جدیدترین نوشته‌ها

✅ لشکر غم همین حوالیص. مرتضی قدیمی | بی قانون

از ماجرای دانش‌آموزان رودان هرمزگان، کرکره را تا نیمه بالا داده بودم اول صبحی، بی‌حوصله دیدن کسی، چه رسد به اینکه دلم بخواهد مشتری داشته باشم و مشغول اصلاح شوم. کیهان کلهر گذاشته بودم و چشمانم خیس از حال پدر و مادرهایی بی‌تاب که حتما جان، از دست داده‌اند برای تحمل حال روزگاری که نامرد می‌شود گاه و بی‌گاه که نه؛ اغلب. خاصه با ما ساکنین خاورمیانه که انگار قرار نیست بی‌غم بمانیم. به قول دوستی:. این‌گونه است رسم زندگی در خاورمیانه. ما از غم جدا می‌شویم. غم از ما نه. همان دوست جای دیگر گفته بود:. خاورمیانه که زندگی کنی لشکرکشی غم برای ریختن خون عاشقان پایان ندارد و چه خیال بیهوده‌ای است براندازی بنیاد غم توسط من و ساقی وقتی تو نباشی. ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت ششم». امیرقباد | بی قانون. به کدوم موسیقی پناه ببرم که رها شم؟

نگاه مگس‌کش اندر پشه لنگ به من میکنه و میگه موسیقی خودش دامه. میگم سبحان تو این همه برهان قاطع بلدی چرا نمیری پی آموزگاری من رو با بخت خودم تنها بذاری بسوزم و بسازم که بخت به در لگد میزنه. خواستم پاشم خودم رو به دستگیره برسونم که جفت پا پرید وسط سرنوشت و من رو کشون کشون برد به اتاق مجاور و نجواش رو کرد تو گوشم که اگر آقای قبضی بود چی؟ گفتم از چشمی می‌نگرم بی محابا دل به دریا نمی‌زنم که گفت دل تو دریایی شده بهش اعتماد نیست. میگم دل دریایی سیری چند؟ بذار بگشایم در، که باغ و گلستانم آرزوست. میگه: من که از الحان این نهیب بوی خزان میشنوم. میگم لغات رو از کجا میاری حقنه می‌کنی به ماجرا؟ میگه فعلا سکوت کن کناره بگیر خودم میرم سر و گوشی آب میدم. ...
  • گزارش تخلف

✅ تعطیلات خود را چگونه؟!. علی مسعودی‌نیا | بی قانون

در همین ایام نزدیک نوروز بود که تصمیم گرفتم از جایم تکان نخورم و از تهران خلوت و خوشایند ایام تعطیلات بهره ببرم. داشتم بابت این تصمیم درخشان به خودم می‌بالیدم که تلفن زنگ خورد. یکی از دوستانم بود. حال و احوالی کردیم و گفت: «آقا! عید چی کاره‌ای؟» گفتم: «هیچی! میمونم تهران». گفت: «آفرین! توی تعطیلات عید هیچ‌جا مثل تهران نمیشه». گفتم: «پس شما هم تهرانید … پس برنامه بذاریم …» پرید وسط حرفم و گفت: «نه. ...
  • گزارش تخلف

✅ خواب‌های مورددار. آرزو درزی | بی قانون. من همیشه خواب‌های فلسفی و پربار می‌بیند

شبیه خواب‌هایی که در سریال‌های ماه رمضان می‌بینند. حتی دیالوگ‌های رد و بدل شده در خواب‌هایش نیز انگار به قلم سعید نعمت‌ا … نوشته شده. امواتی که در دوران حیات‌شان با مادربزرگ سلام و علیک هم نداشتند، در خواب‌های او با یک دست لباس سفید، تیپ می‌زنند و در حالی ‌که در یک جای سرسبز نشسته‌اند، چنان سخنرانی‌های غرایی ایراد می‌کنند که بازگو کردن‌شان برای خود مادربزرگ هم در بیداری مشکل است. برعکس من که به‌دلیل عادت به خوردن چای قبل از خواب، بهترین خواب‌هایم هم در نهایت به کابوس صف دستشویی طولانی‌ای تبدیل می‌شوند که هر چه صبر می‌کنم جلو نمی‌رود. خواب‌های مادربزرگ من از آینده هم خبر می‌دهند. از رتبه کنکور گرفته تا محتوای داخل تخم‌مرغ شانسی اعضای خانواده را در خواب می‌بیند. بارها پیش آمده که خبر بارداری یکی از خانم‌های فامیل را، قبل از اینکه پدر و مادر بچه تصمیم به بچه‌دار شدن بگیرند اعلام عمومی کرده و حتی جنسیت بچه نیز از هفته‌ دوم بارداری به بعد برای او روشن است. اصلا خواب‌های او برای آدم حریم خصوصی باقی نمی‌گذارد. هربار که من را می‌بیند، لبخند مرموزی به لب دارد و من سعی می‌کنم از شکل لبخندش حدس ب ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت پنجم». امیرقباد | بی قانون. گفته نگاه شهرآشوب منقرض شده؟

