جدیدترین نوشته‌ها

صدا کن مرا.. صدای تو خوب است.. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید. در ابعاد این عصر خاموش. من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم. بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی‌کرد. و خاصیت عشق این است. کسی نیست. بیا زندگی را بدزدیم آن وقت. میان دو دیدار قسمت کنیم. ...
  • گزارش تخلف

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم …آینه‌ها و شب پره‌های مشتاق را به من بده.. روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشاده‌ی پل. پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده. و راه آخرین را. در پرده‌ای که می‌زنی مکرر کن …در فراسوی مرزهای تن ام. تو را دوست می‌دارم …در آن دور دست بعید. که رسالت اندامها پایان میپذیرد …و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها. به تمامی. فرو می‌نشیند٬. و هر معنا قالب لفظ را وامیگذارد. ...
  • گزارش تخلف

قلی شگفت‌انگیز. قسمت دوم. نویسنده: حسن غلامعلی‌فرد

----. آنچه گذشت: روزی قلی به کلبه‌ای خرابه اندر شد و آنجا عنکبوتی و خفاشی وی را نیش زدند و مردی سوپرمارکت‌دار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبدیل به سه‌گانه‌ی «بتمن، اسپایدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولف‌نام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمه‌ای از قهرمانان‌ِ فانتزی شده دنیا را نجات بدهد و اما ادامه‌ی داستان …. بدن‌ِ قلی با شرایط جدیدش سازگار همی نبود. هر قدمی که برمی‌داشت تگری‌اش به راه همی‌ بود و هیچ تپه‌ی تگری نخورده‌ای باقی نمی‌گذاشت. گاندولف چو تگری‌های مدام قلی را بدید دلش آشوب همی شد و زیر لب نق‌نق همی کرد و بگفت: «ببین ما روی دیوار کی یادگاری نوشتیم» قلی گوشش تیز همی بود، خواست گاندولف را عتاب همی کند اما تا دهان گشود تپه‌ای دیگر نیز به رشته‌ی تزیین درآمد! به هر حال آدم وقتی واکسن می‌زند و یا اسب و استر گازش می‌گیرند چند روز تب می‌کند و هذیان می‌گوید و چه بسا پشت تریبون سازمان ملل هم برود و لیچار همی ببافد و برای صندلی‌های خالی خط و نشان همی کشد، دیگر چه برسد به قلی که کلکسیونی بود از کلهم اجمعین‌ِ سوپرهیرو‌های عالم. گاندولف طاقتش طاق همی شد، عصایش را در حلقوم قلی فرو ...
  • گزارش تخلف

قلیِ شگفت‌انگیز. قسمت اول. نویسنده: حسن غلامعلی‌فرد

----. روزی قلی نامی به کلبه‌ای خرابه اندر شد و به محض ورود همان جمله‌ی کلیشه‌ای معروف را ادا همی نمود و فریاد همی زد: «سلاااام، کسی اینجا نیست؟» در همین بین خفاشی که روی یکی از آستالاگمیت‌های کلبه قیلوله همی کرده بود از فریاد قلی برآشفت و چونان دراکولای برام‌استوکر به سفیدی گردن قلی حمله همی بُرد و چونان دندان‌های نیشش را در گردن قلی فرو نمود که چشمان قلی سیاهی رفت و از حال همی برفت. از قضا عنکبوتی چشمش به پیکر بی‌حال قلی افتاد و با خود گفت: «حال که چنین سفره‌ای پهن است چرا من از آن بهره نبرم؟» پس این را بگفت و با شش‌تا پایش چونان دختران دم‌بختی که جانی‌دپ از برابرشان گذشته دویدن آغاز کرد و خود را به پیکر بی‌حال قلی رساند و او نیز دندان‌های نیشش را تا خرتناق در شاهرگ قلی فرو همی نمود. خفاش از آن سو می‌مکید و عنکبوت از این سو به نیش می‌کشید. در همین بین مردی بقال گذرش بدانجا افتاد. مرد بقال با دیدن پیکر بی‌حال قلی حس نوع‌دوستی‌اش گل همی کرد، خفاش را پَر همی داد، عنکبوت را له همی کرد و به قلی تنفس دهان به دهان همی داد. چند ساعتی گذشت، مرد بقال از تنفس دهان به دهان هنوز قطع امید نکرده بود ...
  • گزارش تخلف

