دکلمه های رضا پیربادیان ۱۲:۵۱ ۱۳۹۵/۰۳/۲۷ Reza:. با اینکه بی مقدمه پیش آمد-سیدمهدی موسوی-دکلمه رضا پیربادیان … ba inke bimoghadame-reza.mp3 (01:21, 1.2 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان.
دکلمه های رضا پیربادیان ۰۹:۱۲ ۱۳۹۵/۰۳/۲۶ جدال با فرشته-یاروس لاوسایفرت-ترجمه فریده حسن زاده-دکلمه رضا پیربادیان …لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان niz ghedasati-reza.mp3 (01:20, 2.1 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۷:۵۷ ۱۳۹۵/۰۳/۲۴ میدانم.. حالا سال هاست که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا همه میدانند که همهی ما یک طوری غریب. یک طوری ساده و دور. وابستهی دیر سال بوسه و لبخند و علاقهایم …. آن روز. همان روز که آفتاب بالا آمده بود. دفتر مشق ما. هنوز خواب عصر جمعه را میدید …ما از اول کتاب و کبوتر. تا ترانهی دلنشین پریا. ری را و دریا را دوست میداشتیم …. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۸:۱۹ ۱۳۹۵/۰۳/۲۳ اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود. اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود. اگر ذهن آیینه خالی نبود اگر عادت عابران بی خیالی نبود. اگر گوش سنگین این کوچهها. فقط یک نفس میتوانست. طنین عبوری نسیمانه را به خاط سپارد. اگر آسمان میتوانست، یکریز. شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد. اگر رد پای نگاه تو را باد و باران. از این کوچهها آب و جارو نمیکرد. اگر قلک کودکی لحظهها را پس انداز میکرد. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۳:۱۰ ۱۳۹۵/۰۳/۲۱ یه موزیک لایت زیبا برای دکلمه توسط یکی از دوستان ارسال شده❤️
دکلمه های رضا پیربادیان ۰۵:۵۱ ۱۳۹۵/۰۳/۲۱ باران کم کم از نفس افتادهی بهار!.. بر پشت بام خانهی من آمدی چه کار؟ حسی برای تازه شدن نیست در دلم. از آسمان ساکت شعرم برو کنار. از دستهای خشک تو آبی نمیچکد. بیزارم از دو قطرهی با منت ات، نبار. -. باغی که زیر پای تو پژمرد و دم نزد. اندام زخم خوردهی من بود روزگار!. «بر ما گذشت نیک و بد اما …» تو بی خیال. پاییز باش و بعد زمستان، چرا بهار؟. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۹:۰۳ ۱۳۹۵/۰۳/۱۸ اجازه هست بگویم: سلام! حال شما؟. که باز وصل شود سیم اتصال شما؟ اجازه هست بگویم که باز دخترکی. نشسته بین ورقهای آس فال شما؟. سلام خوبترین اتفاق ناممکن. که آتشم زده دریاچهی خیال شما!. ببخش حضرت آقا! ولی فقط یک بار. بگو نبودن من در دل زلال شما،. به درد خورد؟ دوای جنونتان شده است؟. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۴۲ ۱۳۹۵/۰۳/۱۲ قلیِ شگفتانگیز. قسمت هشتم. نویسنده: حسن غلامعلیفرد ----. آنچه گذشت: روزی قلی به کلبهای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نیش زدند و مردی سوپرمارکتدار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبدیل به سهگانهی «بتمن، اسپایدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولفنام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمهای از قهرمانانِ فانتزی شده دنیا را نجات بدهد و اما ادامهی داستان …. چو جیرجیرکان نغمهی سمفونیکِ شبانهشان را آغاز همی نمودند گاندولف بقچهاش را همی بگشود و خوانِ طعام گسترانید. قلیِ قهرمان چونان اسپایدرمن بر سفره چنبره همی زد و لقمههای نان و پیاز را به دندان همی کشید. گاندولف از اینکه میدید قلیِ قهرمان اشتهایش را باز همی یافته بسیار خرسند همی گشت و با عطوفت بگفت: «پیاز نپره تو حلقت گلم!» قلی پیازی درسته را در دهان همی بگذاشت و پاسخ همی داد: «چرا همش باید نون و پیاز بخوریم گاندولف؟» گاندولف قطرهای اشک از گوشهی چشمانش سرازیز همی گشت و همانطور که تکهای پیاز در دهانش میگذاشت بگفتا: «تو میدونی یک مرد به قصد خرید گوشت از خونه بره بیرون و با پنیر برگرده یعنی چی؟» قلی به علامت نفی سر تکان همیداد. گاندولف قطرهای دیگر اشک همی ریخت ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۹:۵۰ ۱۳۹۵/۰۳/۱۲ از دستهای گرم تو.. کودکان توأمان آغوش خویش.. سخنها میتوان گفت غم نان اگر بگذارد. * * *. نغمه در نغمه در افکنده. ای مسیح مادر ای خورشید. از مهربانی بی دریغ جانت. با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها میتوانم کرد. غم نان اگر بگذارد. * * *. رنگها در رنگها دویده.
