جدیدترین نوشته‌ها

✅ نصیحت بیل گیتس. مهرشاد مرتضوی | بی قانون

روز چند نفر میرن پیش بیل گیتس، میگن: «آقاجون یه نصیحت به ما بکن». بیل گیتس که تا دماغش زیر لحاف کرسی بوده، سرش‌رو یه مقدار بیرون میاره و میگه: «برین چندتا شاخه درخت بیارین نصیحتتون کنم. خشک باشه‌ها، من کار یدی نکردم زورم به شاخه‌تر نمیرسه». میگن: «آخه شاخه درخت از کجا پیدا کنیم وسط شرکت به این درندشتی؟» به روایت دوربین‌های مداربسته، بیل گیتس یه نگاهی بهشون انداخته، دستی به دلارهای زیر متکاش کشیده، بعد گفته: «فکر کردین اینجا مثل شرکت‌های ایرانیه که تا فاصله ۲۰ کیلومتری گیاه پیدا نشه؟ مایکروسافته‌ها! برین تو حیاط چهارتا شاخه بیارین دیگه». خلاصه میرن به هر زحمتی شاخه پیدا میکنن میارن میدن بهش. بیل گیتس شاخه‌ها رو میندازه یه گوشه و میگه: «نصیحتم این بود که آدم تا کاری رو مجبور نشده نباید بکنه. این شاخه‌ها هم نکته انحرافی بود که مجبور شین تا حیاط برین» و ادامه میده: «همیشه کارهای سخت رو به آدم‌های تنبل واگذار کن. ...
  • گزارش تخلف

✅ ما زبان‌نفهم‌های میهمان‌نواز. شهاب پاک‌نگر | بی قانون

شک، ما ایرانی‌ها در صدر لیست میهمان‌نوازترین مردم جهان قرار داریم؛ خصوصا اگر یک میهمان خارجی داشته باشیم. چند وقت پیش یکی از دوستان برادرم از فنلاند آمده بود ایران تا چند روزی کانون گرم یک خانواده ایرانی را تجربه کند. «اِسا» (همان دوست برادرم) تمام سِنسورهای یک ایرانی را برای میهمان‌نوازی هرچه بیشتر تهییج می‌کرد، موی بور، چشمان آبی، پوست سفید، اصلا یک وضعی! ناگفته نماند، اِسا پسر است. همه ما خیلی از آمدن این میهمان جدید هیجان داشتیم، فقط یک مشکل این وسط بود، خانواده ما در تعامل با میهمان‌های خارجی زبان نفهم است، یعنی غیر از تسلط بر زبان فارسی و زبان اشاره‌ای که مادرم فوق تخصص آن است، هیچ زبان دیگری بلد نیستیم. البته من خودم به دیدن فیلم‌های خارجی اعتیاد دارم و حتی چشمانم هم به‌خاطر نگاه کردن زیاد به مانیتور و گوشی کم‌سو شده ولی چون بیشتر به کاسنپچوال آرت علاقه دارم، سراغ فیلم‌هایی می‌روم که خیلی دیالوگ ندارند و بازیگران با بادی‌لنگوئج احساس را به مخاطب منتقل می‌کنند. مهم‌ترین چیزی که ما ایرانی‌ها به‌عنوان سمبل میهمان‌نوازی روی آن تاکید داریم، مساله غذاست و گل سرسبد غذاهای ایرانی هم که ...
  • گزارش تخلف

✅ زولبیا و بامیه و نان خامه‌ای در باغ فردوس. مرتضی قدیمی | بی قانون

می‌زنم زیر توپ پلاستیکی دولایه تا شوت شود و از روی دیوار بیفتد توی حیاط معصوم خانم، برمی‌گردم به امیرحسام نگاه می‌کنم. متوجه منظورم می‌شود تا سرش را تکان بدهد که باشه. تا فردا فرصت دارم یک توپ دولایه بخرم. این، قراری بود که از دو هفته قبل همه با هم گذاشته بودیم؛ هرکسی توپ را انداخت حیاط معصوم خانم، یک روز فرصت دارد یک توپ جدید تهیه کند. معصوم خانم توپ بِده نبود. بود، پاره‌اش می‌کرد و می‌داد. اهل محل می‌گفتند از بعد ازآنکه پسرش قبل از انقلاب توی درگیری مسلحانه کشته شد، این طور شد و دیگر حوصله هیچ کسی را نداشت خصوصا سروصدای ما پسرها را که اگر گل کوچیک بازی می‌کردیم کوچه را می‌گذاشتیم روی سرمان. حالا که توپ نداریم، جواد می‌گوید هفت سنگ بازی کنیم. احمد می‌رود سنگ مرمرها را بیاورد و من هم توپ تنیس را که آن وقت‌ها به این اسم نمی‌شناختیمش. ...
  • گزارش تخلف

