داستانهای بیقانون ۱۴:۳۸ ۱۳۹۷/۰۴/۱۹ ✅ جدایی سقراط از افلاطون. افسانه جهرمیان | بی قانون روزگاری افلاطون به ضیافتی در منزل سقراط دعوت شده بود. تا سقراط گوجه سبزها را آبی بزند و بیاورد، افلاطون کنترل بر دست، شروع به کانالگردی کرد. بعد از اینکه ۲۰ دقیقه تمام کانالها را عوض کرد رو به سقراط پرسید: به نظرت حکمت این آگهیها چیست ای استاد بزرگ؟. سقراط که لفظ استاد بزرگ حسابی به مذاقش خوش آمده بود، شلوار را بالاتر کشید و در جواب گفت: هانی تبلیغات براى برنامهسازى لازم است، به این صورت که مثلا شرکت ماست هوشنگلبن به فلان برنامه تلویزیونى زنگ مىزند و مىگوید: «بىزحمت این ماست من را بین سریالتان تبلیغ کنید عوضش از فردا چند سکه اشرفی میدهم تا تا از کاراکترهای کوزی گونیمانند در فیلمتان بیاورید». به همین سادگى. افلاطون گفت: اما افسوس که گاهی سه چهارم برنامههاى یک شبکه تبلیغ است. خصوصا این شبکههای ماهوارهای. البته ما که از داشتن ماهواره محرومیم استاد. همسایهها دارند، ما هم گاهی حظ نصفه و نیمهای میبریم. ...
داستانهای بیقانون ۱۱:۴۷ ۱۳۹۷/۰۴/۱۷ ✅ چوب اسنوکر رو با خودت ببر. شاهین قدیانی | بی قانون قدیم یک جکی بود که میگفت یک دسته لاک پشت میخواستند بروند یک کوه را فتح کنند و پرچمشان را روی قله کوه بزنند. بعد از ۲۰۰ سال که به قله کوه میرسند، متوجه میشوند که پرچم را پایین کوه جا گذاشتهاند، حالا هم تیم زیر ۱۸سال اسنوکر ایران مدتها تمرین کرده، بعد از اینجا راه افتاده رفته تا چین، بعد گفتند خب بچهها چوبها رو بیارید بریم سالن مسابقات که متوجه شدهاند، چوبها توی فرودگاه تهران از روی نقاله افتاده و جا مانده و در نهایت حذف شدهاند. البته من به عنوان کسی که نهایت اطلاعاتم در خصوص بیلیارد و اسنوکر در این حد است که یک سری چیز گرد را باید با یک چوب داخل سوراخ فرستاد، برایم سوال بود که چرا همانجا چوب نخریدهاند البته بعد متوجه شدم هر کسی فقط با چوب شخصی خودش خوب بازی میکند و امکانپذیر نبوده که نیم ساعت قبل از مسابقات یک نفر از خیابان منیریه پکن چند چوب بخرد. سالها قبل هم دستکش ملی پوشان بوکس ایران در تهران جا مانده بود و باز جای شکرش باقیست که تیم ملی فوتبال ایران در جام جهانی لباسهایشان را در تهران جا نگذاشته بودند چون زیاد وجهه خوبی نداشت وقتی بیرانوند پنالتی رونالدو را گرفت ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۳۳ ۱۳۹۷/۰۴/۱۶ ✅ داستان یک قتل. علی رضازاده | بی قانون … طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون).. 👇👇👇
داستانهای بیقانون ۱۵:۱۵ ۱۳۹۷/۰۴/۱۶ ✅ حدس بزن! دلار ببر!. فاطمه قلخانی | بی قانون این چند وقته برنامههاى تلویزیون رو دیده باشید، (که قطعا میبینید؛ از بس جذابه لعنتی) دیدید که تب پیشبینی تو تلویزیون داغه و تا تلویزیون رو روشن میکنی یه آقای خوشتیپ بهت پیشنهاد میده که پیشبینی کنی تا برنده خونه، ماشین، گوشتکوب برقی و ظروف ۶پارچه آرکوپال و … بشی. حالا موضوع پیشبینی و اینکه کدوم برنامه است مهم نیست یعنی حتی ممکنه اخبار بیست و سی هم از مردم بخواد که نحوه از هم پاشیدن بنیان خانواده و فساد و بیکارى و بحران اقتصادی در کشورهای غربی رو پیشبینی کنن و جایزه ببرن، که خب بد هم نیست و این نشون میده صدا و سیما به درستی استعداد مردم