خودم دیدم صف نونوایی رو چطور با یه چشمک همچی درهم کرد که روز رو برای چند نفر به پایان رسوند. هی سبحان گفت انقدر دقت رو نذار رو دماغ. من گوش نابدهکار داشتم. دیگرون شیوه چشمش که فسون و رنگ می‌بارد از او رو یافته بودن؛ من تو کف دماغ قلمی. نفهمدیم چی شد که آق شاطر سنگک رو از چنگ من کشید و داد کف دست اولیا مخدره خانم. مادر دختری خوب با هم خلوت محل رو بهم ریخته بودن. بعد اومدم لب به اعتراضکی‌تر کنم که دختره با دماغ قلمی و اون چشای شهلا یه جور متوقعانه در من نظر کرد که ریختم. جوری که ریختگر قلع در قالب میریزه. چنان در قالب فرو رفته که بی‌سنگک به خونه برگشتم و فکر می‌کردم اویم که با سنگک به خانه می‌رود. ...
  • گزارش تخلف

✅ گوسفند. پدرام سلیمانی | بی قانون

چند درصد آدم‌ها از اینکه گوسفند نامیده شوند خیلی عصبانی می‌شوند اما حدس می‌زنم تعدادشان زیاد نباشد. که اگر بود تا به حال کمپینی چیزی راه انداخته بودند. همان‌طور که سیاه‌پوستان برای برابری نژادی مبارزه کردند یا همان‌طور که دخترانی با گریم مردانه به استادیوم فوتبال می‌روند. نمی‌دانم مقایسه اعتراض به گوسفند نامیده شدن با مبارزات برای برابری نژادی بدتر است یا مقایسه آن با عمل دخترانی که برای به‌دست آوردن حق‌شان به ورزشگاه می‌روند اما حس می‌کنم با همین قیاس‌ها توانسته‌ام موضوع را روشن کنم. به هر حال انسان‌های زیادی نیستند که از گوسفند نامیده شدن به شدت عصبانی شوند مگر اینکه موهای‌شان فر و پر پشت باشد. مثل یکی از دوستانم. هرچند از لحاظ ذهنی چیزی بیشتر از یک گوسفند نیست و این واقعیتی است که سال‌ها خودش هم آن را پذیرفته است اما وقتی حس می‌کند کسی به خاطر ظاهرش او را گوسفند خطاب می‌کند نه به خاطر وضعیت عقلی‌اش، به شدت عصبانی می‌شود. چون معتقد است قضاوت انسان‌ها باید بر پایه دیدن درون انسان‌ها باشد نه دیدن بیرون یا ظاهر آن‌ها. هرچند من نمی‌توانم مشکلش را درک کنم. ...
  • گزارش تخلف

✅ دومینو. على مسعودى‌نیا | بی قانون. خیلی ساده شروع شد؛ آمدم دم آسانسور و هر چه ماندم آزاد نشد

دیرم شده بود و مجبور شدم از پله دوان‌دوان پایین بروم. توی پاگرد پایم خورد به یک گلدان برنجی که واحد ۲۰ کنار در گذاشته بود. آمدم بگیرمش که از زیر دستم در رفت و قل خورد و از رخنه راه‌پله افتاد پایین. در همان لحظه پسر آقای حیدری، همسایه مقیم واحد ۱۶ از در خانه آمد بیرون و گلدان خورد توی سرش و سرش را شکست. بچه جیغی کشید و منگ افتاد کف زمین. مادرش در را باز کرد تا ببیند چه شده که سر خونین پسرش را دید و همزمان مرا که با عجله داشتم به دنبال گلدان باقی پله‌ها را می‌دویدم. این چنین شد که شوهرش را صدا کرد و آقای حیدری نعره‌زنان افتاد دنبال من. گلدان همچنان قل خورد و سرانجام جلوی واحد ۱۱ متوقف شد. آمدم برش دارم که نعره آقای حیدری منصرفم کرد. ...
  • گزارش تخلف