✅ گوشی‌ات را می‌بویند. علیرضا کاردار | بی قانون

و میل چیز خارق‌العاده‌ای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ می‌شود ولی «نیریش و میل» اولش تلخند و تهش شیرین. «نیریش» از راه رسید و کیفش را روی مبل انداخت. رفت داخل اتاق تا مانتو و مقنعه‌اش را عوض کند. «میل» توی آشپزخانه بود و متوجه نشد. میل همیشه عادت داشت وقتی وارد خانه می‌شود زنگ بزند تا نیریش متوجه حضورش شود و به استقبالش بیاید. ولی برعکس، نیریش هروقت به خانه می‌رسید خودش در را با کلید باز می‌کرد و داخل می‌شد. چون معمولا یا میل دستش بند بود یا حواسش پرت و نیریش ترجیح می‌داد سرزده وارد خانه شود تا اینکه یک ربع پشت در منتظر بماند و بعد سر زده و عصبانی وارد خانه شود! نیریش پشت کانتر آشپزخانه رفت. ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون. ‌از غم بیاموزی کاش وفا را!

میگه: مظلوم‌نمایی را رها کن قهوه‌ات یخ کرد! میگم: کدوم قهوه؟ میگه: دیدم زدی تو مشاعره گفتم فازت نپره از وزن بیفتی. میگم: تو چه می‌فهمی از بی‌وزنی؟ میگه: ای وزینِ وزن شناس! تو چی می‌فهمی از وفا؟ میگم: همین قدر که بفهمم تو چه می‌کنی با من کافیه. رفتم یه کنج خلوت گزیدم با خودم که از شر مداخلاتش در امان بشم و از هجوم بدقافیه‌اش دور که دیدم قاب پنجره رو رها کرده رفته سر میکشه تو کتابا. شروع کرد ورق زدن که از لا یکیشون یه تیکه کاغذ افتاد بیرون. ...
  • گزارش تخلف

✅ دسته‌گل عمه. آرزو درزی | بی قانون. در خانواده ما ارثی بود

در واقع ما چه از طرف خانواده پدری چه خاندان مادری، همه‌مان مثل هم بودیم و هیچ هنری نداشتیم. به جز عمه‌ام که می‌توانست با پوست پرتقال گل درست کند و پیازچه‌های سبزی خوردن را با چاقو فر بدهد. یک روز پسرعمه‌ام تصمیمی هنجارشکنانه گرفت و کلاس گیتار ثبت نام کرد. در واقع تاریخ خانواده ما به قبل و بعد از آن اتفاق تقسیم شد. بعد از آن تمامی دورهمی‌ها و میهمانی‌های ما رنگ و بوی دیگری گرفت. البته در یکی دو ماه اول، وقتی ازش می‌خواستیم برای‌مان چیزی بنوازد، می‌گفت که ذات هنر با ارزش‌تر از آن است که آدم هرجایی خرجش کند اما از وقتی یاد گرفت «اگه یه روز بری سفر» را بزند، جهان‌بینی‌اش تغییر کرد. هر بار می‌دیدیمش شروع به نواختن می‌کرد و بقیه اعضای خانواده با زمزمه و بشکن‌های آرام و موجی شکل، او را همراهی می‌کردند. همه‌جا گیتارش روی دوشش بود و وقتی بهش می‌گفتیم: «حداقل موقع شام بذارش کنار که راحت باشی»، می‌گفت: «ساز جزیی از بدن نوازنده است، شما این چیزها رو چه می‌فهمید». دو سه ترم هم که از کلاسش گذشت، بیوی اینستاگرامش را به Musician/Band تغییر داد و به قول شوهرعمه‌ام برای خودش کسی شد. ...
  • گزارش تخلف

