دکلمه های رضا پیربادیان ۱۷:۵۰ ۱۳۹۵/۰۲/۰۷ اجازه هست بگویم: سلام! حال شما؟. که باز وصل شود سیم اتصال شما؟ اجازه هست بگویم که باز دخترکی. نشسته بین ورقهای آس فال شما؟. سلام خوبترین اتفاق ناممکن. که آتشم زده دریاچهی خیال شما!. ببخش حضرت آقا! ولی فقط یک بار. بگو نبودن من در دل زلال شما،. به درد خورد؟ دوای جنونتان شده است؟. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۱۸ ۱۳۹۵/۰۲/۰۶ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت چهاردهم. نویسنده این قسمت: علی رضازاده ____. عماد چشمک زد و پیرمرد جان به جانآفرین تسلیم کرد. خیلی درد داشت. چند ثانیه به چهرهی بیجان پیرمرد خیره شد و سعی کرد گذر عمر ببیند و دردش یادش برود که صدای فروشندهی مترو حواسش را پرتکرد. «برادرا … خواهرا … زیرپوش و چیزای دیگهی گیاهی دارم. کاملا گیاهی با فناوری نانو» از بچگی دوست داشت مثل کارتونها و زمان قدیم که آدمها خودشان را با گل و گیاه میپوشاندند خودش را بپوشاند. با ذوق فروشنده را صدا زد و از او خرید کرد. هرچند که وقتی خریدش را گرفت متوجه فرق گیاهی با غیرگیاهیاش نشد. فکر کرد که حتما جوانه خواهند زد و موقع سال تحویل حتی میشود گذاشتشان روی سفره هفتسین. ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۰۵ ۱۳۹۵/۰۲/۰۵ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت سیزدهم. نویسنده این قسمت: مونا زارع ___. «مسافران عزیز لطفا پشت خط قرمز بایستید. خانم با شمام! برو پشت خط قرمز، قطاری که هم اکنون وارد ایستگاه میشود سریع السیر بوده و فقط در ایستگاه کرج توقف میکند» ملیکا و عماد و جسدِ روی ولیچرِ شکسته در حالیکه داشتند ذرت میخوردند وسط ایستگاه مترو ایستاده بودند و کلهشان با حرکت جمعیت اینور و آنور میشد. درست است که پیرمرد مرده بود اما حیف این صحنه بود که در آن حیات نداشته باشد و مترو ندیده از دنیا برود. همین شد که از آنجایی که راوی، همه کاره داستان است، چند لحظه زندهاش کردم تا ازدحام مترو تهران- کرج را در ساعت ۵، ببیند و با خیال آسوده بمیرد و بفهمد دو روز دنیا که قرار است یک روز و نیمش هم در مترو بگذرانی ارزش ماندن ندارد. حالا عماد نمیکشتش یک روز همینجا زیر دست مردم له میشد و میمرد. ملیکا قاشقش را فرو کرد توی ذرت و پنیر پیتزای داخلش را کشاند بیرون و دهانش را زیرش گرفت. پنیر کش آمده را با دندان گرفت و گفت: «این بیشرف پنیرش یجوری کش و قوس میاد آدم دلش میخواد نازشو بکشه لامصب، عماد گوش میدی چی میگم؟» عماد با هیکل فرو رفته توی گچ کنار ملیکا ایستاده بود «دختر نباید بد دهن باشه. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۵۶ ۱۳۹۵/۰۲/۰۴ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت دوازدهم. نویسنده این قسمت: حسام حیدری _____. یک قوس کمر ۳۶ درجه با شعاعی نصف ارتفاع بالاتنه، ایستاده بود جلوی در و داشت زبان درازی میکرد. «اگه میتونی منو اندازه بگیر. اگه میتونی منو اندازه بگیر» عماد خواست دنبالش کند اما همان لحظه در باز شد و قباد جنازه پیرمرد سبیل صورتی که با تلمبه بادش کرده بود را شوت کرد توی اتاق. «عماد ببین خوب شده؟ دو لایهاش کردم با توپ شقایق». پیرمرد چند بار به در و دیوار برخورد کرد و از تو جیبش یک عکس سیاه و سفید قدیمی روی زمین افتاد. ۱۵ مرد با سبیل صورتی در اتاقی با دیوارهای خاکستری و پنجرهای نیمه باز. عماد عکس را برداشت و نگاه کرد: این خودش بود. