهی بود که به سختی میشد تفاوتش با انسانها را تشخیص داد. او به اندازه انسانها احمق بود. به اندازه انسانها مهمل میگفت و به اندازه انسانها رویاهای دست نیافتنیاش را به جای برنامههای بلند مدتش جا میزد. او یک انسان واقعی بود. گاهی حالش خیلی خوب به نظر میرسید. زیباییهای دنیا را میدید. رنگ سبز برگ درختان را سبزتر میدید. باد را بهتر حس میکرد. آسمان هم برایش آبیتر بود. ...
داستانهای بیقانون ۱۵:۳۲ ۱۳۹۶/۰۱/۲۲ ✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون. «قسمت چهاردهم» …خاص بودن همیشه سخت است. مادر یک آدم خاص بودن سختتر! چون بدون اینکه خودت خاص باشی و بفهمی موضوع از چه قرار است باید نقش صاحب و خالق یک اثر منحصربهفرد را بازی کنی که احتمالا از سر یک اتفاق اینطوری در آمده. همین میشود که فردای روز سونوگرافی با صدای بابا از پشت پنجره خانهمان بیدار شدم. داشت از بیرون خانه چیزی را میکوبید کنار پنجره. زدم به پهلوی هومن که بیدار شود و دستم فرو رفت توی پتو. هومن هم نبود. از روی تخت بلند شدم و پنجره را باز کردم. بابا روی نردبان ایستاده بود و پارچهای را میخ میکرد. ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۱۰ ۱۳۹۶/۰۱/۱۷ ✅ همین دور و بر. مهرداد صدفى | بى قانون. قسمت: نیت پاک … من و بابا حداقل روزی یکبار این دیالوگ تکراری را داریم که بابا گوشیاش را نشان میدهد و میگوید: «ببین من برنده شدم؟» و من به بابا میگویم: اینا پیامهای تبلیغاتیه. زیاد جدی نگیرین. همین دیالوگ را قبلا من و مامان هم داشتیم. مامان یکدفعه با خوشحالی داد میزد «آخ جون برنده شدم» و من و بابا باید به او توضیح میدادیم اینها همهاش الکی است. بابا حتی به الکی بودن هم بسنده نمیکرد و میگفت همهاش کلاهبرداری است. این اتفاق چند بار تکرار شد اما یکبار که مامان ظاهرا پیام تبلیغاتی را از نظر پسر و همسرش معتبرتر میدانست، یکی از این پیامها را جدی گرفته بود و در قرعه کشی آن شرکت کرده بود. از آن روز به بعد هر دفعه تلفن زنگ میزد و یا فرد ناشناسی درِ خانه را میزد، بابا به طعنه به مامان میگفت: خانم بدو جایزهات رو آوردن. این ماجرا تا روزی که یک بار پستچی در زد و جایزهای برای مامان آورد ادامه داشت. مامان با خوشحالی جایزهاش را گرفت و گفت: آدم وقتی نیتش پاک باشه و ذهنش پر از انرژی مثبت باشه طبق قانون جذب همه چیزای خوب براش اتفاق میفته. ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۲۶ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ حسن غلامعلیفرد/ بیقانون. آخر از چاله در آمده و به چاه افتاده بودم. انگار روی پیشانیام نوشته بودند: «اسیر» انگار قلچماق هم همان روز نخست که نشانی مستراح را به من داد نوشته روی پیشانیام را خوانده بود. پیش از قلچماق هم که اسیر علم بودم و هیچی از زندگیام نفهمیدم. تا جایی که یادم میآید همیشه خدا سرم توی کتاب بوده. آنقدر از آدمها دور مانده بودم که آدمترین آدمهایی که دیده بودم اهالی همان تیمارستان کوفتی بودند. فکرش را نمیکردم روزی عاشق شوم، آن هم با چند ورق دستنوشته، منظورم نوشتههای «سایه» است، همانهایی که با «سایه روایت میکند» آغاز میشدند. آنقدر همهچیز را خوب کنار هم چیده بود که گاهی گمان میکنم او از من نخبهتر بود. نوشتههایش را هر شب کنار تختم میگذاشت، ایمان داشت که من با خواندشان روز به روز بیشتر عاشقش میشدم. حتی گاهی این فکر که او سالها دلبسته من بوده و من به او بیمحلی میکردم عذابم میداد. ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۲۶ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ د. بیاختیار سوی عمارت بازگشتم مرد درشتاندام تا مرا دید لبخند زد، لباسی کهنه روی دوشم گذاشت و گفت: «میدونستم برمیگردی». هاج و واج مانده بودم. همه تنم میلرزید. پرسیدم: «من زندهام؟» مرد درشتاندام لبخندش را کش داد و گفت: «نکنه واقعا فکر کردی تونستی از اون مخمصه جون سالم به در ببری؟» بعد از جلوی در عمارت کنار رفت. سایه و مردان عجیبش خاک عمارت را به توبره کشیده بودند. دیوانهها روی تلهای خاک بالا و پایین میپریدند و میخندیدند. پرسیدم: «چرا جلوشون رو نمیگیری؟ اونا دارن خونه منو نابود میکنن». خانه؟ ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۵۱ ۱۳۹۵/۱۲/۲۴ مریم آقایی/ بیقانون. شصتم وان پر از آب داغ است و من هم خودم را ول کردهام توی آن و چرت مرغوب میزنم. خب چنین پوزیشنی قطعا برازنده یک نخبه نیست، ولی من مثل آونگی بین نخبگی و دیوانگی معلقم. شرایط بیرون از این حمام و وان پر از آب داغ، به گونهای است که بعد از ماهها ترجیح میدهم دیوانه باشم و به همان دیوانهخانه برگردم. دلم برای مشتهای قلچماق و آمپول گاویهای پرستار نرم و نازک تنگ شده. مطمئنم بزرگوار وقتی گفته بود «چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟» مثل من به سرزمین دیوها پرت شده بود. -بیا بیرون دیگه!. دست باریک که چه عرض کنم، نازکش را سمت پرده مثلا محافظ آورد. صدای جیغ مانندی از گلویم خارج شد که دستش را در هوا معلق نگه داشت. -مرض! ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۲۲ ۱۳۹۵/۱۲/۲۳ امیرقباد فرهی/ بیقانون. پنجاه و نهم یک نفر در زد. همه خندیدند. باز در زد و صدای قهقهه بلندتر شد. این احمقانهترین چیزی بود که توقع داشتیم. یک نفر در زده بود و چند نفر آژیرکشان از روی هم شروع به بالا پایین پریدن کردند. اوضاع بدجور متشنج شد. چیزی خاصی نشده بود. یک نفر در زده بود و مثل آن بود که خورشید از شرق پایین بیفتد. عقل حکم میکرد حالا که بعد از این چند ماه، کسی انگشت به کوفتن در ما رنجه کرده (یعنی از این شاعرانهتر نمیتوانستم موقعیت را برای خودم حلاجی کنم) کسی هم در را باز کند. ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۲۲ ۱۳۹۵/۱۲/۲۳ ا که بتوانم فرار کنم. گالیور از لیلیپوت به سرزمین دیوها میرفت …ادامه دارد. روزنامه طنز بیقانون