✅ جوجه اردک کاراته‌کا. مهرشاد مرتضوى | بی قانون

همه جوجه اردک‌ها، این یکی با بقیه فرق داشت و در گیرنده‌های سیاه و سفید، با رنگ مشکی خرپلاغی مشخص بود. البته این جوجه اردک سیه چرده بسیار چغر و بدبدن بود، ولی در آن سن چغر بودن زیاد به کارش نمی‌آمد چون بقیه جوجه اردک‌ها دیگر برای بازی سمت او نمی‌آمدند و صدایش می‌کردند «جوجه اردک زشت». بنابراین جوجه قصه ما همیشه تنها می‌ماند و فقط پدرش او را تحویل می‌گرفت تا افسرده نشود. در حالی که بقیه جوجه اردک‌ها به صف دنبال مادرشان می‌رفتند و شنا کردن را یاد می‌گرفتند، این جوجه در خانه می‌ماند و به پدرش جواب «سه افقی» و «پنج عمودی دومیش چهار حرفی» را می‌گفت. کم کم رابطه جوجه با پدر بهتر شد و پدر هم که می‌دانست این جوجه تا ابد بیخ پرهای اطراف نوکش است، بال‌هایش را شل گرفته و به او محبت می‌کرد و مورد توجه قرارش می‌داد. می‌گفت «منو ببر از رو درخت بپرم»، می‌برد. می‌گفت «برام نون خشک خیس خورده بخر» می‌خرید. می‌گفت «منو بذار کلاس تقویتی شنا» می‌گذاشت. ولی انصافا جوجه اردک زشت هم قدر این امکانات را می‌دانست و رسما گند موفقیت را در همه چیز در می‌آورد. ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت چهارم». امیرقباد | بی قانون. رو واکردم برای هوای تازه

القصه دیدم از افق جمالش هویدا شد. داشتم قضایا رو به فال نیک می‌گرفتم که سبحان از لا دستم خودش رو کشونده تو قاب تصویر میگه این جوانمردی نیست. میگم کدوم؟ میگه همین که تو آمار برداری می‌کنی از دختره. میگم تو کل یوم سحر نزده آمار حشر و نشر گربه‌ها رو هم می‌گیری، بعد من یه سر تو کوچه کشیدم اونم برای هوای تازه شدم ناجوانمرد؟ همچین حس پوریای ولی گرفته به خودش که دوست دارم مث مرحوم دهداری بیام دست بذارم رو شونه‌اش بگم ای اسوه، مرا دریاب. بعد من‌رو از پنجره رونده خودش رو کشونده تا ضمیر ناخودآگاهم قل‌قل جوش میزنه که نکنه دختره تنها نیست؟ نکنه دلش جای دیگه سنگ قلابه دل ما وصل به یه بهونه نادون؟ این ضمیر ناخودآگاه رو کی کاشت تو دهن سبحان؟ ...
  • گزارش تخلف

✅ هم خر رو میخواد هم خرما. علیرضا کاردار | بی قانون

زمان‌های قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالی‌اش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش می‌کردند. جینگیل حال و روز خوشی نداشت. بی‌آبی امان اهالی‌اش را بریده بود. بارانی در کار نبود و برکه جینگیل هم تبدیل به ماتم‌کده‌ای شده بود که داخلش سگ و گربه پاچه هم را می‌گرفتند. همه له‌له‌زنان دنبال قطره‌ای آب می‌گشتند تا با خاکی که به سرشان می‌ریختند گل درست کنند و به در و دیوار بمالند تا بلکه دل‌شان خوش باشد و دل دیگران را خنک کنند. اهالی به کنار، درختان جینگیل هم یکی‌یکی نابود می‌شدند. همه از شدت خشکی شیبدار شده بودند و هر پرنده‌ای که بالای‌شان می‌نشست یا می‌ایستاد، به پایین سر می‌خورد. داشت کار به جایی می‌رسید که از جینگیل فقط صدای جینگ و جینگ جینگیلوندانِ رو به انقراضش به گوش برسد که اهالی دست به کار شدند. هر رسته و دسته‌ای شروع کردند به کمتر آب مصرف کردن. ...
  • گزارش تخلف

✅ راز پنهان. مرتضی قدیمی | بی قانون

از حال و احوال روزگار خود، قوری چای را گذاشته بودم روی سماور، منتظر دم کشیدنش و شاید هم آمدن دوستی، رفیقی، آشنایی تا بریزیم برای هم و فرار کنیم از این روزهای آخر شهریور که هر روزش یک تابستان بود. هیچ کسی نیامد تا برای خودم پر کنم و وقتی حالم خوب نشد لاجرم حافظ را برداشته تا با او که همیشه هست، دم‌خور شوم. این غزل آمد که بسیار دوستش دارم:. ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه. مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه. زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب. اینچنین با همه درساخته‌ای یعنی چه. بیت دوم را که خواندم، چای دوم را برای خودم ریختم تا نفسی چاق کنم. به بیرون نگاه کردم و گفتم آخه برادر من این چه رسمی است؟ ...
  • گزارش تخلف