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۵۶ ۱۳۹۵/۰۲/۰۳ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت یازدهم. نویسنده این قسمت: حسن غلامعلیفرد ----. با احساسِ خارشی شدید چشمانش را باز کرد. همهی تنش میخارید، انگار هزاران شپش روی پوستش وول میخوردند. فرمانِ «لطفا بخارونش» از مغز صادر و از رگهای عصبی به سمتِ دست راستش عازم شد. دستِ راست به فرمانِ صادر شده وقعی ننهاد و با پیامِ «کوری نمیبینی توی گچم؟» فرمانِ صادر شده را سمت مغز مرجوع کرد. عماد گفت: «میخاره»، مغزش چارهای نداشت تا پس از مدتها دست به دامانِ جناح چپ بدن شود. نِرونهای عصبی منتظر فرمانش بودند. مغز اخم کرد و واژهی «لطفا» را از فرمان صادره حذف و به «بخارونش» بسنده کرد. فرمان از رگهای عصبی به سمتِ دستِ چپ رفت، اما دستِ چپ نیز با پیام «شرمنده به خدا، منم توی گچم» دستور را وا نکرده پس فرستاد. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۱۶ ۱۳۹۵/۰۱/۳۱ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت دهم. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی ___. عماد گفت: «قباد من همه چیز یادم اومده. اون تلویزیون رو با پول من خریده بودیم» قباد که نزدیک بود به خاطر نداشتن شلوار قهوهای رسوا شود نفس راحتی کشید و گفت: «دیگه چی یادت اومده؟» در همان لحظه پرستاری وارد اتاق شد و با خستگی گفت: «عماد تفرشی باید از سرت عکس بگیریم» عماد سری تکان داد و پرسید: «حتما لازمه منم باشم؟» پرستار جواب داد: «نه میتونیم از سر عمه م جای سر تو عکس بگیریم!» و از اتاق خارج شد. قباد دوباره پرسید: «دیگه چی یادت اومده؟» قبل از اینکه عماد چیزی بگوید دختر با سه آبمیوه حاوی حداقل چهل درصد آبمیوه اما صد در صد طبیعی وارد اتاق شد و در را بست. «براتون آبمیوه خریدم. فکر کنم دیگه به حضور من نیازی نباشه. اگه اجازه بدید من برم و …» هنوز حرفهای دختر به پایان نرسیده بود که عماد گفت: «پنگوئنها پاهاشون کوتاهه و تنه شون خیلی زیاده. به نظرت اگه برن باشگاه شکمشون شیش تیکه میشه یا هشت تیکه؟» قباد متوجه نگاه عماد شد و گفت: «من با این خانم میرم بیرون تا یک کم استراحت کنی» و بعد با دختر از اتاق خارج شد و متوجه لبخند موزیانهی عماد نشد. دختر با نگرانی گفت: «قباد! ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۰۰ ۱۳۹۵/۰۱/۳۰ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت نهم. نویسنده این قسمت: علی رضازاده ____. «ببخشید شما؟» شلوار جین و کتانی مارک و مانتویتر و تمیز و اتوکشیدهای که تا پایینتر از زانو آمده بود، کمی برای این کار زیادی شیک محسوب میشد، ولی دختر در پاسخ گفت: «خودتون صبح کلید دادید به مادربزرگم که بیاد خونه رو تمیز کنه …گفتید خستهشدم ده ساله دست به خونهم نکشیدم …خیلیهم خوشحال بودید.». خیلیهم خوشحال بودید …عماد آخرینباری که خیلی خوشحال بود را اصلا یادش نمیآمد. شاید سالها پیش. آخرین باری که کمی خوشحال بود و یا حتی آخرین باری که گریه کرده بود را هم یادش نمیآمد. به مادربزرگ این دختر که ظاهرش به هرچیزی میخورد جز نظافت کی کلید داده بود؟ هیچچیز را یادش نمیآمد. مخصوصا نفر اول از سمت راستِ عکس که تقریبا مطمئن بود خودش است. ولی او که سبیل درنمیآورد. ...