✅ کودک‌کاوی کی از همه باادب‌تره؟. طیبه رسول‌زاده | بی قانون

دوره ما بچه‌ها مجبور بودن مودب بار بیان. البته پدر و مادرها زیاد زحمت مطالعه کتب روان‌شناسی رو به خودشون نمیدادن. اونا راهکارهای مخصوص به خودشون رو داشتن که کاملا هم جواب می‌داد. والدین زمان ما به پیشگیری بسنده نمیکردن و درمان رو هم سرلوحه کارشون قرار میدادن. ماها قبل از اینکه بتونیم صحبت کنیم ازمون زهر چشم میگرفتن. یعنی کافی بود تو یک سالگی ازشون تقاضای شیر کنی. قبل از اینکه بگن چی به سر سهمیه شیرمون اومده امکان تجسم واقعی یه لولو رو برامون فراهم میکردن تا اگه گفتن لولو برده ما بفهمیم قضیه واقعا جدیه و تقاضایی که داریم بی‌مورده. البته اون دسته از بچه‌های باهوشی که داستان تخیلی براشون باورپذیر نبود، باز هم اصرار به خوردن شیر داشتن و میتونستن تا دو سالگی هم دووم بیارن. ولی بالاخره باید سزای اصرارهای بی‌موردشون رو میدیدن. ...
  • گزارش تخلف

✅ همسایه طبقه سه مراعات حال ما هم بکن. افسانه جهرمیان | بی قانون. اصولا خانواده ساکت و ملویی هستیم

حتی اسم و فامیل همسایه‌هامون هم از روی رمز وای‌فایشون میفهمیم. ولی این ساختمون سازیای جدید، زندگی ما و آقای اسماعیلی، همسایه طبقه سوم رو به طرز مشمئز کننده‌ای به هم گره زده. چند روز پیش خودم شنیدم که می‌گفت: «مهوش این پست جدید شوهر خواهرتو دیدی؟ پَ این چه شلوارکیه پوشیده؟ مرد گنده …». البته مشکل نه از ماس نه از آقای اسماعیلی، این معمارای جدید خونه‌ها رو جوری می‌سازن که ما حتی متوجه شدیم آقای اسماعیلی امروز دستگاه گوارشش افتاده روی دور تند؛ جوری که مامانم یه مشت سنجد گرفته بود دستش و اصرار به بابام که «رضا بیا اینا رو ببر واسه آقای اسماعیلی انگار خیلی اذیته بنده خدا». تازه اینا که چیزی نیست. اون زمان که هفته‌ای دو، سه بار زلزله میومد، کلا یه‌ بارش رو متوجه شدیم. فکر کردیم آقای اسماعیلی مثل همیشه واسه بچه‌اش میگ‌میگ شده ولی بعد از شبکه خبر فهمیدیم که نه، انگار زلزله بوده. ...
  • گزارش تخلف

✅ خطرات و خاطرات. رضا حسین‌پور | بی قانون

کریم‌خانِ وکیلِ رعایا روزی به باغش نشست و میلش به کشیدنِ قلیانی کشید. وقتی کیفور از دودی بود که به هوای خوشِ شیراز می‌فرستاد، درویشی را دید که گاه چشم به او می‌دوزد و گاه روی به آسمان کرده و کله‌ای می‌جنباند و بی‌خود از خود با کسی به نجوا سخنی می‌گوید. خان او را پیش خود خواند و پرسید: درویش، شوریده حالت می‌بینم، بگو تا بدانم، که هستی و نامت چیست؟. درویش گفت: درویشم و خاکستر نشینِ آتشِ قلیانت هستم و کریم، نامم. شاه گفت: مبارکت باد، خوب نامی است اما چرا دگرگون احوالی؟ از چه و با که سخن می‌گفتی؟ قلندر گفت تو کریمی و من هم کریم و خدا هم کریم است. یعنی ما، هر سه، کریم نامیم، با تو راست می‌گویم، سرِ ناسازگاری با کریمِ کاینات داشتم، که این کریم، که من باشم چرا بنده‌ای مفلسم و آن کریم، که تو باشی، هم خانی و هم شاه و هم وکیل؟ خان بخندید و گفت خدا صدایت را شنید رفع نیازت را به من حواله کرد بگو چه می‌خواهی؟ ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد| بی قانون