مردی با سبیل‌های صورتی. آخرین قسمت. نویسنده: حسن غلامعلی‌فرد

-----. هیچ‌وقت مدیرِ خوبی نبوده‌ام. زاده شده‌ام برای فرمانبرداری. اینها را تازه فهمیده‌ام. قبلا فکر می‌کردم می‌توانم خودم زندگی‌ام را بسازم. اما حالا که این قلم‌ِ جادویی را صاحب شده‌ام هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم. نمی‌دانم چطور زندگی‌ام را پیش ببرم. فکر می‌کردم ازدواج با ملیکا خوشبختم کند. فکر می‌کردم اگر از شر انجمن مخفی سبیل‌صورتی‌ها راحت شوم زندگی‌ام روی قلتک می‌افتد. ...
  • گزارش تخلف

مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و هشتم. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی

___. دو هفته پس از خروج رزازاده. شش نویسنده‌ی از خدا بی خبر با هزار جنگولک بازی و بازی‌های فرمی و غیرفرمی متفاوت سعی داشتند داستان زندگی من را بپیچانند. اما من افسار زندگی ام را به لطف یکی از آنها به دست گرفتم. با ملیکا در رویاهایمان بانی و کلاید شده ایم. هرچند اوج قانون شکنی مان چسباندن آدامس جویده شده به زیر میز رستوران‌ها و صندلی‌های سینما است. سبیل‌های صورتی ام پر پشت شده اند. انسان مضحکی شده‌ام. احمق‌تر از قبل به نظر می‌آیم. ...
  • گزارش تخلف

مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و هفتم. نویسنده این قسمت: کیارش افرومند

بیست و اندی تماس از دست رفته از دفتر روزنامه. دست به دامنم شده اند که عماد را زنده کنم و انقدر موش‌ها را در اطراف قصه مان چال نکنیم. اینکه دامن می‌پوشم به خودم مربوط است و مرگ موش‌ها هم به خودشان اما به گمانم بتوانم کاری بکنم. شاید چیزی از دستم بر بیاید. به علی زنگ می‌زنم. تلفن را روی حالت بلندگو گذاشتم. همان اسپیکر فون خودمان. قلم روی کاغذ بود و می‌نوشتم. نوشتم که بسته کیت پالپ فیکشن در یخچال است. ...
  • گزارش تخلف

مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و ششم. نویسنده این قسمت: علی رضازاده

___. نفر بعدی من بودم. یالله گفتم و کنارشان نشستم. نمی‌خواستم داستان را خراب کنم. قلم جادویی تهیه شده از مترو، بازی شادی سرگرمی، هر چیزی باهاش بنویسی عملی می‌شود. هر آرزویی که داشته باشی. هر آرزویی. عماد به رسم ادب، کاغذ و قلم را داد دستم. رویش نوشتم: «استقلال خوزستان قهرمان لیگ برتر خلیج فارس شود. ...
  • گزارش تخلف

مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و پنجم. نویسنده این قسمت: مونا زارع