داستانهای بیقانون ۱۵:۴۸ ۱۳۹۵/۰۱/۳۰ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت هشتم. نویسنده این قسمت: مونا زارع ___. قباد بالای سر جسد ایستاده بود و قیافهاش را درهم کرده بود. سرش را نزدیک جسد برد و گفت: «سر جدت بیا ببین قیافشو! این مردهها یه صدایی میدن!» عماد از یخچال شیشه آب را در آورد و گفت: «بیخود میگی دیگه. مرده میگم» قباد روی زمین زانو زد گوشش را چسباند به سینه پیرمرد «نه داداش گلم. نمیگم نمرده. دارم میگم عمو شهرام منم که مرد تا یه هفته یه صداهایی ازش میومد. میگفتن هوای بین پوست و گوشتش داره خالی میشه. تو مگه تیوپ نداشتی تاحالا؟!» عماد بطری آب را بالاتر از دهانش گرفت و آب را ریخت توی دهانش. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۲۶ ۱۳۹۵/۰۱/۲۹ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت هفتم.. نویسنده این قسمت: حسام حیدری ____. درست در همان لحظه که عماد و قباد سعی داشتند جنازهای که دو دستش را دور لولههای کابینت زیر سینک قفل کرده بود بیرون بکشند؛ اتوبوسِ آقای یک چشم، راننده سرویس کارخانه، مثل همیشه سر کوچه عماد توقف کرد. او از ماشین پیاده شد و با اضطراب، در خانه و پنجره عماد را دید زد. هیچ خبری نبود. دوباره سوار ماشینش شد و یک کوچه بعد جلوی در آپارتمانی توقف کرد و وارد واحدی در طبقه چهارم شد که پنجرهاش به پنجره خانه عماد مشرف بود. با دوربین دو چشمی پنجره را دید زد اما پرده کشیده بود. با سرعت برگشت و در لپتاپش نامه زیر را تایپ کرد:. از مامور ویژه عملیاتی، «محسن یکچشم». به: سبیل اعظم، رئیس تشکلیات سری سبیل صورتیها (T۳S). ...
داستانهای بیقانون ۲۳:۰۱ ۱۳۹۵/۰۱/۲۸ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت ششم.. نویسنده این قسمت: کیارش افرومند __. درِ خانه مشغول صدا کردن است. اول فکر کردم شاید باد باشد اما کمی که گذشت فهمیدم قباد است. تفاوت باد و قباد فقط یک حرف است و من واقعا نمیدانم چرا به این موضوع فکر میکنم؟ صدای تق تق بیشتر میشود و قباد دوباره با همان دهان آدامسی اش اسمم را صدا میزند. نمیتوانم در را باز کنم. نباید در را باز کنم. چفت در را میاندازم تا وقتی در باز شد نتواند بیاید داخل. بهترین فکر. ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۰۷ ۱۳۹۵/۰۱/۲۴ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت پنجم.. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی ____. نشستم پشت میز کار. ذهنم درگیر گربهای بود که دیروز تلویزیون افتاده بود روی سرش و لهش کرده بود اما همچنان دمش تکان میخورد. من حیوانآزار نبودم. باور کنید حتی به سوسکهای بالداری که روی صفحهی تلویزیون مینشستند کمتر از آقا/خانم نمیگفتم. سرم را برگرداندم و به پیرمرد سبیل صورتی که به صندلی بسته بودمش نگاهی انداختم. عجیب بود که داد و فریاد نمیکرد. پرسیدم: «چرا بدون مقاومت اومدی و اجازه دادی ببندمت به صندلی؟» پیرمرد گفت: «چون بیهوشم کرده بودی» حافظهام واقعا ضعیف شده بود. پرسیدم: «پس چرا داد و فریاد نمیکنی؟» لبخند مضحکی زد و جواب داد: «به فکرم نرسید. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۵۱ ۱۳۹۵/۰۱/۲۳ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت چهارم.. نویسنده این قسمت: علی رضازاده ___. عماد نگاهش به سایه نیلی روی قوسِکمر چاقترین زرد کارخانه افتاد و خُشکش زد. سایه نیلی روی قوسِکمر چاقترین زرد کارخانه. تکرار همین اسمش هم باعث میشد آدم خشکش بزند. مسئولیت سنگین کنترلکیفیت قوسِکمر مانکنها در کارخانه، دستهایش را لطیف و چشمهایش را تیزبین کرده بود. قوسِکمر را روی هر جایی میتوانست اندازهگیری کند. پشت پنجره، روی میز، زیر صندلی، توی کاسه توالت، روی آبهای خروشان دریاچه نیاگارا و مخصوصا روی قوسِکمر چاقترین زرد کارخانه. اینکار واقعا عماد را توی تمام زردهای دنیا متمایز میکرد، اینکه قوسِکمرِ یکی را از سایه افتاده روی قوسِکمر یکی دیگر اندازه بگیرد. چشمهای نافذش بیمعطلی محاسبه کرد: یک قوسِکمر استثنایی ۳۶ درجه با شعاعی نصف ارتفاع بالاتنه. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۴۷ ۱۳۹۵/۰۱/۲۲ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت سوم.. نویسنده این قسمت: مونا زارع _____. تکه کاغذی که از گوشه نقشهام کنده بودم، فرو کردم لای دندان نیشم. سه روزی میشد که یک لاشه برنج بین دستاندازهای دندانهای کج و معوجم تبدیل به فسیل شده بود و حس و حالش را پیدا نمیکردم دنبال مسواک بگردم. یعنی مسواک را از همان روزهای اولی که فهمیدم وظیفه اصلیاش تمیز کردن دندانهاست نه ابزاری برای تکاندن خاک حبه قند، قیدش را زدم و انداختمش توی جعبه ابزار. لجم گرفته بود که بشر به فکر خاک قندهای ماسیده روی حبه قند نیست اما سابیدن هر روزه ۳۲ تا دندانی که هر چقدر هم بشوریاش باز هم تُفی است اینقدر مهم است که برایش وسیله هم اختراع کرده. تکه برنج افتاد روی زبانم. کاغذ خیس شده را بیرون کشیدم و دوباره کوباندم به در. وسط در یک سوراخ به اندازه بینی نگهبان تعبیه کرده بودند. صدای سابیده شدن دمپاییهایش روی زمین نزدیکتر میشد. ...
داستانهای بیقانون ۲۳:۲۹ ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ مردی با سبیلهای صورتی. قسمت دوم. نویسنده این قسمت: حسام حیدری ----. پیش درآمد: حسن غلامعلیفرد. بر آن شدهایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده آن را مطابق میل خودش پیش ببرد و قسمت بعدش را نویسندهای دیگر بنویسد، طوری که هیچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! در این داستان نویسندگان ما یکدیگر را به چالش خواهند کشید. نویسندگانی که در هر قسمت شما را شگفت زده خواهند کرد. ______. همانطور که روی مبل ولو شده بود، سعی کرد مشکلاتش را دستهبندی کند: دلپیچه، بوی سیگار همسایه که از هواکش آشپرخانه میآمد، سوسک بالداری که چند ساعتی بود روی صفحه تلویزیون نشسته بود و دیدش را مختل میکرد و خارش یک ناحیه در فاصله هشت میلیمتری دنده پنجمش. جایی ناشناخته که هیچ وقت دستش به آنجا نرسید. چند بار روی مبل جابهجا شد و پاهایش را توی شکمش جمع کرد. ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۴۶ ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ برای خواندن داستان طنزی که هر قسمتش را یکیاز این نویسندهها جلو میبرد و پر از غافلگیریست وارد کانال شوید