کلمه‌ «امشب» از مخرج حلقم خارج نشده، تو هوا زده یه آه از این خانه به دوشیا هم چسبونده تنگش، میگه: دل منم هوس رطب کرده. میگم: گرمیت میکنه! همین جوری در جوش و خروشی. دو تا جوش رو دماغت هم در میاد. از این قناسی به یه موجود نامانوس و نامالوف‌تر هم بدل میشی؛ اون وقت خر بیار و خیار بار کن. دیدم انگارش نه انگاره! اصلا اون برخورندگی معمول تو چشماش نیست. یه جور خمار در منظره خیره مانده و پلک نمیزنه. بعد بدون هیچ واکنشی به نمک‌پراکنی من، یهو به خود اومده میگه: ما جوش بزن بودیم، نونوا جوش‌شیرین نمی‌زد. ...
  • گزارش تخلف

✅ بارانیزاسیون. علی مسعودی‌نیا | بی قانون. از بچگی شیفته انواع و اقسام بارانی‌ها بودم

از این بارانی‌های گانگستری و کارآگاهی فیلم‌های نوآر بگیر و بیا تا بارانی کارآگاه گجت. این بود که همواره به دنبال فرصتی بودم که پول قلمبه‌ای دستم بیاید و بروم برای خودم یک بارانی برند درجه یک بخرم و عقده چندین و چندساله را یکجوری مرمت کنم. بالاخره با ریاضت و پس‌انداز و هزار بدبختی دیگر، مبلغی را جمع کردم برای خرید بارانی. تمام جوانب امر را هم سنجیدم که عملیات با موفقیت انجام شود. یعنی صبر کردم زنم برود مسافرت که در زمان خرید بارانی یکهو برایم خرج و هزینه دیگری رو نکند و پول را از من نگیرد و ضمنا نتواند رایم را بزند. ضمن اینکه پیش‌بینی وضع هوا را هم به دقت دنبال کردم تا فردای روزی که بارانی می‌خرم حتما باران فصلی بیاید و در توجیه منطقی و اقتصادی قضیه خللی ایجاد نشود. همچنین پیش از روز موعود تقریبا قیمت انواع و اقسام بارانی‌ها را سنجیدم و فهمیدم کجا باید بروم تا بهترین خرید ممکن را داشته باشم. بالاخره در آن روز باشکوه که از صبحش روی ابرها راه می‌رفتم، بعد از پایان کار اداری زدم بیرون و رفتم به سمت فروشگاه مورد نظر. پیشاپیش می‌دانستم چه رنگ و مدل و برندی می‌خواهم. ...
  • گزارش تخلف

✅ لب‌های تزریقی خانم منشی. مرتضی قدیمی | بی قانون

جون از شرایط پیش آمده در خاورمیانه و جنگ، اعصابش خرد است و برای اولین بار یک کلمه را که با حرف «اف» شروع و در اغلب فیلم‌های آمریکایی بارها و بارها تکرار می‌شود، به زبان آورد. بله همان. چشم‌های سیامک و من و تقریبا همه بچه‌های کلاس که پانی جون را بسیار بسیار مودب دیده بودیم به قاعده یک نعلبکی باز می‌شود تا خود پانی جون متوجه شود مرزی را جابه‌جا کرده است و بگوید:. - I am so sorry but I hate war. «من از جنگ متنفر هستم» را چند بار با صدای بلند یا بهتر است بگویم با جیغ گفت تا همه کپ کنیم. صدای جیغ‌های پانی جون باعث شد تا خانم منشی آن‌قدر که بتواند داخل را ببیند، در را باز کند و از همان‌جا نظار‌ه‌گر باشد. بعد که به نظر کمی آرام شد گفت:. - There is a famous quote about war. «I have seen war. ...
  • گزارش تخلف