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۳:۳۲ ۱۳۹۵/۰۳/۱۱ من به روشنترین کلمات پروردگار پناه آوردهام. نان و آرامش برای ملتم. صبوری، سکوت، گمنامی و هوا … برای خودم!. و خوابی خوش. برای همه عزیزانی که از اینجا رفتهاند. سرپناه. بودنی. بودهها. ها. ای نجات دهنده بینا پس کی خواهی آمد. من به روشنترین کلمات پروردگارم پناه آورده ام-سید علی صالحی-دکلمه رضا پیربادیان …لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان. ...
داستانهای بیقانون ۰۲:۵۹ ۱۳۹۵/۰۳/۱۱ قلیِ شگفتانگیز. قسمت هفتم. نویسنده: حسن غلامعلیفرد ----. آنچه گذشت: روزی قلی به کلبهای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نیش زدند و مردی سوپرمارکتدار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبدیل به سهگانهی «بتمن، اسپایدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولفنام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمهای از قهرمانانِ فانتزی شده دنیا را نجات بدهد و اما ادامهی داستان …. قلی همچو قهرمانی که بر فراز قلهای منیل ایستاده و با نگاهی عمیق به افق خیره گشته و شِنِلش را باد میدهد بر فرازِ دستاندازِ یکی از خیابانها ایستاده و باد میان عرقگیرش رقصان همی بود. گاندولف که پیری فرتوت همی بود یارای صعود از دستانداز را همی نداشت و همانجا پایینِ دستاندازپایه (چیزی شبیه کوهپایه!) چهارزانو همی نشسته بود و قلی را بر فراز مینگریست. چو دقایقی بگذشت گاندولف دلش به شور همی اوفتاد و از فرودست فریاد همی زد: «اون بالا سرده … نچّایی قهرمان؟» لیک قلی سوپرهیرویی نبود که صحنه را زود خالی همی کند، پس مایعاتِ آویخته از دماغش را هورتی بالا همی کشید و بگفتا: «این بالا سوز میاد … نوکِ دماغم یَخِشه!» گاندولف چو این سخن بشنید بغض در گلویش بنشست و با چشمانی اشکبار ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۴۷ ۱۳۹۵/۰۳/۰۷ قلیِ شگفتانگیز. قسمت ششم. نویسنده: حسن غلامعلیفرد ----. آنچه گذشت: روزی قلی به کلبهای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نیش زدند و مردی سوپرمارکتدار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبدیل به سهگانهی «بتمن، اسپایدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولفنام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمهای از قهرمانانِ فانتزی شده دنیا را نجات بدهد و اما ادامهی داستان …. چو آفتاب روزِ ششم بر پهنهی آسمان غنودن گرفت قلی با صدا و سیمایی حزین بر تختهسنگی جلوس همی نموده بود و رو در رو دریا او را میخواند. قلی میاندیشید که شاید خواب بوده است، خواب دیده است اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست … ناگهان گاندولف از راه همی رسید، با عصا بر مخچهی قلی همی کوبید و سیدیِ فرهاد از سیدی پلیری که در پسِ گردن هر سوپرهیرویی یافت همیشود بیرون همی پرید و سپس سیدیای دیگر از پرِ شالش بیرون همیکشید و آن را در پسِ گردنِ قلی فرو همینمود. به ناگاه صدا و سیمای قلی از اندوه به سمت قِر در نخاع فراوان است مایل همیشد و همانطور که ابروهایش را یکی پس از دیگری موج میداد چنین همیخواند: «هنگام شنا مثل یه دست و پا چلفتی، بپّا به مسیر دهنِ کوسه نیوفتی ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۰۶:۴۲ ۱۳۹۵/۰۳/۰۷ حال آدم که دست خودش نیست. عکسی میبیند. ترانهای میشنود خطی میخواند. اصلن هیچی هم نشده. یکهو دلش ریش میشود …. حالا بیا و درستش کن. آدم دلگیر. منطق سرش نمیشود. برای آنها که رفتهاند. آنها که نیستند , میگرید. دلتنگ میشود.
