داستانهای بیقانون ۱۵:۰۰ ۱۳۹۶/۱۱/۱۵ خب تو اول مال اونرو میپوشی بعد اون مجبور میشه مال تو رو بپوشه همه نظریاتت درستهها فقط منطقِ زمانی نداره … من برم بیدارش کنم، برمیگردم. مراد جوابی نداد و سرش را پایین انداخت. -حالا نمیخواد شرمنده شی. اگه به سرویس نرسیدم با مهران با تاکسی میایم. -هم شرمنده شدم، هم داشتم تو جیبش نگاه میکردم یادم اومد پیرهنرو که عوض کردم تقلبای مربوط به فصل دو تو جیب پیرهنم جا مونده. نمیخواد بری خودم میرم، هم بیدارش میکنم و هم امانتیامرو میگیرم. مراد به طرف راننده اتوبوس رفت و گفت: آقا بیزحمت راه نیفتین من برم سریع بقیه تقلبامرو بیارم …مراد به اتاق که رسید، دید خبری از مهران نیست. دنبالِ پیراهن خودش گشت اما آن را پیدا نکرد. موقعی که داشت از اتاق بیرون میآمد، آقا کمال، خدمتکار خوابگاه از مراد پرسید: مراد جان چرا اینقدر سراسیمهای؟. ...
داستانهای بیقانون ۱۵:۰۰ ۱۳۹۶/۱۱/۱۵ ✅ از این جهت: قسمت اول. مهرداد صدقی | بی قانون صبح یکی از روزهای آخر ترم که فقط برای مراقبانِ امتحان روز زیبایی است، مهران غَلتی زد و در یک حالت خودآزارانه، بدون اینکه چشمانِ خود را باز کند تا مبادا از خوابِ ترسناکی که راجع به امتحان میدید، بیدار شود، با چشمانی تمام بسته، جملهای به ابهامِ خودِ فیلم چشمانِ تمام بسته به هماتاقیهایش میثم و مراد گفت:. - بچهها من خیلی خوابم میاد. پنج دقیقه دیگه بیدارم کنین. -این پنج دقیقه کجا رو میگیره؟. مهران فقط به گفتن «اونجا رو» بسنده کرد و برای اینکه باقیمانده پنج دقیقه را هدر ندهد، دوباره خوابید. صدای بوق سرویس دانشگاه، مثل شیپور صور اسرافیل هر خفتهای را بیدار میکرد اما مهران دیگر ترم یکی نبود که از این بوقها بترسد. مراد که کل جزوه را در برگههای تقلب دوباره در ابعاد نانو بازنویسی کرده بود و در میکروجیبهای شلوار و زیرشلوارش میگذاشت، گفت: لامصّب نوشتن و جا دادن تقلب از خودِ درس خوندن سختتره. جا کم آوردم توی لباس زیرمم گذاشتم. -دیوونه اونجا چطوری میخوای تقلبو در بیاری؟. ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۵۶ ۱۳۹۶/۱۱/۱۵ ✅ میراث خرس به کفتار میرسه. علیرضا کاردار | بی قانون زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. تا حالا خیلی از اخلاق عجیب اهالی جینگیل برایتان نوشتهایم. ولی این بار میخواهیم یکی از کارهای پسندیدهشان را برایتان تعریف کنیم تا فکر نکنید که آنها همیشه در حالت خل و چلی به سر میبردند. جینگیلوندان عادت داشتند هر از گاهی یک نفر را به اوج برسانند. ولی چون به هرحال حیوان بودند و مشاعرشان درست کار نمیکرد، وسط کار یادشان میرفت فلانی را بالا بردهاند و یکهو زیرش را خالی میکردند. این کارشان عمدی و با قصد سوء نبود. مثلا یک روز حمله میکردند به در خانه کوآلا و از خواب بیدارش میکردند و میگذاشتندش روی سرشان و دور جینگیل میچرخاندندش. چرا؟ چون حس کرده بودند که کوآلا خیلی مهربان و گوگولی است و باید قدرش را بدانند. ...