✅ به حقوق انسان‌ها احترام بذار حیوون!. علیرضا مصلحی| بی قانون

ایام طفولیت، پدربزرگی داشتیم که در منزل قدیمی‌اش انسان‌ها در کنار سوسک‌ها زندگی میکردن. ما هم زیاد اونجا می‌رفتیم و گاهی شب هم میموندیم. یادمه در یکی از نیمه‌شب‌های گرم تابستان، نادونی کردم، بلند شدم رفتم دستشویی. چراغ دستشویی رو که روشن کردم، ناگهان تعداد کثیری از عزیزان سوسک رو دیدم که روی دیوار با آرایش ۲-۴-۴ لوزی، زل زده بودن تو تخم چشم‌هام. می‌خواستم فرار کنم برگردم زیر پتو ولی مساله‌ مهمی وجود داشت که مانع می‌شد (درک کنید). باید یه کاری می‌کردم. یه دونه از دمپایی‌ها رو برداشتم. تصمیم گرفتم بهشون نشون بدم رییس کیه. یه نگاه کردم به لشکر سوسک‌ها، یه نگاه به دمپایی، دوباره یه نگاه به لشکر، یه نگاه به دمپایی. ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد| بی قانون. یادته توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود؟

میگه: خب! که چی؟ میگم: حس حسنی رو دارم!. کلامم هنوز منعقد نشده میگه: دِ خب پاشو برو حموم. هی میگم این بو چیه چند روز از محل نمیپره! تو بودی؟. میگم: چرت نگو! میگه: به جان تو که هیچ! به جان سبحان، دیشب این همسایه‌ها اجتماع کرده بودن لب جوق، اختلاط میکردن. ...
  • گزارش تخلف

✅ ترامپ اَلِکی میگه. علیرضا لبش | بی قانون. مستقیم

راننده سرش را از پنجره تاکسی بیرون آورد و گفت: دربست میخوای بری؟. گفتم: نه مستقیم چند خیابون بالاتر. گفت: با این قیمت دلار و جنگ خاورمیانه دیگه کسی مستقیم نمیره. ۱۰ دلار بده دربست ببرمت هر جایی که میخوای. گفتم: نه آقا اشتباه گرفتی. من رییس بانک مرکزی نیستم که ۱۰ دلار پول چهارتا خیابون اون‌ورتر رو بدم. گفت: جوون خوبی هستی خوشم اومد. بیا بالا می‌رسونمت. سوار شدم. ...
  • گزارش تخلف

✅ فروپاشی یک رویا. مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

ساعت چند بود، فکر می‌کنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا می‌اومد. سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده ‌بود و الان تلاش می‌کردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونواده‌هاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، می‌خواستم داد بزنم ولی اینجور وقت‌ها آدم داد زدن رو هم فراموش می‌کنه، ناخن‌هاش رو می‌کشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تخته‌سیاه می‌داد، می‌دونستم بازی روانیه، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آب می‌خوری»، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافه‌اش رو نمی‌دیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: «نترس اِی اِس اِل میدم» و خندید. صدای خنده‌اش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناک‌های هالیوود بود، گفتم: «هیس، الان بیدار می‌شن.» اصلا نمی‌دونم چه‌جوری جرات کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. ...
  • گزارش تخلف

✅ زیرِ دو خمِ مملکت!. مهرداد نعیمی | بی قانون

از نوجوانی عاشق جدول مندلیف بود اما به دلیل مشکلاتی هیچ‌وقت نتوانست به مدرسه برود. او دیپلم نداشت، لیسانس نداشت و فوق‌لیسانس هم نداشت. ۲۳ ساله بود که موفق شد مدرک دکتری‌اش را در دانشگاه کلمبیای انگلیس اخذ کند. او از کودکی عاشق انداختن قرص «جوشان» در آب و تماشای فرآیندِ حل شدنِ خود‌جوشِ آن بود. همچنین علاقه‌مند به ایستادن جلوی آینه و ترکاندن «جوش» ‌های صورت و مالش پسماند‌های شیمیایی آن به آینه و از همه بیشتر عاشقِ فشردن یک بادکنک تا جایی که بالاخره بترکد بود. یکی دیگر از فعالیت‌هایی که تیمور را سرِ کیف می‌آورد، فعالیت‌های کشیدنی بود، از جمله: کشیدن داد، کشیدنِ فریاد، فغان، هوار و چیزهای بلندتر از هوار، پایین‌کشیدن فیلم‌هایی که حرفی برای گفتن داشتند، بالا کشیدنِ دلار، لایی کشیدن، زیر و رو کشیدن و غیره. بهترین تفریحش حرص ‌و ‌جوش خوردن سر مسائلی بود که ملت دچار شور و شوق می‌شوند و عادت داشت به از آنجا باز کردن نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها به‌جای از اینجا باز کردن آن‌ها. شغل مورد علاقه‌اش «جوش» کاری، کار در نانوایی و زدن «جوش» ِ شیرین به خمیر و پهن‌کردن آن با باتوم یا وردنه بود. هیچ چیز مثل گوش ف ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون. خواص کاهو رو بشمر