دکلمه های رضا پیربادیان ۰۵:۵۱ ۱۳۹۵/۰۳/۰۶ (Violeta Para) ویولتا پارا. نیایش. ترجمهی فریده حسن زاد ه - مصطفوی از کتاب شعر آمریکای لاتین؛ نشر ثالث …. سپاس بی کران، زندگی را به خاطر مواهب سرشارش. او مرا دو چشم بینا بخشیده است که چون آنها را میگشایم. به روشنی باز میشناسم سپید را از سیاه. ژرفاهای ستاره باران عرش اعلا را از زمین. و مردی را که دوست میدارم از مردم دیگر. سپاس بی کران، زندگی را به خاطر مواهب سرشارش. او مرا صدا بخشیده است و الفبا را. و همراه آن کلماتی را که به یاری آنها بیندیشم. ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۷:۳۵ ۱۳۹۵/۰۳/۰۴ شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد.. خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد آهای گنجشکهای مضطرب شرمندهام. لانهی بر شاخههای لاغرم را باد برد. من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند. نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد. از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا. بیتهای روشن و شعله ورم را باد برد. با همین نیمه همین معمولی ساده بساز. دیر کردی نیمهی عاشق ترم را باد برد. بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۲۷ ۱۳۹۵/۰۳/۰۴ قلیِ شگفتانگیز. قسمت پنجم. نویسنده: حسن غلامعلیفرد ----. آنچه گذشت: روزی قلی به کلبهای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نیش زدند و مردی سوپرمارکتدار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبدیل به سهگانهی «بتمن، اسپایدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولفنام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمهای از قهرمانانِ فانتزی شده دنیا را نجات بدهد و اما ادامهی داستان …. قلیِ قهرمان عرقگیرش را روی بند رخت آویزان همی نموده بود تا باقالیِ کوبیده شده بر آن حسابی خشک همی گردد و موقع نجات دادنِ دنیا یکهو وَر همی نیاید. کمی که خورشیدِ عالمتاب بر پهنهی عرقگیر تابیدن آغاز نمود باقالی آرام آرام رو به قهوهای شدن همی نهاد. گاندولف چو عرقگیر با لکِ قهوهای وسطش را نظاره همی نمود سگرمههایش در هم برفت و بگفت: «خوبه باقالی رو پشت شلوارت نکوبیدم وگرنه دافعهات بیشتر از جاذبهات میشد» قلی چو این سخن بشنید لپهایش گُل همی انداخت و از اینکه پس از سالها کسی مقداری جذابه در او کشف همی نموده بود لبخندی به غایت ضایع بزد که سبب شد گاندولف چند قدم به عقب همی رود و با تتهپته بگوید: «کلا روی جاذبه ماذبه حساب نکن … باشه عمو؟» اما هنوز حرفش تمام نشده ...
داستانهای بیقانون ۲۳:۲۰ ۱۳۹۵/۰۳/۰۳ قلیِ شگفتانگیز. قسمت چهارم. نویسنده: حسن غلامعلیفرد ----. آنچه گذشت: روزی قلی به کلبهای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نیش زدند و مردی سوپرمارکتدار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبدیل به سهگانهی «بتمن، اسپایدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولفنام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمهای از قهرمانانِ فانتزی شده دنیا را نجات بدهد و اما ادامهی داستان …. قلی گاندولف را بر پشت خود سوار همینموده بود که با چشم بر هم زدنی به ناحیهی مَمَسّنی رسیدند و روانهی طویلهی میرزا داوود و جمیلهخاتون (D&G) گردیدند. چون به طویله رسیدند جماعتی را دیدند که چونان گربهسانان طی طریق مینمودند و با البسهای اجقوجق برای جماعتی از تماشاگران عشوه خرکی مبذول میکردند. گاندولف چو شگفتی قلی را بدید بگفتا: «این جماعت که میبینی مُدلیناند مثلِ شیرینی» بعد آب دهانش را فرو همیداد و ادامه داد: «تا اینان به کتواک مشغولند ببین از کدام لباس بیشتر خوشت میآید» قلی چشم همیدواند میان جماعتِ کتواککننده تا بلکه لباسی بیابد که زیبندهی یک سوپرهیرو باشد اما هر چه بیشتر چشم دواند کمتر یافت. پس گاندولف که دید از کالکشنِ بهاره و پاییزهی داوود و جمی ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۳۳ ۱۳۹۵/۰۳/۰۳ قلی شگفتانگیز. قسمت سوم. نویسنده: حسن غلامعلیفرد ----. آنچه گذشت: روزی قلی به کلبهای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نیش زدند و مردی سوپرمارکتدار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبدیل به سهگانهی «بتمن، اسپایدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولفنام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمهای از قهرمانانِ فانتزی شده دنیا را نجات بدهد و اما ادامهی داستان …. چو سپیدهی روزِ سِیُّم از راه رسید و خورشید عالمتاب بر پهنهی آسمان بنشست قلی دیگر آن قلیِ دو روز پیش نبود و چونان جوانانی که نیم ساعت از باشگاه رفتنشان گذشته با دستانی پرانتزی، سینههایی ستبر و گردنی افراشته بر آستانِ توالتی صحرایی جلوس همی نبوده بود و به اجابتِ مزاج میپرداخت. به هر حال سوپرهیروها هم اگر تنگشان گیرد چونان طفلی بیپوشک آسیبپذیر و آسیبرسان همیشوند و گر قائله برایشان تنگتر همیشود باید قدرتشان را بگذارند به کُنجی و خود به کُنجی دیگر همینشینند و کمی از وزنشان بکاهند! گاندولف چو صورتِ سرخ و رگهای بیرونزدهی قلی بدید وی را نهیب زد: «اوهوی! کمی آهستهتر زیبا! نیرویت را ذخیره نما ای مرد! اینطوری که تو زور میزنی دنیا و کارِ دنیا همه هیچ که ...