داستانهای بیقانون ۲۳:۲۳ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ✅ داستانهای باورنکردنی: بخت خواهر تورس را چه کسی بست؟. حسام حیدری | بی قانون شگفتانگیز این شماره برای فرناندو تورس که در خیابان سی و یکم بستنی فروشی دارد و معمولا بستنیهایش بوی وازلین میدهد، اتفاق افتاده است. فرناندو این خاطره را فقط یک بار در یک جمع دوستانه در لواسانات و در حالی که سیخ جوجه را روی منقل میگذاشته برای رفقایش تعریف کرده و همه آنها پس از شنیدن حرفهای او، در حالی که به شدت تعجب کرده بودند، متفقالقول گفتهاند: «برو بابا سیرابی، قیافهات به این حرفا نمیخوره». اگرچه ما هم وقتی دقیق به چهره او نگاه میکنیم، میبینیم که قیافهاش به این حرفها نمیخورد ولی به هر حال داستان را از زبان خود فرناندو بشنوید: «خانه پدر بزرگ من پر از روح بود. بعضی از آنها سفید و شیری بودند ولی بعضیها هم صورتی و آبی و سبز و قرمز و مشکی و بنفش بودند. روحها زندگی جالبی داشتند و با هم خوش میگذراندند اگرچه معمولا از وضع زندگی خودشان راضی نبودند و مدام غر میزدند. آنها همهجا بودند. من خودم چند بار صورت یک دختر بچه مو طلایی را پایین تختم دیدم در حالی که به من خیره شده بود و انگشت تو دماغش میکرد. این کار او واقعا من را به وحشت انداخته بود و هنوز هم وقتی آن شب به یادم میآ ...
داستانهای بیقانون ۲۳:۱۸ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ✅ همین دور و بر: نگرانیِ با مورد. مهرداد صدقی | بی قانون و مامان زودتر از من بیدار شدهاند و در حال خوردن صبحانه، دارند راجع به من با هم پچپچ میکنند. هر چند ثانیه یکی از آن دو به طرف مقابل میگوید «هیس یواشتر» اما باز یادشان میرود و با صدای بلندتری راجع به من حرف میزنند. فهمیدهاند عاشق شدهام و حالا چطور با من رفتار کنند. باید سعی کنم خودم را لو ندهم. وقتی به آنها ملحق میشوم، مامان در آخرین لحظه به بابا میگوید «ولی یه وقت به روش نیار» و تا مرا میبیند فورا با صدای بلند «صبح بخیر» میگوید تا بابا هم بفهمد که من حضور دارم. بابا هم با لبخند به طرف من برمیگردد و میگوید «بهبه صبح بخیر شاداماد!». مامان به بابا چشمغره میرود که یعنی مگر قرار نبود به رویش نیاوری. بابا که تازه یادش آمده، از چیزهای دیگری حرف میزند اما بعد از چند دقیقه انگار که میخواهد مچ مرا بگیرد، چیزی میگوید تا مرا به دام بیندازد. - حامد، احتمال داره برای شب یلدا همکلاسیهام رو بگم بیان اینجا. ...
داستانهای بیقانون ۰۰:۵۱ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ همراهان عزیز بیقانون!.. ۱⃣ t me/bighanooon. ۲⃣ t. me/bighanoononline. ۳⃣ t. me/dastanbighanoon.. و اینستاگرامهای. ۱⃣ instagram. com/b. ghanoon.