داستانهای بیقانون ۲۲:۰۴ ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ مردی با سبیلهای صورتی. کیارش افرومند. قسمت نخست پیش درآمد: حسن غلامعلیفرد. بر آن شدهایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده آن را مطابق میل خودش پیش ببرد و قسمت بعدش را نویسندهای دیگر بنویسد، طوری که هیچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! در این داستان نویسندگان ما یکدیگر را به چالش خواهند کشید. نویسندگانی که در هر قسمت شما را شگفت زده خواهند کرد. _____. به خانه که میرسید بوی کافئین مانده چای و سیگار میسوزاند دماغش را و پایین میرفت تا جایی که خنک شود. سیگار نمیکشید و قهوه مینوشید. با مقدار قابل توجهی شیر، شکر، همسایههای بی ملاحظه و تهویه نامطبوع. مینشست روی مبل و آنقدر به نقاشیهای ایام کودکیاش زل میزد تا جای مناسبی بیابد که فنرهای مبلش به هیچ عضوی نفوذ نکنند. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۳۰ ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ پیش درآمد:. حسن غلامعلیفرد. ---- همیشه چرخِ گردونِ روزگار چنین گشته که یک نفر داستانی نوشته و بقیه هم آن را خواندهاند. البته گاهی بوده که چند نفر شروع کردهاند به نوشتنِ داستان یا سریال اما همگیشان ملزم به نوشتن در چهارچوبی مشخص بودند و حق تجاوز از چهارچوبهای تعیین شده را نداشتند. اما حالا ما بر آن شدهایم که فلک را سقف بگشاییم و طرحی نو در اندازیم. یعنی چه؟ یعنی نشستهایم فکر کردهایم و بعد یکهو یک لامپ بالای سرمان روشن شده و با خود گفتهایم چند نفر بیایند و یک داستان بنویسند، آنهم داستانی که هر نویسنده آن را مطابق میل خودش بنویسد و پیش ببرد و قسمت بعدش را نویسندهای دیگر بنویسد، طوری که هیچکدام از نویسندهها ندانند در قسمتهای بعدی چه روی خواهد داد و نویسندهی قبلی شخصیت داستانشان را وسط کدام جهنمدرهای رها خواهد کرد! شاید بشود گفت در این داستان نویسندگان ما خود و یکدیگر را به چالش خواهند کشید. به هر حال … نویسندگانی که انتخاب شدهاند تا این مسیرِ گُنگ را با ما قدم بزنند از بین بهترین داستاننویسانِ طنز دستچین شدهاند و آنقدر غیر قابل پیشبینی و دیوانه هستند که در هر قسمت شما را شگفتزده کنند. امیدوارم ا ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۰۷:۱۰ ۱۳۹۴/۱۱/۰۶ چو گلهای سپید صبحگاهی.. در آغوش سیاهی.. شکوفا شو … … … … … … …به پا بر خیز و پیراهن رها کن گره از گیسوان خفته واکن. فریبا شو. گریزاشو. چو عطر نغمه کز چنگم تراود. بتاب آرام و در ابر هوا شو … … … … …. به انگشتان سر گیسو نگهدار. نگه در چشم من بگذار و بردار. فروکش کن. نیایش کن.
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۹:۰۵ ۱۳۹۴/۱۱/۰۳ حرفهای ما هنوز ناتمام … …تا نگاه میکنی:. وقت رفتن است.. باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه با خبر شوی. لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود. آی … …ای دریغ و حسرت همیشگی …ناگهان. چقدر زود. دیر میشود! …. وقتی تو نیستی. نه هستهای ما. چونانکه بایدند.
دکلمه های رضا پیربادیان ۰۸:۱۸ ۱۳۹۴/۱۰/۲۴ در این غربت بی کرانه.. ریکاردا هوخ-شاعر آلمانی.. ترجمه: فریده حسن زاده منبع: کتاب شعر زنان جهان – موسسهی اننتشارات نگاه …نوای موسیقی. دلم را سرشار میکند از هوای تو …. ابر، کوه و ستاره. دلم را سرشار میکند از تمنای تو …. چیزها هر چه شگفتتر، هرچه غریبتر. دلم را سرشارتر میکند از دلتنگیها برای تو …. نقاشیهای پر شکوه نگارخانهها. زنده میکند داغ رویاهای نقش بر آبم را برای تو …. بیت بیت ترانههای عاشقانه. ...