می‌گم: کاهو خودش از خواصه. می‌گه: دِ اگه یه ذره کلروفیل تو پوستت بود تو هم الان از خواص بودی. ولی حتی کاهو نشدی. می‌گم: گفتی کاهو؛ خیال برم داشت عمو سبزی فروش … می‌گه: بعله! می‌گم: بیا بیرون از ترانه دارم خاطره می‌گم. می‌گه: ‌چی‌ می‌خوای تو از این خاطره؟ گیرم که از بلاکی هم درت آورد؛ بعدش چی؟ می‌گم: قضیه بلاکی چیه؟ می‌گه: قضیه چراغونی پیارساله! ...
  • گزارش تخلف

✅ عوضش تلگراممون قطعه. محمدامین فرشادمهر | بی قانون

الان که این متن رو میخونید احتمالا تلگرام فیلتر شده و من دیگه پیش شما نیستم؛ رفتم یه جای دور توی یه پیام‌رسان داخلی. به عموهای پیام‌رسان سروش هم از همین‌جا سلام عرض می‌کنم. حالا که من نیستم مواظب اینستاگرام باشید. بگید خیلی مرد بود؛ غذا استوری نکرده، سفره رو جمع نمی‌کرد. هوای فالوئراش رو داشت. دستش رو مدام می‌آورد روی کله‌اش تا جلو بازوهاش توی لایو بزنه بیرون. بگذریم … به هرحال قرار بود که حباب دلار بشکنه ولی این‌طور پا داد که حباب تلگرام بشکنه. اتفاقا چند روز قبل از این قضایا، یه آقای آبی‌پوشی با یه موشک کاغذی سفید وسط کله‌اش اومد به خوابم و گفت: «سلام». سریع پریدم دماغش رو گرفتم و گفتم: «بگو گنج کجاست؟» گفت: «دستت رو بکش، مگه بختک گرفتی که سراغ گنج می‌گیری؟!». ...
  • گزارش تخلف

✅ خانم منشی با ساخت و سازی جدید. مرتضى قدیمى | بی قانون

جلسه کلاس زبان بعد از تعطیلات نوروزی است و همه آمده‌اند. در واقع اولین جلسه ترم جدید است و چند نفری هم به بچه‌های کلاس اضافه شده‌اند. تا آمدن پانی جون همه با هم حال و احوال می‌کنیم و خانم‌های کلاس به اندازه. فاصله‌ای که آرایش صورت‌شان به هم نریزد، با هم روبوسی می‌کنند و طبیعتا بوس‌ها در هوا گم می‌شوند و این صداست که فقط می‌ماند. ما آقایون مناسبات روبوسی را آن طور که شایسته است به جا می‌آوریم و فکر می‌کنم واقعا اگر قرار است هوا را بوس کنیم برای چه باید انجامش بدهیم؟ عید دیدنی‌ها که تمام می‌شود، سیامک رو می‌کند به چند نفر جدید کلاس و پیگیر می‌شود از کجا با این کلاس آشنا شدند که سه‌تای‌شان می‌گویند ستون من در «بی‌قانون» را می‌خواندند و علاقه‌مند حضور در کلاس پانی‌جون شدند. در ادامه یکی از خانم‌ها به سیامک می‌گوید ببخشید شما کلانتر کلاس هستید تا او بی‌خیال آشنا شدن با باقی بچه‌ها شود و کلاس را سکوتی سنگین فرا می‌گیرد تا اینکه در باز می‌شود و خانمی با صدای بسیار آشنا وارد می‌شود. - سلام. سال نوتون مبارک. ...
  • گزارش تخلف