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۹ ۱۳۹۶/۱۱/۱۰ ✅ دیگه حس نمیکنیم. علیرضا مصلحی | بی قانون 🆔 دانشآموزی یه مربی پرورشی داشتیم که بزرگوار اصلا اعتقادی به عفت کلام نداشت. نمیدونم الان اوضاع چجوریه ولی زمان ما ظاهرا شرح وظایف خاصی برای مربی پرورشی دیده نشده بود. به همین دلیل به نظر میومد برای اینکه بیکار نباشن، به اقتضای شرایط مدرسه، سرشون رو یه جایی گرم میکردن و یه سری وظایف براشون میساختن. مثلا یکی میزد تو کارهای هنری. گروه سرود و تئاتر تشکیل میداد. یکی عشقش برگزاری انواع و اقسام مسابقه فرهنگی بود. یکی حوصله این قرتیبازیها رو نداشت و یه جورایی میشد وردست مدیر و ناظم مدرسه. خلاصه برای هر کدوم یه کاری اون گوشه کنارا دست و پا میکردن …یه دونه مربی پرورشی هم ما داشتیم که بهش گفته بودن تو فقط فحش بده. الحق و الانصاف هم این وظیفه رو به نحو احسن انجام میداد. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۴۴ ۱۳۹۶/۱۱/۱۰ ✅ کلینیک ترک اعتیاد فضای مجازی. شاهین قدیانی | بی قانون 🆔 آنجا که در روزهای اخیر بحث راه اندازی کلینیک ترک اعتیاد فضای مجازی مجددا مطرح شده، پیشبینی کردیم که در آینده وضعیت این کلینیکها به چه صورت خواهد بود:. سه نفر از ساکنان که بالای ۱۰۰هزار فالوئر دارند گندههای کلینیک را تشکیل میدهند و به بقیه زور میگویند. صبح به صبح همه را به خط میکنند و میگویند: ادمین اکانتم صبح یک توییت فرستاده، از همینجا به فالوئرهاتون بیرون کمپ خبر میدید که ریتوییت کنن هر کی هم بخواد سوسه بیاد و زیر آبی بره به همه فالوئرام میگم ریپورتش کنن ساسپند بشه. جمعی از ساکنان کمپ سعی میکنند به کلینیکبانها رشوه بدهند تا بگذارند گوشی اینترنتدار به کلینیک وارد کنند. کلینیک به دو بخش سنتی بازها مانند اورکات و کلوب و بلاگفا و صنعتی بازها مانند پینترست و ساوندکلاد تقسیم شده و به ساکنان کلینیک تاکید شده سنتی و صنعتی را با هم استعمال نکنند. یک نفر جدید وارد یکی از سلولهای کلینیک میشود؛. اولی: من کلش آو کلنز لول ۲۱۲ هستم. دومی: من ۴۵۰ تا از توییتام فیواستار شده. سومی: من لایوم ۵۰ کا ویو میخورد که آوردنم اینجا. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۳۷ ۱۳۹۶/۱۱/۱۰ ✅ پیادهروی دلنشینِ عصر پنجشنبه. جابر حسینزاده | بی قانون این است که یکبار بعد از ظهر پنجشنبه به سرم زد بروم پیادهروی. یعنی دور از جان شما مثل انسانهای هدفمند و علاقهمند به سلامتی، با ارادهای آهنین خودم را کندم از جلوی تلویزیون و تا دم در بندهای کفشم را ببندم دیدم همسرم چند لایه لباس گرم پوشیده و سهچهارتا شال گردن پیچیده دور خودش و ایستاده بالای سرم: «بریم». گفتم: «کجا بریم؟» جواب داد: «پیادهروی دیگه». نفهمیدم فکرم را خوانده یا من مثل بعضی شخصیتهای سریالهای پفکی تلویزیون بلند بلند با خود حرف زدهام؟ مثلا در حالی که شبیه پاندایی بیحوصله فرو رفته بودم توی آغوش مبل، با صدای بلند گفتهام: «دیگه وقتشه که بلند شم و یه تکونی بدم به خودم. آره. باید برم قدری قدم بزنم و این چربیهای لامصب رو آب کنم. واقعا تا کی میخوام اینطور بیمصرف و واداده ولو بشم جلوی تلویزیون؟» به هر حال دوتایی زدیم بیرون و نرسیده به سر کوچه همسر پیچید توی خشکشویی و چند دقیقه بعد با یک دسته لباس و مانتوی کاورپوش آمد بیرون. لباسها را گرفتم و داشتم فکر میکردم به اینکه بد دستترین چیز دنیا همین لباسهای اتو شده خشکشویی است. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۱۰ ۱۳۹۶/۱۱/۰۶ ✅ همین دور و بر: آخرین قسمت. مهرداد صدقی | بی قانون فرهمند رفته و به آخرین پیامش چشم دوختهام «متاسفم. جوابم منفیه». حالا به قول شاعر، من اندیشهکنان غرق اینپندارم که چرا از اول راستش را نگفتم. بابا کهمتوجه شده کمی غیر عادی به نظر میرسم جریان را از من میپرسد. فهمیده که بهخاطر خانم فرهمند است. دیگر نمیخواهم دروغ بگویم برای بابا، ماجرای بابابزرگ را هم تعریف میکنم. حتی اینکه مجبور شدم بگویم او مشکل دارد و بهخاطر او دروغ گفتم و شاید خدا برای همین تنبیهم کرده و اینکه دقیقا ماجرا بهخاطر بابابزرگ به هم خورده. بابا در این شرایط حساس کنونی با لبخند کمرمقی میگوید: به قول همون بابابزرگت «نه، خوب شد!». حالام اشکال نداره، چون در عین حال زیادم دروغ نگفتی. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۱۰ ۱۳۹۶/۱۱/۰۶ دایی احتمالا جریان آن هفت هشتای قبلی را نمیداند بابابزرگ هم به جمع ما میپیوندد بابا، بابابزرگ را به مننشانمیدهد و با چشمکی که میزند، آهسته میگوید «رفیقت اومد!». بابابزرگ دستی به سرم میکشد و میگوید «حامدجان مبارکت باشه». با شرمندگی و خجالت، تشکر میکنم. بابابزرگ در ادامه حرفش میگوید: حامدجان انشاا … شیرینی عروسیتم بخورم. ماشالا دختر قشنگی هم بود. هم این یکی هم اون یکی!. داغ دلم تازه میشود. بابا برای اینکه حرف را عوض کند میگوید: حامد کلا دو نفر رو زیر نظر داشت ماشاا … یکی از اون یکی قشنگتر و متقلبتر. پدر دامادم که از همه بدتر. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۰۷ ۱۳۹۶/۱۱/۰۶ ✅ همین دور و بر: کافه قسمت سوم. مهرداد صدقی | بی قانون که میرود، خانم فرهمند با تعجب نگاه میکند. انگار توضیح میخواهد. بالاجبار رکورد چند دروغ در دقیقه را میزنم و به او میگویم «موقعی که بهش پول دادم، پرسید اسمم چیه منم بهش گفتم. برای همین اسمم یادش مونده». اصلا نمیخواستم اینجوری شروع شود اما با خودم فکر میکنم چارهای ندارم. کاش از اولش راست گفته بودم. قول میدهم اگر جواب مثبت بگیرم، همه چیز را صادقانه به او بگویم. نمیدانم حرفم را باور کرده یا نه اما چیزی نمیگوید. بالاخره ساعت رفتن میرسد و با آژانس تماس میگیرد. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۰۷ ۱۳۹۶/۱۱/۰۶ رنگم قرمز میشود امیدوارم سوالش این باشد «منرو میگیرین آقای دکتر؟» و با «بله» گفتنِ من خیالش راحت بشود. خانم فرهمند میگوید: «یادتونه اون شب توی کافه یه پیرمرده اومد تو و بهش کمک کردین؟». الان اگر بگویم «آره» یعنی که من به بابابزرگ کمک کردم و این یک دروغ است. اگر بگویم «نه» هم که نمیشود. به ناچار با یک فرار رو به جلو، میگویم «چطور؟». خانم فرهمند میگوید: «راستش نگین چقدر سمجهها ولی همینجوری ذهنم درگیره. یعنی قبلش ندیده بودینش؟». گیر کردهام. از دور بابا دارد به طرف ما میآید و از همان راه دور انگار فهمیده من در چه وضعیتی هستم. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۰۲ ۱۳۹۶/۱۱/۰۶ ✅ نیمه شب اتفاق افتاد. مهدیسا صفریخواه | بی قانون. رو بستم مطمئن بودم اگر بازش کنم دیگه اونجا نیست. با ترس و لرز، آروم بازش کردم. گفت: من اینجام که سهتا آرزوت رو برآورده کنم … لعنتی من حتی یه آرزو هم نداشتم. به ذهنم اومد که بگم با فلانی ازدواج کنم … یادم اومد باهاش ازدواج کردم. تو رودربایسی اخلاقی این آرزو رو کردم، اصلا دیگه ازدواج جزو اولویتهام نبود. دوباره فکر کردم یه شغل میخواستم با بیمه و مزایا. میخواستم بگم اما خوب فکر کردم دختر؛ کی تو ۳۵ سالگی حال داره ساعت ۶ بره سرکار با کلی آدم صبونه نخورده چونه بزنه، تو ۱٨ سالگی هم اینکاره نبودم چه برسه به الان. از همون اول دلم میخواست یه سره سردبیر نیویورک تایمز … همینرو باید بگم. تا اومدم بگم گفت: «نه اون معذوریت داره، عرضه یه آرزو کردن رو هم نداری تو! ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۵۲ ۱۳۹۶/۱۱/۰۴ ✅ در استادیوم. علی مسعودینیا | بی قانون درست سر جایم ننشسته بودم که یکی با چوب پرچم کوبید روی شانهام. برگشتم و دیدم گولاختر از این حرفهاست که بخواهم اخم کنم. دو متر در دو متر بود و سبیلش از بناگوش دررفته. اخمهایش تو هم بود و اصلا نمیشد ریسک کنی و پرخاشگرانه حرف بزنی. این شد که به زور لبخندی زدم و گفتم: «چته برادر؟ ترقوه رو داغون کردی!» نگاه چپچپی به من انداخت و گفت: «تشویق کن! کسی که توی جایگاه میشینه باید تشویق کنه». گفتم: «عزیزم! هنوز که بازی شروع نشده … ببین! ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۴۹ ۱۳۹۶/۱۱/۰۴ ✅ داستانهای باورنکردنی: عجایبی درباره نامریی شدن. حسام حیدری | بی قانون نامریی شدن همیشه یکی از رویاهای بشر بوده است. هر کودک پس از اینکه با مفهومی به اسم «سیب زمینی سرخ کرده» آشنا میشود، حداقل یک بار آرزو کرده که بتواند نامریی شده و پنهان از چشم مادر به آشپزخانه برود. اگرچه تحقیقات دانشمندان برای پیدا کردن راهی برای ناخونک زدن به سیبزمینیها همیشه با شکست روبهرو شده و مامانِ دانشمندان همیشه آنها را کتک زدهاند اما در تاریخ ماورالطبیعه، افرادی بودهاند که توانایی نامریی شدن را داشتهاند:. یکی از عجیبترین این داستانها مربوط به کالین ویلسون فقید است که روشی شخصی و منحصر به فرد برای نامریی شدن داشت. گروهی از دوستان نزدیک او بر این باورند که کالین از وردهای خاصی برای نامریی شدن استفاده میکرده است. او هر بار قبل از اینکه ناپدید شود به سراغ یکی از آنها رفته و وردهایی را میخوانده و مرتب چیزی میگفته شبیه به این عبارت که: «۱۰۰ تومن دستی داری؟» او پس از اینکه چند بار این جمله رازآلود را تکرار میکرده و پول دستی را میگرفته، به صورت اعجابانگیزی غیب میشده و تا مدتها کسی او را نمیدیده است …داستان دیگر در مورد مردی به نام لوئیز جاکولیه است که با نزدیک شدن ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۱۹ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ✅ داستانهای باورنکردنی: عروسی جنیان. حسام حیدری | بی قانون و آداب و رسوم موجودات فرازمینی و جِنیان همیشه برای پژوهشگران و مردم عادی جذاب بوده است. اینکه آیا آنها هم بعد از خوردن سبزی خوردن نفخ میکنند یا وقتی در جاده شمال، تو ترافیک گیر میکنند؛ لاین