✅ به دیوار تکیه دادم. پدرام سلیمانی | بی قانون. دیوار تکیه دادم

خسته‌تر از آن بودم که گودال را بلافاصله پر کنم. سرمای هوا چشمانم را پر از اشک کرده بود و چند قطره نیز روی گونه‌هایم بود. به این فکر می‌کردم که آیا وارد کردن سامان به این داستان کار درستی بود؟ به این فکر می‌کردم که خلاص شدن از دست یک جسد واقعا کار سختی است. سخت‌تر از کشتن. سخت‌تر از خوردن غذای جویده شده دوستی در بازی جرات-حقیقت. روی زمین می‌کشیدمش. سامان چشمانش گرد شده بود و حرف نمی‌زد. نگاهش کردم، که بیاید کمکم کند. ...
  • گزارش تخلف

✅ رخساره! بی تو دنیام یه چیزی کم داره. علیرضا مصلحی | بی قانون

رو بستم. تو دلم گفتم: «آرزو می‌کنم تا نهایت یک هفته دیگه، ۱۰ سال بزرگ‌تر بشم». زیر لب زمزمه کردم: «رخساره دارم میام. تحمل کن!» و شمع‌ها رو فوت کردم. رخساره یکی از دخترهای محل بود. چشم عسلی، ابرو کمون، گیسو کمند. فقط یه مشکل کوچیک داشت، حدود ۱۰ سال از من بزرگ‌تر بود که اون هم با درایتی که همیشه داشتم، شب تولد ۱۲ سالگیم حلش کردم. داستان از ۶-۷ ماه قبلش شروع شد که تو مسیر برگشت از مدرسه، رخساره رو تو کوچه بالایی دیدم. دنبالش کردم و خونه‌شون رو یاد گرفتم. ...
  • گزارش تخلف

✅ بوق اشغال. علی مسعودی‌نیا | بی قانون

با کلی مال و اموال و ملک و املاک و دارایی منقول و غیرمنقول، ۲۰ روزی بود که افتاده بود روی تخت بیمارستان و یک تیم از بهترین پزشکان کشور پرونده‌اش را شخم می‌زدند و خب، همه متفق‌القول بودند که دلیل حال نزار ایشان کهولت است و کار زیادی برای‌شان نمی‌شود کرد و ما وسیله‌ایم و از این حرف‌ها. اما رکن‌الدین‌‌خان مدام بین دو دنیا در رفت‌و‌آمد بود. هی تنفسش قطع می‌شد و بوق دستگاه‌های متصل به اطراف و اکناف بدنش ممتد می‌شد و اهل خانواده توی سر و روی‌شان می‌زدند و درجا دست‌به‌یقه می‌شدند که کی ملک علی‌آباد را بردارد و کی پاساژ شهرک غرب را و کی ویلای کلاردشت را. اما بعد از چند دقیقه بوق ممتد تبدیل به بوق اشغال می‌شد و رکن‌الدین‌خان دوباره به این دنیا برمی‌گشت و حتی چشمی باز می‌کرد و لبخندی می‌زد و زرشکی تحویل خانواده می‌داد که یعنی: «کور خوندید! من به این سادگی‌ها همه‌چی رو ول نمی‌کنم برم!». ماجرا دیگر داشت برای همه فرسایشی و اعصاب‌خردکن می‌شد. رکن‌الدین‌خان تکلیف جماعت را روشن نمی‌کرد. نه زنده بود و نه می‌شد گفت مرده. این در حالی بود که از روزی که دکترها گفته بودند «ما وسیله‌ایم» افراد خانواده برای خ ...
  • گزارش تخلف