هر کسی یک سلیقه‌ای دارد و به هرحال عماد از موی زیتونی خوشش نمی‌آمد. مگر نسکافه‌ای را از روی زمین برداشته‌اند که ملیکا باید موهایش زیتونی چرک باشد. انصاف نبود. خودکارش را برداشت و نوشت «موهایش نسکافه‌ای بود» موهای ملیکا قهوه‌ای تیره رنگی شد و جیغی کشید «این چیه دیگه؟!» عماد خودکارش را در جیبش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت و توی راه گفت: «به نظرم شکیل تره» ملیکا انعکاسش را توی شیشه پنجره دید و کاغذی که عماد دستوراتش را توی آن می‌نوشت را برداشت و خواند. آدامسش را ترکاند و گفت: «تو نوشتی نسکافه‌ای!؟» عماد در یخچال را باز کرد و هندوانه‌ای بیرون آورد و گفت «آره دیگه. همینو بلدم فقط» ملیکا چند تار از چتری‌هایش را تا جلوی چشمانش پایین کشید و نگاهشان کرد و گفت: «ولی الان N۴ رو کله منه! یالا درستش کن» عماد هندوانه را از وسط نصف کرد و وسطش را با چاقو در آورد. نوک چاقو را فرو کرد توی هندوانه و گرفت جلوی ملیکا و گفت: «همش قهوه‌ایه دیگه» ملیکا تکه هندوانه را با دستش برداشت و گذاشت توی دهانش و گفت: «قهوه‌ای چیه؟ این تُن مسی داره» عماد تکه بعدی را برید و با دهان پر گفت: «مسی هم قهوه ایه دیگه. ...
  • گزارش تخلف

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست.. می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی. چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست. باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟. باز میخندم که خیلی …! گرچه میدانی که نیست. شعر میخوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنند. یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست. چشم می‌دوزم به چشمت، می شود آیا کمی. دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟. ...
  • گزارش تخلف

وای، باران؛.. باران؛.. شیشه پنجره را باران شست …از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ …. آسمان سربی رنگ،. من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ …می پرد مرغ نگاهم تا دور،. وای، باران،. باران،. پر مرغان نگاهم را شست …---------------------------------- … …. در میان من و تو فاصله هاست. گاه می‌اندیشم،. ...
  • گزارش تخلف

داستان مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت: بیست و چهارم. نویسنده این قسمت: حسام حیدری

عماد قلم جادویی را پیدا کرده بود و حالا قصد داشت که خودش ادامه زندگی خودش را بنویسد. لحظه هیجان‌انگیزی بود ولی کار آسانی هم به نظر نمی‌رسید. سعی کرد لیستی درست کند و در آن همه چیزهایی که دوست داشته و به آنها نرسیده را فهرست کند. مجموعه مزخرفی شد. یک نگاهی به لیست انداخت و بلافاصله پنج مورد اول را خط زد. درست است که قلم جادویی دستش بود ولی هر جور کثافت‌کاری را هم نمی‌شود در روزنامه چاپ کرد. روی کاغذ نوشت: «عماد خوشگل و خوش‌تیپ بود و همه دخترها عاشق او بودند» و برای تست کردن نوشته‌اش، رفت پشت پنجره. موهایش را آب زد. لباسش را درست کرد و منتظر شد تا یک دختر از آنجا عبور کند اما یکی از مشکلات خانه‌های مسکن مهر این بود که کسی آنجا زندگی نمی‌کرد. ...
  • گزارش تخلف

مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و سوم. نویسنده این قسمت: حسن غلامعلی‌فرد

----. عماد چشم دوخته بود به در. صدای قدم‌های سنگین‌ِ آخرین نفر در راهرو می‌پیچید و از هر قدمش ساختمان می‌لرزید. پیدا بود که ساختمان از همین سازه‌هایی‌ست که بهشان می‌گویند «مسکن مهر». منتظر بود تا شاید آخرین نفر بیاید و گلوله‌ای چیزی میان مغزش خالی کند و از این زندگی‌ِ بی سر و ته خلاص شود. اما از فکر‌ِ اینکه نعش‌اش را در مسکن مهر پیدا کنند حالش خراب شد. با خودش فکر می‌‌کرد اگر چند نویسنده‌ می‌توانند زندگی یک آدم را اینطور دست‌خوش‌ِ تغییرات کنند پس دنیا پوچ‌تر از آنی‌ست که فکرش را می‌کرد. یکهو هر چه بد و بیراه از دهانش در می‌آمد نثار خودش کرد که چرا ادبیات نخوانده و نویسنده نشده و نمی‌تواند زندگی‌ِ آدمها را آنطور که دلش می‌خواهد بنویسد و پدرشان را در آورد. عماد نمی‌دانست برای نویسنده شدن لازم نیست ادبیات بخواند و یا حتی چیزی از ادبیات بداند! ...
  • گزارش تخلف