خاکی میاندازند یا نه؛ نمونهای از سوالاتی است که همواره ذهن پژوهشگران علوم خفیه را مشغول کرده است. داستان این هفته مربوط به پل رافائل، خبرنگار جوانی است که در یک شب خوفانگیز به صورت اتفاقی، در مراسم آیینی یک گروه از موجودات فرازمینی حاضر میشود. او در آن شب پس از اینکه خروجی رسالت غرب را رد میکند؛ به اشتباه از جنگل اسرارآمیزی سر در میآورد که تا به حال کسی به آنجا پا نگذاشته بوده است. او این بخش از داستان را اینگونه تعریف میکند: «… اون شب هوا خیلی سرد بود و مه عجیبی همه جا رو فرا گرفته و حالت رعب آوری ایجاد کرده بود. همه جای جنگل سکوت بود و فقط گاهی صدای ناله فردی در تاریکی بلند میشد که داد میزد: «سیب زمینی پشندی نصف قیمت تره بار … بدو بیا که آتیش زدم به مالم» … برای اینکه داستان ترسناکتر بشه از ماشین پیاده شدم و همین طور که با ترس و لرز از بین درختها جلو میرفتم یه دفعه صدای چند نفر رو ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۳۸ ۱۳۹۶/۱۰/۲۸ ✅ همین دور و بر: کافه «قسمت دوم». مهرداد صدقی | بی قانون فرهمند نوشیدنیاش را که مینوشد همچنان از دغدغههایش میگوید. خبر ندارد من الان تنها دغدغهام این است حالا که کیفم را نیاوردهام، چطور پول کافه را حساب کنم. یک بشقاب داغ هم سفارش میدهد و داغ دلم را تازه میکند. نه به اینکه غذای سلف نمیخورد، نه الان که اشتهایش باز شده و هی سفارش میدهد. اگر موبایل بانکم را راه انداخته بودم الان مشکلی نداشتم. یادم میآید بابا و بابابزرگ به مطبی رفتهاند که خیلی از ما دور نیست. از خانم فرهمند عذرخواهی میکنم و یک پیام بلندبالا با جزییات کامل برای بابا مینویسم. فکر کنم در دید خانم فرهمند اولین نمره منفی را گرفتم. اینکه موقع حرف زدنِ او سرم توی گوشی است. ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۳۸ ۱۳۹۶/۱۰/۲۸ الکی لبخند میزنم و با او همراهی میکنم. چشمم به بابا بزرگ میافتد که دوباره برمیگردد خداخدا میکنم. چیزی نگوید. جلو میآید و به خانم فرهمند میگوید: «من یادم رفت به شما سلام کنم. بیادبی بنده رو ببخشید». خانم فرهمند که انگار خیلی از این جمله خوشش آمده میگوید: «ممنونم باباجون». بعد هم به من میگوید: «آخی، طفلی چقد مهربونه». ای وای، فکر کنم میخواهد باز هم از کیفش برای بابابزرگ پول دربیاورد. به او اشاره میکنم که این کار را جلوی بقیه نکند تا پیرمرد خجالت نکشد. خانم فرهمند جوری به من نگاه میکند که انگار خیلی سرم میشود اما نمیداند همه این چیزها بهخاطر این است که عرضه نداشتهام کیف پولم را بیاورم. ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۳۷ ۱۳۹۶/۱۰/۲۸ ✅ همین دور و بر: کافه (قسمت اول). مهرداد صدقی | بی قانون تمایلی ندارم همراه بابا بروم کمیته انضباطی. برنامه دیگری دارم. حداقل چون میدانم در این یکی دو ساعت بابا کجاست، میخواهم بدون اطلاع او با خانم فرهمند حرف بزنم. کم مانده تا جلسه بابا تمام شود اما هنوز خبری از خانم فرهمند نیست. با اینکه میدانم بابا میداند اما نمیخواهم مرا ببیند. بعد از نیم ساعت بالاخره سر و کله خانم فرهمند پیدا میشود. ضربان قلبم تندتر میزند. هوا سرد است اما حس میکنم دارم عرق میکنم. خانم فرهمند هم کمی رنگبه رنگ شده. ...