رو کشف کرده و داره ازش استفاده میکنه و جا داره دولت هم از این ظرفیت در زمینههای مختلف استفاده کنه و عوضش به مردم جایزه بده (جایزه هم نتونست بده مهم نیست، وعدهاش هم بده خوبه) تا هم امید و نَشاط تو جامعه بیشتر بشه، هم یه عده قشنگ سرکار باشن. در همین راستا ما چند مورد رو پیشنهاد دادیم که خیلی خوب میشه روشون کار کرد:. ۱-پیشبینی قیمت سکه و ارز از طریق ارسال قیمت مورد نظر به سامانه ۴۲۰۰ یا از طریق اپلیکیشن پولیکا. فقط ممکنه یه خورده گیجکننده باشه چون ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۴۲ ۱۳۹۷/۰۴/۱۶ ✅ تغذیه فرقانی. فرهود وثوقی | بی قانون.. زعفرانچی معلم کلاس دوممون بود روش تدریسش به طور کلی کمی خشن بود. یک روز بعد از زنگ تفریح خانم زعفرانچی با چند تا کلوچه اومد سرکلاس. از اونجایی که اولا همیشه خوردن و آشامیدن سر کلاس مستوجب عذاب بود و ثانیا ما هم از خانم زعفرانچی از این مهربونیها سراغ نداشتیم که بخوان سر کلاس سور و ساتی به پا کنن و خوراکی، چیزی به بچهها بدن، خیلی تعجب کرده بودیم. خانم زعفرانچی کلوچهها رو گذاشت روی میزش و مشغول درس دادن شد. بالاخره اواخر زنگ درس که تموم شد، خانم زعفرانچی گفت: «فرقانی» بیا پای تخته. فرقانی یکی از همکلاسیهامون بود. خیلی لاغر و نحیف بود. همه ما میدونستیم که وقتی خانم زعفرانچی میگه «بیا پای تخته» قرار نیست ازمون تقدیر به عمل بیاد. از کارت صدآفرین و قربون صدقه هم خبری نبود. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۲۳ ۱۳۹۷/۰۴/۱۶ ✅ فیلتر چوب بستنی. علیرضا کاردار | بی قانون و میل» چیز خارقالعادهای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ میشود، ولی «نیریش و میل» زن و شوهری هستند که اولش تلخند و آخرش شیرین. نیریش با دو بشقاب در دست از آشپزخانه بیرون آمد. میل سرش را بالا آورد و نگاه کرد، یک بستنی چوبی را نصف کرده بود. خواست آن قسمتی که چوب نداشت را بردارد که نیریش گفت: «اون چوبداره رو بردار، سرت به گوشی گرمه، این یکی رو میریزی روی خودت!» میل با دلخوری گفت: «دست شما درد نکنه، خب نفری یک بستنی کامل میآوردی که هر دوتامون چوبدار داشته باشیم». نیریش گفت: «زیادت میشه!» بشقاب را برداشت و برای اینکه بحث را عوض کند ادامه داد: «یادته یه زمانی چوب بستنی وارد میکردن؟» میل گفت: «مگه الان نمیکنن؟» نیریش خواست بستنی را با قاشق نصف کند که سر خورد، گفت: «نه دیگه، پیشرفت کردن الان فقط ماشین و گوشی و چایساز و بخارشور وارد میکنن!» میل یک گاز به بستنی زد و گفت: «اون بخارشوره که گویا اشتباه تو ترجمه بود». نیریش پوزخندی زد و گفت: «ایشالا که گربه بوده! اون لوبیا چشم بلبلیها هم لنز چشم بودن که دچار سهو ترجمه شدن. ماشینهای کمحجمی هم که وز ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۵۷ ۱۳۹۷/۰۴/۱۵ ✅ روزهای بعد کنکورت را قورت بده. فاطمه ناصری | بی قانون دومیها، سومیها، هیچی فعلا با شما کاری نداریم. روی صحبت من با شما پسا کنکوریهای عزیزی هست که هنوز جای کنکور هفته قبلتان درد میکند. ببینید فرزندانم یک سری مراقبتهای بعد از کنکور هستند که بعد از امتحان حسابی به کارتان میآیند. اصلا هم فرقی نمیکند که کنکور را خوب داده باشید (ارواح شکمتون) یا فقط کیک و ساندیس سر امتحان را حیف و میل کرده باشید. در ادامه شما را با برخی از این روشها آشنا میکنیم …۱- چک اول را باید بعد از امتحان بزنید. همین که پایتان را از حوزه امتحانی گذاشتید بیرون با یک قیافه وحشیطور و انگار که طلب پدربزرگ خدا بیامرز من را دارید مانع پرسیدن سوالهای اضافی شوید. مثلا در جواب سوال بیجا و بیمعنی عزیزم امتحان چطور بود، جواب میدهید: واسه شما چه فرقی میکنه،ها؟ از همین دست کولیبازیها که خودتان استادید دیگه …۲- فاز افسردگی بردارید. بعد از رسیدن به منزل چند روزی میروید توی اتاق در را قفل میکنید کلیدش را هم قورت نمیدهید. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۱۶ ۱۳۹۷/۰۴/۱۵ ✅ کودک کاوی: بچهها را چه کنیم؟. طیبه رسولزاده | بی قانون … طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون). 👇👇👇.
داستانهای بیقانون ۱۹:۲۶ ۱۳۹۷/۰۴/۱۴ ✅ آب نطلبیده مراد نیست. صفورا بیانی | بی قانون یه دستفروش ساده تو مترو بودم که اتفاقی پام به مجلس باز شد. البته اینجا هم دستفروشم اما کاسبی تو بهارستان مزایای ویژه خودش رو داره. یکی از مزایای کار تو محیط مجلس سرعت اینترنتشه. از وقتی تونستم رمز وای فای اینجا رو هک کنم هر چی اپلیکیشن شبکههای اجتماعی بوده رو دانلود کردم. من تا حالا فکر میکردم همین مجلس محل همه مناقشات سیاسی کشور باشه، دیگه نه، حداقل ۵۰-۵۰ باشه با هیات دولت. ولی تازه فهمیدم سیاست واقعی بین توییتر و اینستاگرام در جریانه. در این حد که یه لایک رییسجمهور پای توییت وزیر ارتباطات میتونه برای پیشبینی مسیر تغییرات در کابینه گرا بده. تو اینستاگرام هم وضع به همین منواله. اونجا بیشتر با استوری کارشون رو راه میندازن. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۱۲ ۱۳۹۷/۰۴/۱۴ ✅ خیارهای بیمزه درختی. لیلا عراقی | بی قانون.. در خاندان ما جای خاصی دارد یعنی حتی یک ضربالمثلی در فامیل هست که میگه «اگر میخوای بمیری هم تو وطنت نمیر». با استدلالهای گوناگون، مهمترین وظیفه هر جوانی در فامیل ما پس از شرکت در مهمانیهای کسل کننده خانوادگی، رفتن به خارج است. عمهام، اینطور که من فهمیدم هر چهار فرزندش رو پیشفروش کرده بود استنفورد. چون خیلی سریع بعد از اینکه به محصول رسیدن همشون رو بهصورت اکسپرس ارسال کرد؛ یعنی یه طوری عجله داشت که انگار بچههاش سبزی خوردن هستن و یه روز دیرتر به مقصد برسند حتما خراب میشن. از اونجاییکه این سبزیهای عمه پس از ورود به دانشگاه، بدون کوچکترین هزینهای سطح دانشگاه رو دو درجه جابهجا کردند، رییس دانشگاه یک نامه به عمهام نوشت با این مضمون که: «مرسی که همه هزینهها رو کردی بعد فرستادی، اگر از اینا بازم داری ما میخوایم». عمه هم در جواب گفت: «از اول هم همه هزینهها برای تو بود». آق عمو که خودش تحصیل کرده فرنگ بود، دیالوگهاش یکم برای خانواده ما نچسب بود و یه موج مقاومت مدنی ایجاد کرده بود. دائم میگفت: «هر کاری خواستن بکنن و راهشون رو خودشون پیدا میکنن». به همین دلیل پسر عموهام مدتی بعد از رسیدن به محصول موندن اما ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۴۴ ۱۳۹۷/۰۴/۱۴ ✅ مرثیهای برای یک رویا. مهدیسا صفریخواه | بی قانون آدم وفاداری بودم؛ از اینها که تا آخرش توی گروههای تلگرامی میموندن تا ببینن آخروعاقبتش چی میشه. هیچوقت نفهمیدم کانال باید بدانیم که … چرا باید یکدفعه بزنه تو کار واردات شامپو خشک و موز تا اینکه از نزدیک با لیست واردکنندههای پوشاک آشنا شدم، همونهایی که ارز دولتی میگرفتن برای واردات دارو و موز وارد میکردن. آخه موز؟ یعنی لعنتی تو حتی به پرستیژت هم فکر نکردی؟ مگه دهه شصته؟! از اتاق فرمان اشاره میکنن ظاهرش رو نبین که دهه نوده، باطنش همون دهه ۶۰ خودمونه. چند وقت پیش وقتی همه یه گروه رو ترک کردن و من مصرانه توش مونده بودم ادمین گروه اومد تو خصوصی و بهم گفت: خواهرم، میخوایم اینجا رو بکوبیم یه دو واحد کلینیک پوست بزنیم، فقط کف رو میخوایم پارکت کنیم شما برو بیرون آماده شد خودم میگم بچهها ادتون کنن. بعدش دیگه اون آدم سابق نشدم و شدم اونی که تا یکی پست میذاره از گروه لفت میده البته بیشتر برای افهاش. همونی که انگار واسه مدیتیشن ادش کردن تو گروه. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۴۳ ۱۳۹۷/۰۴/۱۳ ✅ آیا محض رضای دخترو، خودتو تو گِل بپلکونی جواب هم میده؟. مهرداد نعیمی | بی قانون بندر دور بود و آب بندر گلآلود و شور بود، اما دخترهای آبادانی عین حور بودند و عشق بندر هم زور بود. یعنی دست خودت نبود. نمیشد عاشق نشد. مثلا همین هاجر که سی چهل نفر همزمان عاشقش بودند و بخاطرش هر کاری میکردند. داغترین و بدشانسترین عاشقِ هاجر، شهرام بود. هاجر هیچوقت بهش محل نمیگذاشت. شهرام یه بار بهعنوان هدیه برای هاجر کفش آورد، ولی هاجر پا نکرد. روسری آورد، ولی هاجر سر نکرد، چایی آورد ولی هاجر دم نکرد، تنباکو آورد ولی هاجر چاق نکرد … کلا هرچی هدیه میآورد، هاجر وانکرده پرت میکرد سطل آشغال. بالاخره شهرام عصبانی شد گفت باشه هاجر تو خوبی … تو هوراایی، تو گُلی، من خارم … خب بگو چی میخوای واست بیارم؟ ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۵۲ ۱۳۹۷/۰۴/۱۳ ✅ دل اسیر آرزوهای محاله. مرتضی قدیمی | بی قانون.. آن حدود ۱۰۰ نفر فقط یکی بود که با همه بود و نبود قد یک سلام و حال احوال بود و دیگر نبود. سبزه و لاغر. آنقدر کم بود که خیلی دیده نمیشد، حتی وقتی تنها برای خودش جدا از جمع گوشهای مینشست و به جایی خیره. امیر رضا. احتمالا دومین، شاید هم سومین جمعه دوره آموزشی بود و عصری دلگیر. چه نامرد بود او که ترانهای دشتی در آن لحظات تمام نشدنی گذاشته بود و از بلندگوهای پادگان پخش میشد تا زیر آوار دلتنگی، مدفون شویم و شاید هم در یک حس عجیب که البته بعدها در مسیر زندگی بارها تکرار شد غرق شویم. تاریکی را که زدند، جنازههایمان را به سختی به تختها رساندیم به امید فردا که تمام شود خاطره ساعاتی را که چه خالی دیدیم هزاران نبودنها را. هنوز چشمهایمان گرم خواب نشده بود که صدایی دل همه را لرزاند؛. وقتی دلگیری و تنها غربت تمام دنیا … امیر رضا بود؛ او که هیچ فکر نمیکردیم چنان صدایی داشته باشد. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۲۸ ۱۳۹۷/۰۴/۱۳ ✅ من انارم «قسمت اول». سحر شریفنیک | بی قانون.. انارم انار خوشخوی مظلوم. ولی اینکه چرا انارم حکایت دارد. اوایل احساس خاصی نسبت به اسمم نداشتم. ولی وقتی یک روز پسرِ خاله مهین جلوی همه صدایم کرد: انار؛ اناری، شفتالویی، خیاری … خیلی ناراحت شدم و به صورت رسمی شکایتم را به خاطر این نوع اسمگذاری مطرح کردم که البته نتیجه خاصی هم نداد. به استناد خاطرههای تعریف شده گویا بابا، مامان را برای اولین بار وسط یک باغ اناری رویت کرده و از آن جایی که بنده هم حاصل همان عشقم لاجرم چارهای جز نامگذاری اینجانب به نام محصول همان باغ نبوده است. البته این را هم بگویم که بعد از شنیدن این دلیل تا حدود خیلی زیادی احساس رضایت کردم. چون فکرش را که کردم دیدم خدایی ناکرده اگر بابا سر جالیز خربزه مامان را میدید یا در یک مزرعه هویج عاشق میشد قطعا هویت شناسنامهای من به «هویج خوشخوی مظلوم» یا خانم «خربزه خوشخوی مظلوم» تغییر مییافت و آن وقت نه تنها پسر خاله مهین بلکه کلیه فروشندههای بازار ترهبار سرکوچهمان تا مدتها با دیدنم سرگرم میشدند و تا مدتها بساط شادی و نشاطشان برپا بود. تنها خاطره ماندگاری که با اسمم دارم، برمیگردد به شعر قدیمی صد دانه یاقوت که مامان جان ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۳۸ ۱۳۹۷/۰۴/۱۲ ✅ شانس تخمه، کرواسی. علی مسعودینیا | بی قانون.. «ببین من اعصاب ندارما … جون مادرت وراجی نکن! بذار این بازی رو در آرامش ببینم». یک مشت تخمه از توی کاسه برداشت و گفت: «نه بابا! وراجی چیه؟ بشین بازیت رو ببین. من که حالیم نیس فوتبال … کاریت ندارم!» چند دقیقهای فقط صدای تلویزیون بود و چلق چلق تخمهشکستن. بعد یکهو از جا پرید که: «دیدی چی گفت؟ میگه اگه درست پیشبینی کنید، ماشین جایزه میدیم!». گفتم: «آره … ولی ما که از این شانسها نداریم! هر شب پیشبینیم غلط درمیاد! ...
داستانهای بیقانون ۱۵:۲۱ ۱۳۹۷/۰۴/۱۲ ✅ نصب هرگونه آگهی پیگرد قانونی دارد. افسانه جهرمیان | بی قانون.. آدم بیکاری هستم نه اینکه کار نداشته باشما؛ نه. دلتون نخواد، هم فوقلیسانس دارم هم یه حقوق مادونِ اداره کاری. ولی ذاتا بیکارم. چون توجهم به چیزای چیپ جلب میشه. از بچگی هم همینطور بودم. اون زمان که هیچ کس ساندیس رو «از اینجا» باز نمیکرد من به محض اینکه خوندن و نوشتن یاد گرفتم، تمام ساندیسهای زندگیم رو از همونجا که خودش تاکید داشت باز میکردم. سالها گذشت و یه روز صبح آقای رستمی مدیر ساختمون در حالیکه برچسبی از روی دیوار میخراشید و زیرلبی به لوله بازکنی و چاه بازکنی شهرامگستر حرفای آنچنانی میزد؛ روی دیوار یه برگه نصب میکرد که روش نوشته بود: «نصب هر گونه آگهی در این مکان پیگرد قانونی دارد.». با خودم گفتم درسته این آقای رستمی بازنشسته شده و مشخصه دیگه کششی هم به کنترل تلویزیون و جدول حل کردن نداره ولی بعید میدونم اینقدر پیگیر باشه که بره از این لولهبازکنی کامرانگستر شکایت کنه. همین شد که شخصا پیگیر ماجرا شدم و نصف حقوق اون ماهم رو دادم وقت مشاوره وکیل گرفتم. ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۲۱ ۱۳۹۷/۰۴/۱۲ ✅ سریال: ۶. زنگها برای من به صدا در میآیند. امیرقباد | بی قانون وقتی قابلمه میسابید به چه فکر میکنید؟ من خیلی سریع خودم را سیندرلا میبینم و با شوق میسابم. بعد وقتی جیران سر میرسد که رویاهایم را خراب کند، در دلم او را به سرنوشت گرازیبلیا نوید میدهم. اما این دفعه فرق میکرد. اولا که هرچه میسابیدم خودم بیشتر ساییده میشدم و دوم اینکه بیشتر از اینکه خیال کنم سیندرلام، احساس پینوکیو بعد از تکرار حماقت در مواجهه با روباه و گربه نره را داشتم. نتیجه تمام محاسبات حین سایش این بود که من خیلی احمقم. این احمق بودن به چیزی غیر از سالها تن دادن به خشونت فیزیکی و غیر فیزیکی تحمیل شده از طرف خواهرانم مربوط میشود. روز قبل فکر میکردم مازیار را که آنجور گرفتند، خودم قهرمان میشوم. بهخصوص وقتی عکسم رفت در روزنامه، منتظر بودم کسی در چارچوب در ظاهر شود و یک لنگه کفش شیشهای به دست به زور مرا مجبور کند که بپوشم و بگوید: «آبجی حالا یه پا بزن؛ ضرر نداره». ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۲۳ ۱۳۹۷/۰۴/۱۱ ✅ کنکور به زبان سخت فارسی. طیبه رسولزاده | بی قانون دوران که دانشآموزان در کنکور برای کسب رتبه بهتر و دانشگاه معتبرتر باهم رقابت میکردند گذشت. الان کارکرد جلسه کنکور تغییر کرده و به خاطر ظرفیت بالای دانشگاهها، کسی آن را جدی نمیگیرد. تصور کن بعد از یک سال زحمت شبانه روزی و آمادگی کامل، آمدهای کنکور بدهی. همانطور که داری سوالات را میخوانی و با مداد نرمت بازی میکنی، یکهو میبینی ته سالن چند نفر مشغول برگزاری مراسم خواستگاریاند. خانواده دختر اصرار دارد که ۱۳۷۹ سکه مهر کنند ولی خانواده پسر معتقد است سکه گران شده و زیر بار بیشتر از ۱۰۰ تا نمیروند. خلاصه با وساطت جناب توکلی هر دو خانواده روی ۵۰۰ سکه توافق میکنند و ضابطین کِل میکشند. تا همه چیز آرام میشود و دوباره مشغول تست زدن میشوی، یک نفر با لباس عروس و شینیون وارد جلسه میشود. یک عده هم پشت سرش کِل میکشند و میخوانند: «قند و نبات آوردیم، دخترتونرو بردیم». برادر کوچکتر داماد جلوتر از همه در حال رقصیدن است و چند نفر هم شاباش جمع میکنند. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۰۷ ۱۳۹۷/۰۴/۱۱ ✅ نوزاد دانا: ساعت مکان. مریم آقایی | بی قانون یک چیزی شبیه ساعت برنارد را با خودش از اداره آورده بود خانه. میگفت یکی از ارباب رجوعهایش آن را هدیه داده تا خستگی بابا در برود و کارش را زودتر انجام دهد. بابا هم خیلی زود کار را تمام کرده بود و بدو آمده بود خانه تا شادیاش را با ما قسمت کند. مامان ساعت را گرفته بود دستش و مدام دکمهاش را میزد و انتظار ایستادن زمان را میکشید اما خب من آنجا بودم و یک صدایی از خودم در میآوردم تا بفهمد زمان قرار نیست با این ساعت زشت و بدترکیب بایستد. مامان که از وارسی ساعت خسته شده بود، گفت: «زیرمیزی هم میخوای بگیری، یه چیز درست و درمون بگیر. شوهرای مردم رشوه میگیرن، مال ما هم رشوه گرفته. این چه آشغالیه؟» و ساعت را انداخت گوشه مبل. بابا گفت: «رشوه چیه؟ خجالت بکش. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۳۴ ۱۳۹۷/۰۴/۱۰ ✅ اوپس …. شهرزاد سمر | بی قانون.. دکتر + سلام مشکلت چیه؟. - (روی صندلی دراز میکشد) چی بگم آقای دکتر، هیشکی به اندازه من سوتی نمیده. + نه جانم …. - چرا. شما کیو دیدین که شبِ خواستگاریش داماد رو به یه اسم دیگه صدا بزنه؟! کیو دیدین غذا رو بذاره رو اجاق گاز و بعد از دو ساعت بیاد ببینه اصلا گاز رو روشن نکرده بوده. کلیدساز محلهمون تا منو میبینه جعبه ابزارشو برمیداره میگه بریم … از بس که کلید پشت در جا گذاشتم …یه بارهمه سوالای امتحانم رو کامل جواب دادم بعد پاسخامه رو با برگههای تقلب یه جا تقدیم مراقب کردم. اینا چیزی نیست آقای دکتر یک سال بکوب برای کنکور درس خوندم اما قبول نشدم میدونین چرا؟ چون گزینهها رو از راست به چپ زدم. ...