✅ شتر خوابیده‌اش هم از خر ایستاده بلندتره. علیرضا کاردار | بی قانون

زمان‌های قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالی‌اش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش می‌کردند. در جینگیل همه با هم برابر بودند و تبعیضی بین‌شان نبود. چه جوجه‌تیغی که شب گوشه درختی کز می‌کرد و می‌خوابید، چه جغد که توی حمام خرابه لانه داشت و چه خرس که توی بهترین غار جینگیل خانه کرده بود، همه با هم یکسان بودند. خاله‌قورباغه دریاچه و دارکوب زحمتکش سر درخت و استاد موش‌کور زیر زمین هم به‌طور مساوی از امکانات جینگیل مانند آب و آسمان و زمین و خورده شدن توسط حیوانات دیگر برخوردار بودند. نر و ماده هم با هم فرقی نداشتند. حتی خانم‌بزه و آقاگرگه با کرم‌خاکی که هم نر بود و هم ماده، برابر بودند و همه‌شان از یک برکه آب می‌خوردند و در یک خاک می‌پوسیدند. تا اینکه آقاشتره که مدت‌ها عاشق خانم‌گاوه بود، سرانجام پا پیش گذاشت و پیشنهاد ازدواج داد و انگار خانم‌گاوه هم منتظر چنین لحظه‌ای بود و قبول کرد و این دو شدند اولین زوج ناهمنژاد تاریخ جینگیل. (بعد از این جفتگیری، حیوانات دیگر هم فهمیدند لازم نیست حتما جفت‌شان از نژاد خودشان باشد. مانند موش کانگورویی، قاطر، شترمرغ و …- مولف) ثمره رسیدن این دو دلداده به یکدیگر، حی ...
  • گزارش تخلف

✅ بالاخره یه ازدواج موفق!. مهرداد نعیمی | بی قانون

سال ۱۳۷۱ خورشیدی، فرامرز سی سالگی را رد کرده بود و هنوز شغل و درامدی نداشت. گوشه‌ی حیاطِ خانه پدری‌اش برای خودش اتاقکی درست کرده و مثلا زندگی می‌کرد. تا سه بعدازظهر می‌خوابید. بعد مادرش برایش ناهار می‌آورد و بعد با جدیت خاصی آتاری بازی می‌کرد. کافی بود ناهارش پنج دقیقه دیر آماده شود، تا بشقاب‌های مادرش یا گلدان‌های پدرش را به دیوارها بکوبد! فرامرز تصمیم گرفته بود هیچ‌وقت ازدواج نکند. هر وقت هوس پدر شدن می‌کرد، بلحاظ حس شوهری تا مخابرات می‌رفت و با فریده، که در آمریکا زندگی می‌کرد تماس می‌گرفت. و بلحاظ حس پدری می‌رفت برادرزاده‌هایش (سینا و مینا) را که در همان حیاط بازی می‌کردند، اذیت می‌کرد و کِرم می‌ریخت! مثلا یک‌بار برای مینا عروسک خرید، آنرا به ترسناک‌ترین شکل ممکن گریم کرد و وقتی مینا خواب بود، جلوی صورتش قرار داد. ...
  • گزارش تخلف

مراد گفت: نه من از زنِ متقلب خوشم نمیاد. تو هر خونه یه متقلب کافیه

ولی به قول تو همین که پای دختر با پدرشوهرش به کمیته انضباطی باز شده، یعنی که شجاعت تقلب تو امتحان رو داره و لااقل برای اون آقای دکتر، زن زندگیه. میثم گفت: حالا خوبه خودتم به خاطر تقلب رفته بودی کمیته انضباطی. مراد گفت: من اگه به سن اون مَرده برسم یا دیگه درس نمیخونم، یا بخونم دیگه تقلب نمی‌کنم، یا اگه تقلب کردم گیر نمیفتم … مهران چیه باز رفتی تو فکر؟ نکنه عاشق شدی؟. مهران لبخند سردی زد و گفت: من غلط کنم عاشق بشم. قبلا عاشق یه نفر بودم اما اون حتی جواب سلامم رو نمی‌داد. مراد: خب تو هم جواب سلامش رو نمی‌دادی. مهران: مرادجان تو که انگار از عشق و عاشقی چیزی نمی‌فهمی. می‌فهمی چی داری میگی؟. ...
  • گزارش تخلف

✅ از اون جهت: قسمت پنجم. مهرداد صدقى | بی قانون

از جلسه کمیته انضباطی، مهران و مراد روی نیمکت نشسته بودند و منتظر میثم بودند. مراد نگاهی به مهران انداخت و گفت:. -مهران‌جان هنوز از من ناراحتی؟. مهران که هنوز توی فکر دختری بود که دیده بود، چون نمی‌خواست مراد از علاقه‌اش به آن دختر چیزی بداند، گفت: خب معلومه که به‌خاطر جناب‌عالی از نتیجه کمیته انضباطی ناراحتم. حالا مجبورم برای یه ترم دیگه این واحد رو بگیرم. مراد گفت: من نبودمم بازم می‌افتادی. -ولی نه با ۲۵ صدم. -آره. تازه مشروط هم میشیم. ...
  • گزارش تخلف